خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
6,994
امتیاز واکنش
35,177
امتیاز
473
زمان حضور
259 روز 17 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزی روزگاری چهار خرگوش کوچک بودند که نام آنها فلاپسی، ماپسی ، کاتن تیل و پیتر بود.
آنها با مادرشان در یک ساحل شن و ماسه ای ، در زیر ریشه یک درخت صنوبر بسیار بزرگ زندگی می کردند.
یک روز صبح خانم خرگوش به بچه هاش گفت: "عزیزان من ، ممکن است به مزارع اطراف بروید و تمشک بچینید ، اما به باغ آقای مک گرگور نروید: پدر شما در آنجا شکار شد.
"اکنون بروید و شیطنت نکنید. من بیرون می روم."
سپس خانم خرگوش یک سبد و چترش را برداشت و به نزد نانوا رفت ، او یک قرص نان قهوه ای و پنج نان توت خریداری کرد.
فلاپسی، ماپسی و کاتن تیل ، برای جمع آوری تمشک به مزرعه های اطراف رفتند اما پیتر خرگوشه ، که بسیار شیطان و بازیگوش بود ، مستقیماً به طرف باغ آقای مک گرگور دوید و زیر نرده را فشار داد و وارد باغ شد.
اول کاهو و لوبیا خورد و سپس به سراغ تربچه ها رفت و سپس ، احساس کرد که حالش خوب نیست و دل درد گرفته و به دنبال مقداری جعفری رفت.
اما وقتی از کنار بوته های خیار رد شد چیز ندید جز آقای مک گرگور!
آقای مک گرگور روی دو دست و زانوهایش نشسته بود و کلم های جوان را از خاک بیرون می کشید ، اما او از جا پرید و به دنبال پیتر دوید ، یک چنگک را تکان داد و صدا زد ، "دزد را بگیرید"
پیتر وحشت کرده بود. او سراسیمه به باغ فرار کرد، زیرا راه بازگشت را فراموش کرده بود.
او یکی از کفش هایش را در میان کلم ها و کفش دیگر را در میان سیب زمینی ها از دست داد.
پس از از دست دادن آنها ، او چهار پا دوید و سریعتر رفت ، به طوری که فکر می کنم اگر بدشانسی نمی آورد براحتی فرار می کرد اگر او به سمت توری هایی که آقای مک گرگور روی توت فرنگی ها قرار داده بود نمیرفت و دکمه بزرگ ژاکتش به اون تورها گیر نمیکرد.
پیتر یه ژاکت آبی داشت با یه دکمه بزرگ نقره ای که کاملا هم نو بود.
پیتر خرگوشه خیلی ترسیده بود شروع کرد بلند بلند گریه کردن. اما چند گنجشک مهربون صدای گریه او را شنیدند ،آنها با هیجان زیادی به طرف او پرواز کردند و از او درخواست کردند که خودش را تکان دهد.
آقای مک گرگور با سبدی که قصد داشت پیتر را در آن بیندازد ، آمد. اما پیتر درست به موقع بیرون زد و کت خودش را جا گذاشت.
و با عجله وارد انبار شد ، و به درون آب پاش پرید. اگر این همه آب در آن نبود ، پنهان شدن در آن ایده خوبی بود.
آقای. مک گرگور کاملاً مطمئن بود که پیتر جایی در انبار است ، شاید در زیر گلدان پنهان شده باشد. او با احتیاط شروع به برگرداندن آنها کرد و زیر هر کدام را نگاه کرد.
در همان موقع پیتر عطسه کرد و از آب پاش بیرون پرید و آقای مک گرگور سعی کرد پای خود را روی پیتر بگذارد ، که از پنجره به بیرون پرید و سه گلدان از لبه پنجره افتاد. پنجره برای آقای مک گرگور خیلی کوچک بود و او از دنبال کردن پیتر خسته شده بود. او دوباره به سراغ کار خود بازگشت.
پیتر نشست تا استراحت کند. نفسش تنگ شده بود و از ترس می لرزید و هیچ ایده ای به ذهنش نمی رسید. همچنین او به خاطر نشستن در آب پاش خیس بود.
بعد از مدتی او شروع به گشتن کرد و حواسش بود که خطری او را تهدید نکند ، سپس دری را در دیوار پیدا کرد. اما قفل شده بود و زیر آن جایی برای فرار کردن یک خرگوش کوچولو و چاق وجود نداشت.
موش کوچولویی از سوراخی داخل و خارج می دوید و نخودفرنگی و لوبیا را برای خانواده اش می برد. پیتر از او راه خروج را پرسید ، اما او نخود بزرگی در دهان داشت که نمی توانست جواب دهد. او فقط سرش را تکان داد. پیتر شروع به گریه کرد.
پیتر خرگوش سپس سعی کرد راه مستقیم را درپیش گیرد و به آن طرف باغ برود، اما بیشتر و بیشتر گیج شد. در حال حاضر ، او به برکه ای رسید که آقای مک گرگور آب پاش های خود را در آنجا پر می کرد. گربه ای سفید به ماهی های طلایی داخل برکه خیره شده بود. او خیلی ساکن نشسته بود ، اما هر از گاهی نوک دمش تکان می خورد. پیتر فکر کرد که بهتر است بدون صحبت با او برود. او در مورد گربه ها از پسر عموی خود ، بنجامین کوچک شنیده بود.
او دوباره به سمت انبار برگشت ، اما ناگهان کاملاً نزدیک به او ، صدایی توجه او را جلب کرد صدایی شبیه به بیل زدن و خراشیدن. پیتر زیر بوته ها پنهان شد. اما وقتی دید اتفاقی نیفتاد ، او بیرون آمد و بر روی یک چرخ دستی سوار شد و به اطراف نگاه کرد. اولین چیزی که او دید آقای مک گرگور بود که با بیل پیازها را از خاک بیرون می آورد. پشتش به پیتر بود و آن طرف او در خروجی بود!
پیتر بسیار بی سر و صدا از روی چرخ دستی پایین آمد و با سرعت از پشت بوته های تمشک ، شروع به دویدن کرد. آقای مک گرگور او را در گوشه ای دید ، اما پیتر اهمیتی نداد. او از زیر در لیز خورد و سرانجام به بیرون باغ سالم بود.
آقای مک گرگور ژاکت کوچک و کفش های پیتر را برای ترساندن کلاغ ها و پرنده ها آویزان کرد.
و پیتر دویدن را متوقف نکرد و پشت سرش را نگاه نکرد تا وقتی که به خانه خودشان رسید. او آنقدر خسته بود که روی ماسه نرم کف خانه دراز کشید و چشمانش را بست. مادرش مشغول آشپزی بود. او تعجب کرد که او با لباسهای خود چه کرده است. این دومین ژاکت و کفش کوچکی بود که پیتر ظرف دو هفته از دستش داد!
متاسفم که این را می گویم اما پیتر شب خیلی خوب نداشت و مادرش او را در رختخواب قرار داد و مقداری چای بابونه درست کرد و یک لیوان از آن را به پیتر داد!
و اما فلاپسی، ماپسی ، کاتن تیل برای شام نان و شیر و تمشک های خوشمزه داشتند.



منبع: بیتوته


داستان پیتر خرگوشه (محبوب ترین داستان بئاتریکس پاتر )

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا