خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم تعالی
***
نام رمان: زادگاه
نویسنده: ایــلآی | Eyvin A
ژانر: ترسناک، تراژدی.
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
دفتر خاک‌خورده‌ای پیدا شد. دست نوشته‌هایی لرزان از فرد درمانده‌ای در آن به چشم می‌خورد. در صفحات کهنه‌ی آن دفتر که کمی از جلد روی آن تغییر رنگ یافته بود، جملات ساده‌ای کنار یک‌دیگر قرار گرفته؛ امّا هیچ‌کَس متوجّه هراس پشت همین چند جمله نشد:
«من آن قاب را در دست گرفتم و با چیزی که دیدم، پا در این‌جایی که الآن هستم گذاشتم؛ زادگاهم!»
***


در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Whisper، MēLįKąღ و 11 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدّمه:
بعد از مرگ از من چیزی به یاد نخواهد ماند، به جز جملات درهم ریخته‌ی ذهن درمانده‌ام.
از مرگ هراس دارم و صدای قدم‌هایش را شنیدم؛ درست زمانی که پرتوهای آفتابِ ظهر سقف خاکی خانه‌ها را در آ*غو*ش کشید.
قلبم در سی*ن*ه برای ثانیه‌ای متوقّف شد؛ مرگ با روی خوش به استقبالم می‌آمد و چشم‌های حیرانم آمدگی مواجهه با آن را نداشت.
بعد از روزهای متوالی، وَ برای خروج از این آشفتگی، بار سفر بستم و راهی شدم؛ راهیِ جایی که رفتن به آن‌جا اشتباه‌ترین تصمیمی بود که می‌توانستم بگیرم...!
***

سخن نویسنده:
نمی‌دونم ایده‌ی این مجموعه دقیقاً چه‌طور به ذهنم اومد؛ ولی به هر حال ممکنه این رمان به دلیل فی‌البداهه‌نویسی، ایده و... سم باشه؛ امًا با این وجود ریسک نوشتن این رمان رو قبول کردم و پذیرای نقدهاتون هستم. امیدوارم همه‌چیز تا آخر رمان خوب پیش بره. حمایتتون رو از یزدان و شخصیت‌های مجموعه که هر کدوم با دنیایی از ترس و واهمه دست و پنجه نرم می‌کنن، دریغ نکنید.
نکته:
اگه روحیه حساسی دارید و ژانر تراژدی ممکنه روزها ذهنتون رو درگیر کنه، خوندن این جلد از مجموعه‌ی سایه‌نشین رو بهتون پیشنهاد نمی‌کنم؛ ولی اگه علاقه به ژانر ترسناک دارید شاید از جلدهای دوّم "بی‌هویت" و سوّم "سایه‌نشین" خوشتون بیاد.
مهم:
هر جلد داستان‌ها رو از سه شخصیت مجزا تعریف می‌کنه و به هم مرتبطن؛ ولی به هر حال خوندن رمان‌ها به ترتیب الزامی نیست. این مجموعه برام خیلی مهمّه، جلد اوّل به‌خاطر ژانر مکمّل رمان ممکنه باعث نارضایتی خیلی‌ها بشه و من رو ناامید کنه؛ تنها کمکی که ازتون می‌خوام اینه توی نوشتن این اثر کمک کنید؛ با نقدهاتون به من انگیزه می‌دید.

دوست‌دارِتون: یک نوقلم.


در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Whisper، Della࿐ و 13 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خالق جن و انس"
الآن که دارم می‌نویسم، روزهای زیادی به پایان عمرم باقی نمانده؛ امّا می‌خواهم هر آن‌چه که پیش آمده را بنویسم؛ بلکه شاید کمی آرام بگیرم.
اکنون عقربه‌های ساعت چهار بامداد را نشان می‌دهد. من مانده‌ام و جوهری که مدام کلمه‌ها را روی برگه‌های دفتر کهنه‌ی قدیمی، همراه با تنها نور موجود، روشنایی ماه، به رقص در می‌آورد. چیزی به جز بوی چوب‌های مرطوب اتاق زیر شیروانی مشامم را پر نکرده. گوش‌هایم جز آواز جیرجیرک‌های دل‌شاد چیزی را نمی‌شنود. گاهی صدای کمِ چکّه کردن آب از سقف نم‌زده بر روی پارکت‌های چوبی هم به گوش می‌رسد.
بسیار خب، از این چیزها می‌گذرم و می‌خواهم جملاتی را بگویم که شاید آمادگی مواجهه با آن را کسی نداشته باشد. نمی‌دانم کسی این نوشته‌ها را می‌خواند یا نه؛ ولی امید دارم روزی برسد که روح بی‌تابم شاهد دست به دست شدن نوشته‌هایی که با بی‌جانی نوشته می‌شوند، باشد.
وقت را تلف نمی‌کنم و از همان روزی می‌گویم که نگاهم روی برگه‌های آزمایش مدام در چرخش بود. کلمات انگلیسی‌ای که اصطلاحات عجیب پزشکی بودند، ذهن من را مشغول به خود وا می‌داشت. با این‌که سر در نمی‌آوردم؛ ولی استرسی طاقت‌فرسا در سلول به سلول بدن متعجّبم می‌پیچید.
برگه‌ها در دست‌هایم می‌لرزید. دست‌های لرزانم واضح از ترس خود برایم می‌گفتند. چشم‌هایم که حلقه‌ای اشک آن را احاطه کرده، خوب از ناامیدی، گوش‌هایم را پر می‌کردند. کم نیاوردم. قدم‌هایم آهسته بود؛ ولی ذهنم پر تکاپو به دنبال یافتن جوابی برای سوالم می‌گشت.
یادم می‌آید که به اتاق دکتر رسیدم. دست‌های سردم را روی در چوبی به حرکت در آوردم. صدای در زدن مطب را کمی از آن سکوت عجیبش دور کرد. دلهره‌ای مانند زهر به جانم افتاده بود و قلبم خودش را محکم به سـ*ـینه می‌کوبید.
مغزم فرضیه‌های پر از درد خود را مدام کنار یکدیگر می‌چید و در آخر، قلبم به عقلم نهیب می‌زد دست از ناامیدی بر دارد. صدای قلبم را می‌شنیدم که می‌گفت همه‌چیز درست می‌شود؛ امّا عقلم می‌دانست کار از کار گذشته.
دیگر صدای قلبم را نشنیدم؛ خبری از آن انرژی مثبت نبود. در را گشودم و نگاهم خیره به دکتری شد که هفته‌ی پیش از اوضاعم برایم سخن گفت. آب دهانم را قورت دادم. گلویم می‌سوخت؛ شاید از نگفتن حرف‌هایی که در این چندین سال پشت لـ*ـب‌هایم سوخت و خاکستر شد.
وارد شدم؛ حتّی یادم نمی‌آید چه‌گونه سلام کردم. صدایم را خود، به زور شنیدم. لبخند دکتر را از یاد نمی‌برم. از همان لبخندهایی که به ظاهر شادمانند؛ ولی وقتی به عمقشان فکر می‌کنی، می‌بینی چیزی جز درد برایت باقی نمی‌گذارد. من هم می‌دانستم چه‌چیزهایی را قرار است بشنوم. عرق‌های سرد را روی ستون فقراتم احساس کردم. می‌دانم که با دلی آشفته روی صندلی‌های طرح چرم مشکی رنگش نشستم. حافظه‌ی قوی‌ای ندارم؛ امّا از همان روز به بعد همه‌چیز را جزء به جزء در خاطرم ثبت کردم.
یادم می‌آید که دکتر چه‌گونه نگاهم کرد و حتّی طعم تلخ خبری که به من داد را زیر زبانم احساس می‌کنم. حرف‌هایش زهر داشت. ضربان قلبم رو به ایستادن می‌رفت و با این‌حال دکتر از آینده‌ی خوش برایم سخن می‌گفت؛ از جلسات شیمی درمانی! ولی گویا یادش رفته بود که مشکلی که به آن دچار شدم، تمام سر تا پایم را در بر گرفته. یادش رفته بود که خود، با زبان خود، من را متوجّه این کرد که برای خوب شدن نیاز به معجزه‌ها دارم.

گرمی اشک را بر روی گونه‌هایم که مانند یخ سرد بود، احساس می‌کردم. از جایم بلند شدم؛ شاید برای باور کردن حرف‌های دکتر نیاز به زمان بیشتری داشتم.


در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Whisper، Della࿐ و 13 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوّم
می‌خواستم از اتاق بیرون بروم که صدایم کرد. صدایش غم داشت؛ ولی همان لبخند امیدبخش روی صورتش غم عالم را روی دوش‌هایم آوار می‌کرد:
- پسرم، امیدت رو که از دست بدی؛ انگار همه‌چیز رو از دست دادی.
سکوت کردم. از جایش بلند شد و روبه‌رویم ایستاد. دستش را پدرانه بر روی شانه‌ام قرار داد:
- زمانی هم که فکر می‌کنی همه‌چیز رو از دست دادی، باز هم امید وجود داره.
دستش را برداشت. چیزی نگفتم؛ ذهنم پر مشغله‌تر از آن شده بود که بخواهم به حرف به اصطلاح انگیزشی دکتر گوش بسپارم. از مطب که خارج شدم، صداهای همان دکتر در ذهنم می‌پیچید. زندگی پر فراز و نشیبم به مانند فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت. لبخند تلخم را به‌خاطر دارم و سپس جمله‌ای که بر زبانم جاری ساختم:
- یعنی زندگیم قراره به همین راحتی تموم بشه؟
چه شب بیداری‌هایی که برای موفّقیت نداشتم. چه روزهایی که از خوشی پیشرفت‌هایم خوابم نبرد. چه ثانیه‌هایی را که به‌خاطر آینده‌ی زیبایی که در انتظارم بود، نگذراندم؛ امّا همه‌اش مانند جان من ذرّه‌ذرّه به نابودی کشیده شد.
هر روز بیشتر از روز قبل بی‌اشتهاتر می‌شدم؛ گویا حتّی خوشمزه‌ترین غذاهای جهان معده‌ام را برای غذا خوردن تشویق نمی‌کردند. وزن کم کردم.
بسیاری از شب‌ها در تب و لرز سوختم. احساس ضعف و خستگی داشتم. دیگر نمی‌توانستم مانند روزهای قبل و شاداب برای روزهایم برنامه بچینم.
به مرده‌ای متحرّک تبدیل شده بودم و نمی‌دانستم روزهای بدتری در سرنوشت، بر کمین نشسته.
روزها می‌گذشت. دیگر سرازیری خون از بینی‌ام روزم را نابود نمی‌کرد؛ چیزی که مرا اذیّت می‌کرد، ترحّم همسایه‌ها و آشنایان نسبت به حالم بود. من چنین چیزی را نمی‌خواستم. دوست نداشتم آن پسر قویِ موفّق را بیمار ببینم؛ امّا سرنوشت روز به روز حالم را دگرگون‌تر کرد.
از کدامشان بگویم؟ از خستگی‌هایم بگویم یا تنفس‌های سخت؟ از بی‌اشتهایی بگویم یا از کاهش وزن؟ از کدام نابودی‌ام بگویم؟
صبر کنید! داستان من این‌جا تمام نمی‌شود. می‌خواهم از روزی بگویم که در بالای کمد قدیمی خانه‌ی کوچکمان قاب عکسی را پیدا کردم. درون آن قاب قدیمی من بودم، پدرم و خانواده‌ی پر جمعیّت مادرم؛ البّته خیلی کوچک بودم، درست اندازه‌ی نوزادی که تازه چشم به جهان گشوده.
هنوز صبر کنید! از آن خانواده فعلاً حرفی ندارم. می‌خواهم از خانه‌ی قدیمی‌ای بگویم که پشت سرشان به چشمم خورد. خانه‌ای که مادرم مدام با کلمه‌ای آن را برایم نام می‌برد. کلمه‌ای که باعث شد من به این‌جا بیایم! کلمه‌ای که از نظر شما ساده؛ ولی از نظر من پر از هراس است.

من آن قاب را در دست گرفتم و با چیزی که دیدم، پا در این‌جایی که الآن هستم گذاشتم؛ زادگاهم!


در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Whisper و 11 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوّم
می‌دانم ممکن است وسط نوشتن نفسم بریده شود؛ شاید بی‌آن‌که نوشته‌هایم را به پایان برسانم، وقت رفتنم برسد، قلم و دفتر را رها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Whisper و 11 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
تا چند ثانیه فقط نگاهش کردم. در آخر آب دهانم را با اضطراب قورت دادم و طوری‌که خود به زور صدایم را شنیدم، پرسیدم:
- اگه همه‌چیز خوبه؛ پس چرا باید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MēLįKąღ، YeGaNeH، Mitra_Mohammadi و 10 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: MēLįKąღ، YeGaNeH، Mitra_Mohammadi و 9 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
می‌دانستم قرار نیست مدّت زیادی زنده باشم؛ امّا فکر هم نمی‌کردم که فاصله‌ام تا مرگ فقط چند قدم است:
- پسرم کاش از من نمی‌خواستی بهت بگم. به هر حال اگه همه‌چیز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: MēLįKąღ، YeGaNeH، Mitra_Mohammadi و 9 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
چشم‌هایم که تار می‌دید هیچ؛ دیگر حتّی گوش‌هایم از شنیدن صداهای اطرافم باز مانده بود! تنها چیزی که روی آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Thr و 10 نفر دیگر

GRIMES

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/2/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
585
امتیاز
178
سن
20
زمان حضور
12 روز 9 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم و به‌خاطر سرازیری خون سریع قرمز شد؛ پوزخندی زدم:
- خوبم!
لبه‌های کلاه مشکی‌ام را گرفتم و آن را پایین‌تر کشیدم تا مبادا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زادگاه | Eyvin A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Thr و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا