- عضویت
- 16/5/23
- ارسال ها
- 488
- امتیاز واکنش
- 2,493
- امتیاز
- 183
- سن
- 17
- زمان حضور
- 11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل1 هر سال دقیقا روزی که ماه کامل می شود زنی با یک سبد به هم راه گرگی در تاریکی جنگل قدم می زد تا زمانی که صدای آن ها کم کم ضعیف می شود و دیگر قابل شنیدن نبود .
با توجه به سن زیاد آن زن او خیلی سریع می دوید مردی که از بچگی دوست داشت از کار این زن سر در بیاورد به دنبال او راه رفت و پس از راه رفتنی طولانی به سنگی رسید که رنگی قرمز داشت اما نوری سبز از خود در میاورد پس از آن که پیر زن رفت آن مرد رفت و تـ*ـخت سنگ را لمس کرد . .
بنا بر قوانین قبیله نام هر پسر باید لقب مکان های اسرار آمیز آنجا باشد نام آن مرد گرگ سوار بود . گرگ سوار نام کوهی بود که اگر شخصی چند ساعت آنجا می ماند به دلیل تعداد زیاد گرگ ها حتما خورده می شود .
گرگ سوار تنها پس از چند سانیه لمس کردن سنگ مورد حمله ی گرگ آن پیر زن قرار گرفت . او سریع چاقویش را کشید و زربه ای به گردن گرگ زد و گرگ هم از گردن او گازی محکم گرفت .مقداری از خون گرگ و آن مرد روی تـ*ـخت سنگ قرمز رنگ ریخت و در همین زمان هردو بی هوش شدند . پس از آن که گرگ سوار بهوش آمد احساس جدیدی داشت ولی هنوز تغییری نکرده بود او گرگ را دید که هنوز بی هوش است او را نکشت و پا به فرار گذاشت .
گرگ سوار دید که زخم گردنش خوب شده خواست ببینه که گرگ هم خوب شده یا نه به سمت تخته سنگ باز گشت و پیر زن را دید زود پشت یک درخت پناه گرفت و دید که زن به خاطر گرگش دارد گریه می کند .
زن فکر می کرد که گرگ مرده در حالی که هنوز بی هوش بود زن گرگ را در غاری گذاشت و به سمت کلبه اش رفت.
منبع: بلاگفا
با توجه به سن زیاد آن زن او خیلی سریع می دوید مردی که از بچگی دوست داشت از کار این زن سر در بیاورد به دنبال او راه رفت و پس از راه رفتنی طولانی به سنگی رسید که رنگی قرمز داشت اما نوری سبز از خود در میاورد پس از آن که پیر زن رفت آن مرد رفت و تـ*ـخت سنگ را لمس کرد . .
بنا بر قوانین قبیله نام هر پسر باید لقب مکان های اسرار آمیز آنجا باشد نام آن مرد گرگ سوار بود . گرگ سوار نام کوهی بود که اگر شخصی چند ساعت آنجا می ماند به دلیل تعداد زیاد گرگ ها حتما خورده می شود .
گرگ سوار تنها پس از چند سانیه لمس کردن سنگ مورد حمله ی گرگ آن پیر زن قرار گرفت . او سریع چاقویش را کشید و زربه ای به گردن گرگ زد و گرگ هم از گردن او گازی محکم گرفت .مقداری از خون گرگ و آن مرد روی تـ*ـخت سنگ قرمز رنگ ریخت و در همین زمان هردو بی هوش شدند . پس از آن که گرگ سوار بهوش آمد احساس جدیدی داشت ولی هنوز تغییری نکرده بود او گرگ را دید که هنوز بی هوش است او را نکشت و پا به فرار گذاشت .
گرگ سوار دید که زخم گردنش خوب شده خواست ببینه که گرگ هم خوب شده یا نه به سمت تخته سنگ باز گشت و پیر زن را دید زود پشت یک درخت پناه گرفت و دید که زن به خاطر گرگش دارد گریه می کند .
زن فکر می کرد که گرگ مرده در حالی که هنوز بی هوش بود زن گرگ را در غاری گذاشت و به سمت کلبه اش رفت.
منبع: بلاگفا
داستان گرگینه و خون اشام
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com