خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ℳelissa

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
1,087
امتیاز واکنش
20,429
امتیاز
368
محل سکونت
به تو چه من از کجام
زمان حضور
15 روز 17 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
السلام اعلیک یا ابوالفضل العباس (ع)


نام داستـانـ : بهترین عموی ِ دنیا





عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.


گفتم خوب او کیست؟

عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است.

گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟

عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است.

گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید.


عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل ،نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند.


اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود.


وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند.


بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند.


من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت: روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند.


او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند.


عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند.


عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم .


منبع:با اقتباس از کتاب زندگانى حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام


مجموعه داستان های مذهبی

 
  • تشکر
Reactions: ~BAHAR.SH~

ℳelissa

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
1,087
امتیاز واکنش
20,429
امتیاز
368
محل سکونت
به تو چه من از کجام
زمان حضور
15 روز 17 ساعت 38 دقیقه
نویسنده این موضوع
السلام علیک یا امام حســـین (ع)

نام دآستانـ : بچہ هاے ِ کربلا

کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.

آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...

آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.

روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند.

بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.


مجموعه داستان های مذهبی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~BAHAR.SH~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا