خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Zahra_T_1381

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
22
امتیاز
3
سن
22
زمان حضور
23 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
"In His Name"

نام داستان: HeartKnocks | کوبش‌های قلب
نویسنده: Dan Nimak
مترجم: Zahra_T_1381 کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: داستان کوتاه
خلاصه:
داستانی کوتاه از یک زندگی کوتاه... و لحظاتی خاص که به هر زندگی، ارزش ادامه می‌دهد.




در حال ترجمه داستان کوتاه کوبش‌های قلب | Zahra_T_1381 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، M O B I N A، Essence و 6 نفر دیگر

Zahra_T_1381

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
22
امتیاز
3
سن
22
زمان حضور
23 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
او در تولد چهارده سالگی‌اش مرد یا حداقل فکر می‌کرد که مرده است.
راست... چپ... راست... چپ
چون زمین سخت بود قدم‌هایش آرام و با دقت بودند.
به آرامی گفت:
- باید یه خیابون باشه.
اگرچه به واسطه مه خاکستری رنگ، انتهای لباس‌خوابش، دورترین چیزی بود که می‌توانست ببیند.
راست...چپ
پایش گزگز می‌کرد پس خم شد تا آن را بررسی کند.
چمنی به رنگ سبز تیره از میان سنگفرش‌های جاده رشد کرده و بیرون آمده بود.
تیغه‌های به هم چسبیده‌ای که میان انگشتان پایش قرار می‌گرفت را به تندی می‌کشید و به کناری می‌انداخت.
هنگامی که ایستاد، متوجه نوری سوسوزن در فاصله‌ای شد که تا به این لحظه در نسیمی ملایم در حال تاب خوردن بود.
_ اگه که من می‌تونم از بین همه‌ی این مه‌ها ببینمش پس اون خیلی روشن و نورانیه. شاید خیلی دور نیست.
دوباره شروع به حرکت کرد و به سرعت به ایده قبلی ذهنی‌اش اضافه کرد:
_ فکر می‌کنم اونجا، جاییه که قراره برم. سمت نوره؟
نفس عمیقی کشید.
_ چرا که نه؟ به سمت نور برو کایلی. به سمت نور
به آن فکر کرد. درون لباس خوابش را لمس کرد تا از وجود خودش در آن‌جا اطمینان پیدا کند. هنوز آن‌جا بود.
راست...چپ
چیزی غلغلکش می داد. فوراً پشت گردنش را چنگ انداخت و آن را گرفت و در سراسر شانه هایش کشیده شد و از کمرش پایین آمد.
_ مو؟ کایلی! خوب، تو مو داری!
سرعتش بیشتر شد و به حرف زدن با خودش به امید رسیدن به نوعی آرامش و راحتی ادامه داد. یا هرچیزی که فکرش را از آخرین چیزی که قبل از رسیدن به این‌جا به یاد می‌آورد، دور کند.
_ اینجا هر جا که هست.
راست...چپ
چمن (روییده در جاده) ضخیم‌تر شد و هم‌چنین بلندتر و وحشی‌تر و به او ضربه زد؛ به طوری که به جای سریع راه رفتن شروع به دویدن کرد. قطرات عرق از صورتش پایین افتادند.
_ آروم بمون کایلی. شاید اگه به حرف زدن با خودم ادامه بدم(بتونم آروم بمونم).
_ حداقل من دوباره مو دارم. تعجب می‌کنم...!
لرزید، زانوهایش خم شدند و روی زمین افتاد. دستانش را دور بازوهایش حلقه کرد. خیلی بیشتر از آن که بخواهد نگاه کند، ترسیده بود. آن صدا را می‌شناخت. صدایی که از پشت سر می‌آمد و مانند صدای ضربه زدن کسی به در بود.
_ این نمی‌تونه اتفاق بیفته. نه این‌جا. نه الان!
دستانش را از دور بازوهایش آزاد کرد و سپس روی دست‌ها و زانو‌هایش غلت زد.
_ باید فکرش رو می‌کردم.
کایلی به‌آرامی سرش را چرخاند. مه بالا رفته بود. پشتش هیچ دری وجود نداشت.
نه اتاق‌خوابی وجود داشت.
نه خانه‌ای.
و نه پدر و مادری.


در حال ترجمه داستان کوتاه کوبش‌های قلب | Zahra_T_1381 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: SelmA، YeGaNeH، Tiralin و 4 نفر دیگر

Zahra_T_1381

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
22
امتیاز
3
سن
22
زمان حضور
23 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه لوگان!
و نه صدای در زدنی!
چه رسد به صدای خاص در زدن لوگان!
صدای در زدنی که فکر می‌کرد لحظاتی قبل شنیده است، آخرین صدایی بود که می‌دانست درست قبل از مرگ آن را شنیده بود.
نفس عمیق دیگری کشید و به آرامی آن را بیرون داد. سپس علامت مخفی میانشان (با صدایی خاص در زدن) دوباره شنیده شد.
کوبش(یک ضربه)
کوبش_کوبش(دو ضربه پشت هم)
کوبش_کوبش_کوبش(سه ضربه پشت هم)
کایلی بالا پرید و سرپا شد ... و به سمت نور دوید.
چراغی آویزان از میله، تاب می‌خورد و شعله‌های آتش، درون شیشه‌اش می‌رقصیدند. کایلی به چراغ رسید؛ اما، حتی نوک انگشتانش نتوانست انتهای آن را لمس کند.
_ فکر کنم لمس کردنش اونقدرا هم مهم نباشه.
میله‌ی چراغ را محکم گرفت و خودش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد.
_ مزخرفه! این دیگه چیه؟
در طرف دیگر میله، سه دکمه که هرکدام به اندازه ی یک مشت بودند، درخشش ضعیفی در شب داشتند. هر دکمه یک کلمه با خود داشت. کایلی کلمات را از بالا به پایین خواند.
"به زودی" "بعداً" "الآن"
از میله پایین آمد و به آن تکیه داد و سپس نشست. سرش درست زیر دکمه پایینی قرار گرفت. او می‌دانست که باید یکی از دکمه‌ها را فشار دهد ولی نمی دانست کدام یکی را!
_ چرا فقط یه دکمه بهشت و جهنم این جا نیست؟
چشم هایش را بست و به دنبال صدایی گشت. یک سرنخ؛ سپس اما، چشم‌هایش را از ترس شنیدن چیزهای دیگری که ممکن بود بشنود، به سرعت باز کرد.
خودش را بالا کشید.
_ نمی‌تونم تمام شب رو این‌جا بشینم. می‌دونم که قرار نیست دکمه "الآن" رو انتخاب کنم و بگی نگی هم مطمئنم که اونقدرام به دکمه‌ی "به زودی" اهمیت نمی‌دم.
دستانش را بالا برد و به لرزش آن‌ها خیره شد.
یکبار دیگر به این که کدام دکمه را انتخاب کند، فکر کرد. یک دستش را به درون لباس‌خوابش چسباند و با دست دیگرش، دکمه وسطی (بعدا) را فشار داد.
_ تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک کایلی عزیز، تولدت مبارک!
کایلی لبخند زد، نفس عمیقی کشید و یازده شمع روی کیک را فوت کرد.
بعد از خوردن کیک و بستنی نوبت به بهترین قسمت مهمانی یعنی باز کردن هدیه‌ها رسید.
پدر و مادرش هدیه ای به او دادند که انتظارش را داشت.
لوگان گفت:
_ متأسفم من هدیه‌ای برات ندارم اما ممنونم که به تولدت دعوتم کردی.
کایلی جواب داد:
_ نیازی نیست عذرخواهی کنی. فقط چند روزه که به بلوک ما اومدی و راستش من تا امروز صبح دعوتت نکرده بودم. خوشحالم که تونستی بیای.
_ خوب، بازم ممنونم.
کایلی نیشخند زد و گفت:
_ بعداً ، هر وقت بخوای می‌تونی برام هدیه بگیری.


در حال ترجمه داستان کوتاه کوبش‌های قلب | Zahra_T_1381 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Essence، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا