- عضویت
- 30/9/23
- ارسال ها
- 154
- امتیاز واکنش
- 995
- امتیاز
- 188
- سن
- 21
- زمان حضور
- 24 روز 5 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
مجموعه: چهارچوب خیال
به قلم: میترا محمدی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه
قالب: شعر نو
مقدمه:
پستچی
در را که باز کردم
دیدمش از نزدیک
پستچی بود آخر
با آن لبخند شیرین
محوش شدم انگار
خودکار دستم داد
هولی زدم امضا
همچون خط خطیه بچه ها
رفت و من ماندم بی قرار
راهی به ذهنم داد خدا
شروع کردم به نوشتن و هربار
پستچی تصویرش رو داد به چشم هام
بیخود پست کردم
شد کار هر روزم
پسرک می فهمید از لرزش دست هام
می گرفتم چشم از چشم هاش
کل حرف هایم بود سلام، خداحافظ
تا که یک روز گفت جمله ای عاشقانه
خوش حالتان، چقدر نامه!
من که ذوق کردم دیگر نفهمیدم
کشیدن خودکار از لای انگشت هام
باز نفهمیدم
تا که یک روز آفتابی
آمد باز پستچی
من هول کردم باز
در را باز کردم با لباسی کوتاه
مرد همسایه رد میشد
گفت دخترک بی حیا
پستچی جذاب، رها کرد نامه هایش را
گلاویز شد با مرد همسایه
ترسیدم و محکم بستم در خانه
نشستم پشت در
هیجان داشتم و ترس
فردایش پشت در منتظر ماندم
کوبیدند در خانه را
اما به جای پستچیه جذاب
بود پیرمردی ناتوان
سراغ پستچی را گرفتم
گفت اخراج شد به خاطر گلاویز شدن با مردی در همین اطراف
ناراحت شدم
ادامه داد:
بیچاره او، خرج مادر مریضش گردنش بود
سال ها گذشت ندیدم او را
تا که یک روز دخترم پرسید:
مادر جمله ای عاشقانه؟
یادش در خاطرم رنگین شد:
خوش بحالتان چقد نامه
مجموعه: چهارچوب خیال
به قلم: میترا محمدی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه
قالب: شعر نو
مقدمه:
پستچی
در را که باز کردم
دیدمش از نزدیک
پستچی بود آخر
با آن لبخند شیرین
محوش شدم انگار
خودکار دستم داد
هولی زدم امضا
همچون خط خطیه بچه ها
رفت و من ماندم بی قرار
راهی به ذهنم داد خدا
شروع کردم به نوشتن و هربار
پستچی تصویرش رو داد به چشم هام
بیخود پست کردم
شد کار هر روزم
پسرک می فهمید از لرزش دست هام
می گرفتم چشم از چشم هاش
کل حرف هایم بود سلام، خداحافظ
تا که یک روز گفت جمله ای عاشقانه
خوش حالتان، چقدر نامه!
من که ذوق کردم دیگر نفهمیدم
کشیدن خودکار از لای انگشت هام
باز نفهمیدم
تا که یک روز آفتابی
آمد باز پستچی
من هول کردم باز
در را باز کردم با لباسی کوتاه
مرد همسایه رد میشد
گفت دخترک بی حیا
پستچی جذاب، رها کرد نامه هایش را
گلاویز شد با مرد همسایه
ترسیدم و محکم بستم در خانه
نشستم پشت در
هیجان داشتم و ترس
فردایش پشت در منتظر ماندم
کوبیدند در خانه را
اما به جای پستچیه جذاب
بود پیرمردی ناتوان
سراغ پستچی را گرفتم
گفت اخراج شد به خاطر گلاویز شدن با مردی در همین اطراف
ناراحت شدم
ادامه داد:
بیچاره او، خرج مادر مریضش گردنش بود
سال ها گذشت ندیدم او را
تا که یک روز دخترم پرسید:
مادر جمله ای عاشقانه؟
یادش در خاطرم رنگین شد:
خوش بحالتان چقد نامه
★مجموعه اشعار چهارچوب خیال | Mitra_Mohammdi کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: