خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم هو
نام رمان: نیمه‌ی تاریک آزادی
نویسنده: فاطمه شری‌زاده کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه
ناظر: reyhan banoo
خلاصه:
خشم و نفرت را در تمام وجودم پرورش دادم تا روزی که به نقطه شروع رسیدم از آن تهی شوم.
حال در این نقطه ایستاده‌ام وبین دیدن و شنیدن مانده‌ام. بین اینکه سخن کدام را بشنوم و چه چیزی را نظاره کنم.
عشق را نفس کشیدم و حسرت و نداشتن را زندگی کردم تا در این لحظه کدامین چشم‌ها را تماشا کنم و لبخند زنم؟


در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _nazanin_، Essence، -FãTéMęH- و 6 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
برای داشتنت داشته‌هایم را می‌بازم.
برای بودنت جهان را فتح می‌کنم.
برای نگاهت چشمان یک جهان را کور می‌کنم.
برای شنیدن صدای خوش آوایت‌ گوش های جهانیان را کر می‌کنم.
و برای زیستن با تو اسارت را به آزادی ترجیح می‌دهم.


در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _nazanin_، YeGaNeH، Essence و 5 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_اول

#نیمه‌‌ی_تاریک_آزادی


دست گل رز سرخ را در دستانش جابه‌جا می‌کند و بالاخره زنگ در را می‌زند.
طولی نمی‌کشد که صدای خواهرش را از پشت آن در آهنی می‌شنود.
پنج سال می‌شود که او را ندیده. آخرین بار خواهرش را در لباس عروسی دیده بود، از آن روز به بعد از آن شهر خاک خورده به بهانه تحصیل دور شده بود و حال باز گشته بود تا خاک شهر را بتکاند‌.
در باز می‌شود و با چشمانی آشنا روبه رو می‌شود. دستانش یخ می‌زند و قلبش در دهانش می‌کوبد. او این نگاه را می‌شناسد. چشم‌ها گویای همه چیز است.
خواهرش نیست اما آشنایی غریبه‌تر از هر غریبه دیگری است. سر پایین می‌اندازد و آرام سلام می‌گوید.
دخترک باصدای لرزانی و به هزار جان کندنی جوابش را می‌دهد و از مقابل در کنار می‌رود و بالاخره امیر خواهرش را با شکم برامده‌اش وسط حیاط می‌بیند.
خود را به آ*غو*ش مادرانه خواهرش می‌رساند و دمی مستانه از بویی که بوی مادرش را می‌دهد می‌کشد. خواهرش اشک می‌ریزد و او به آ*غو*شی پر از دلتنگی ها بسنده می کند.
آن‌قدر در آ*غو*ش یک دیگر غرق شده‌اند که رسیدن بقیه را حس نمی‌کنند تا وقتی که امین شوهر‌ خواهرش لـ*ـب به اعتراض می‌گشاید.
- ای بابا آرزو جان خانم دکتر مگه نگفتن مراقب خودت باش‌هان؟
آرزو همان طور که خود را از آ*غو*ش برادرش بیرون می‌کشید پاسخ می‌دهد.
- مثلا امیر رو بعد پنج سال دیدم‌ها.
امین پیش‌ تر می‌آید و کنار همسرش ایستاده رو به امیر می‌گوید:
- ببین نیومده اشک زنم رو در آوردی‌ها.
امین پس از این گفته با لبخند روی لـ*ـب سمت امیر می‌رود و مردانه او را به آ*غو*ش می‌کشد و در همان حین به سخن می‌آید.
- مردی شدی واسه خودت ها.
لبخندی مهمان لـ*ـب‌های هر سه ان‌ها می‌شود و آرام به سمت خانه حرکت می‌کنند؛ اما آن دخترک با این که از آمدنش خبر داشت اما باز هم نتوانست خود را کنترل کند.
نم اشک نشسته زیر چشمانش را پاک می‌کند و در را می‌بندد و پشت سر بقیه آرام حرکت می‌کند و به این فکر می‌کند که امیر او را به یاد دارد؟
نکند در این پنج سال عاشق شده باشد؟
نگاهش روی قامت مردانه او خیره می‌ماند قد و هیکلش بزرگ‌تر شده و حتی صدایش و لحن حرف زدنش هم بوی عجیبی می‌داد. پس از ورود به داخل خانه خود را به اتاقش می‌رساند و خود را شماتت می‌کند.
قسم خورده بود که دیگر به او فکر نکند. با خود اهد بسته بود که او را فراموش کند؛ اما نمی‌شد. درست زمانی که فکر می‌کرد او را فراموش کرده قلبش عاشق تر می‌شد و برای او بال می‌زد.


در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _nazanin_، خورشید حقیقت، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_دوم

#نیمه_تاریک_آزادی

کنار خواهرش روی مبل نشسته بود و لـ*ـبش می‌خندید اما چشمانش دنبال دخترکی می‌گشت که شده بود امید روز‌های سختش.
دلش برای لبخند های او تنگ شده بود. لبخند‌هایش دلبرانه نبود اما دل‌می‌برد. نگاه‌هایش پر از ناز و عشوه نبود اما دل امیر را زیر و رو می‌کرد.
بار دیگر کل سالن را کند و کاو می‌کند و در آخر از خواهرش سوال می‌پرسد.
- پس این داماد ما کجا رفت؟
خواهرش به پهنای صورت لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- رفت دنبال پدرش.
سپس دستش را روی شکمش می‌گذارد و ادامه می‌دهد.
- پدر شوهرم از وقتی که فهمیده داره پدر بزرگ میشه هر وقت که وقتش خالی بشه می‌ره حیاط پشتی و برای نوه‌اش وسایل خوشگل درست می‌کنه.
امیر بار دیگر خواهرش را به آ*غو*ش می‌کشد و با خواهرزاده از راه نرسیده‌اش اختلاط می‌کند.
- ببین دایی جان وقتی که بزرگ شدی خودم می‌برمت مدرسه می‌برمت شهر بازی، کلی خوراکی برات می‌خرم از اون‌ها که مامانت نمی‌زاره بخری، دقیقا همون‌ها رو برات می‌گیرم بعدش...
حرفش با پس گردنی که می‌خورد نصفه می‌ماند.
سمت خواهرش گردن می‌چرخاند و لـ*ـب به شکایت باز می‌کند.
- اِ... خواهر من...
- خواهرت نزد من زدم. شازده از راه نرسیده داره بچم رو از راه به در می‌کنه.
نگاه چپی حواله امین می‌کند و بی صدا با لـ*ـب‌هایش ادای او را در می‌آورد.
- به پس آقا امیر هم رسید.
امیر با شنیدن صدا سریع سمت ورودی می‌چرخد و به رسم احترام از جای خود بلند شده و با پدر امین دست داده و احوال پرسی می‌کند.
دقایقی از جمع شدن هر چهار نفرشان می‌گذرد و خبری از دخترک گیسو کمند نمی‌شود.
امیر گاه سخن می‌گوید و گاه نگاهی روانه پله‌ها می‌کند و گاه گردن کج کرده و نگاهی به آشپزخانه می‌اندازد.
انتظارش زیاد طول نمی‌کشد. دخترک آرام از پله‌ها پایین آمده و کنار پدرش روی مبل می‌نشیند.
دستان لرزان از هیجانش را مشت کرده و سر به زیر می اندازد.
باید چه می‌گفت؟
اصلا باید با او سخن می‌گفت؟
دلش کودکی‌هایشان را می‌خواست.
دلش می‌خواست مانند آن زمان‌ها دور همدیگر می‌چرخیدند و آرام و یواشکی با نقشه‌ای از پیش تعیین شده برادر‌های غرق در خواب‌شان را مهمان یک پارچ آب یخ کنند و قهقه زنان از دستشان به خواهرش پناه برند.
شاید واقعا زیاده خواهی بود اما دلش برای آن روز‌ها تنگ شده بود. بیشتر دلش برای خانواده‌ای تنگ شده بود که دیگر هرگز کنار هم جمع نمی‌شدند. هیچ کدامشان قرار نبود از زیر خروار‌ها خاک نفرین شده به پا خیزند و به او لبخند بزنن.
آری؛ دیگر خبری از آن روز‌های خوش نبود. روز‌های که خانواده‌ای در پستوهای شهر فلک زده سپری می‌کردند.
سکوت ناگهانی امیر جو حاکم را متشنج می‌کند و از طرفی دیگر نگاه‌های پنهانی نازنین به امیر گیرنده‌های آرزو را فعال می‌کند.


در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _nazanin_، خورشید حقیقت، Tiralin و 7 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم


#نیمه_تاریک_آزادی


به خود که می‌آید نگاه های خیرا و سوالی جمع را متوجه خود می‌بیند.
با سرفه‌ای نمادین در جایش جابه جا می‌شود.
- امیر جان... نمی‌خوای چیزی بگی؟
نگاهش را سمت خواهرش کشیده و با تن صدای پایینی می‌پرسد.
- چی بگم ابجی؟
آرزو نفسش را بیرون می‌رانده و دست روی شانه برادرش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _nazanin_، خورشید حقیقت، Tiralin و 6 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_چهارم

#نیمه_تاریک_آزادی


نفس‌های آرزو بلند و تند می‌شود و اخم‌هایش نا خواسته درهم کشیده می‌شود.
- افسری چرا؟ مگه نمی‌خواستی پزشکی بخونی؟
مگه اون هم خودت رو به آب و آتیش نزدی که پزشکی بخونی؟
ناخواسته صدایش خشمگین شده بود و لرز به تنش نشسته بود.
امین از جا بلند شده و مقابل آرزو روی زانو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: خورشید حقیقت، Tiralin، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_پنجم



#نیمه_تاریک_آزادی



امیر سری به طرفین تکان می دهد.
-این اواخر گویا تعدا خیلی کمی به این واحد درخواست دادند برای همین خیلی از دانشجوها رو فرستادن به این واحد.
اعتراض رو هم جایز نمی‌دونن و گفتن هرکی اعتراض کنه باید یه سال دیگه هم بیاد دانشگاه.
خسرو با افکاری متشنج دست روی زانو می‌کوبد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشویق
  • تشکر
  • عالی
Reactions: خورشید حقیقت، Tiralin، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_ششم



#نیمه_تاریک_آزادی



چشم که باز می‎کند صدای شاد پرندگاه اولین چیزی می‌شود که او را به خود می‌آورد. همان جا مقابل ورودی در می‌نشیند و با نگاهی غمبار به خانه روشن شده از نور خورشید چشم می‌دوزد.
دقایقی را با چشمانی بی فروغ به خانه نگاه می‌کند و در آخر یا علی گویان از جا برمی‌خیزد. خاک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: خورشید حقیقت، YeGaNeH، Essence و 4 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هفتم



#نیمه_تاریک_آزادی



محسن قابلمه کوچک را سمتش هل می دهد.
- بگیر این آش رو مامانم مخصوص تو پخته و تاکید کرده که من ازش نخورم... بگیر کوفتش کن...
یکی از دو بشقاب برنج را برداشته و ادامه می دهد.
- اینم برنجت... این و هم کوفت کن... من اصلا نمی‌فهمم چرا مادرم باید برای توی عوضی ناهار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: خورشید حقیقت، YeGaNeH، Essence و 4 نفر دیگر

<<maral>>

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/1/24
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
131
امتیاز
53
سن
20
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هشتم



#نیمه_تاریک_آزادی



باورش برای امیر سخت بود. سخت بود که باور کند دوستش بعد از او به چنین حماقتی دست زده بود.
دست از غذا خوردن برمی‌دارد.
- واقعا داشتی اعلامیه پخش می‌کردی؟
محسن کلافه از یاد آوری آن ماجرا قاشق‌اش را در بشقاب برنج کوبیده و با دهانی نیمه باز به او چشم می‌دوزد.
- باهات...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیمه‌ی تاریک آزادی | <<maral>> کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: خورشید حقیقت، YeGaNeH، Essence و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا