خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام پروردگار قلم، نوشتن را آغاز می‌کنم!
نام رمان: تداعی تردید
نویسنده: FaTeMeH QaSeMi (چهرزاد) کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri

ژانر: عاشقانه
خلاصه: نمی‌دانستم چه می‌خواهم. سایه‌ی وهم‌ناک تردید، روی آشیانه‌ام افتاده بود، و بوم بر بام خانه‌ام هردم و هردم آواز سر می‌داد. دو راهی سختی بود و من هنوز هم خاطرات تلخ پیشین را زیر دندان‌هایم احساس می‌کردم. من از شروعی که به پایان نزدیک بود سخت می‌ترسیدم. باید چه می‌کردم؟! اطمینان می‌کردم و راهی نو را در پیش می‌گرفتم؛ یا نه، بازهم تردید را یادآور می‌شدم؟! آیا او می‌توانست مرا برای در حصار گرفتن احساس، راضی کند؟!

این رمان اختصاصی انجمن رمان۹۸ می‌باشد؛ و هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی خواهد داشت!


در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمه بیابانی، *ELNAZ*، b_a244 و 44 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: باید گذر کرد از ایمان بیهوده، و پشت شک سنگر گرفت؛ زیرا دیگر در قلب من، تردید بر تـ*ـخت نشسته و تا به ابد پادشاه آن‌جاست. مگر این‌که، کسی به قلب من، چیز دیگری را ثابت کند!


در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، b_a244، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 39 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه فایده نداشت!
در کاپوت ماشین را محکم سرجایش کوبیدم و گفتم:
- همیشه خرابی، همیشه!
و بعد با پشت دست سیاه شده‌ام پیشانی‌ام را که از شدت حرص خوردن، عرق کرده بود پاک کردم و به سمت روشویی رفتم و همان‌طور که دستم را می‌شستم گفتم:
- اگر این‌بار دیر برسم کارم تمومه. این شریفی با کسی شوخی نداره.
غرمانند ادامه دادم:
- تا به آژانس زنگ بزنم و بیاد کلی طول می‌کشه.
شیر آب را بستم و کوله‌ی خاکی‌رنگم را روی شانه‌ام انداختم؛ و باعجله از در بیرون رفتم. در را برهم کوبیدم و بی‌توجه به فضول‌‌های محل، به سمت خیابان اصلی که فاصله چندانی با خانه نداشت دویدم.
با رسیدنم به خیابان اصلی، تاکسی زرد‌رنگ دقیقاً جلوی پایم ایستاد و برایم بوقی زد. از خوش‌شانسی امروزم، که هرصدسال یک‌بار اتفاق می‌افتاد، نیشم باز شد. دستم را بر روی قفسه سـ*ـینه‌ا‌م که برای دویدن درد گرفته بود نهادم و همین‌که خواستم مقصدم را بگویم، پسری جوان در ماشین را باز کرد و زود نشست و همان‌طور که پشت سرش را نگاه می‌کرد مضطرب گفت:
- آقا برو برو. دربست برو!
و من خاک‌بر گور شده، بی‌آن‌که حرفی بزنم همان‌طور تاکسی را که داشت از من دور می‌شد نگاه می‌کردم.
- ای وای بازم در رفت.
با صدای که از چند قدمی‌ام به گوش رسید، پشت سرم را نگاه کردم و دختری را چون خودم کوله به دست دیدم. دختری باچهره‌ای شیرین و البته زیبا!
بانگاهی به ساعت آه از نهادم بلند شد و با خود گفتم《آیه‌ی دیوانه، دیرت شده بعد داری به زیبای دختره نگاه می‌کنی؟!》
پایم را بر تیر برق کوباندم و گفتم:
- لعنت به این شانس.
همان لحظه، اتوبوس خط‌واحد رسید و توقفی کوتاه کرد و من برای این‌که تجربه تلخم دوباره تکرار نشود، خیلی زود خودم را به آن رساندم و پس از زدن کارت اتوبوسی که متعلق به مادرم بود، خود را به زور از لابه لای مسافرها رد کردم و میله‌ی وسط اتوبوس را گرفتم. از پنجره بزرگی که روبه رویم بود؛ به مردم و حالت‌های گوناگون چهره‌شان نگاه می‌کردم. یکی خسته بود و دیگری خندان!
یکی مدام لـ*ـب می‌گزید و چشم درشت می‌کرد!
و یکی لی لی کنان مسیرش را در پیش گرفته بود!
دختر‌های دبستانی با موهای بیرون زده از مقنعه، و کیف‌های که گاهاً تا زانوی‌شان می‌رسید، شاد و خرم به سمت مدرسه می‌رفتند، و... .
اتوبوس ناگهان تکانی خورد و از حرکت ایستاد. همه همه‌ی در اتوبوس به راه شد و هرکس چیزی می‌پرسید. صدای شخصی که چهره‌اش را نمی‌دیدم؛ ولی گویا راننده اتوبوس بود از پشت جمعیت بلند شد.
- مسافرهای عزیز، معذرت می‌خوام، انگار پنجر کردیم.
بااین حرف او گویا من هم پنچر شدم. با دست بر سرم کوبیدم و بی‌توجه به چند نفری که نگاهم می‌کردند تقریباً بلند گفتم:
- به خدا اخراج می‌شم. این چه بدشانسیه؟! خدایا بازم وقت هست. بدشانسی‌هات رو ذخیره کن قربونت برم! یا نکنه می‌خوای بکشیم، نمی‌خوای بدشانسی‌هات رو دستت بمونه؟!
کوله‌ام را محکم گرفتم و باز از لابه لای مسافرها، از دری که باز شده بود؛ با چشم غره‌ای به راننده که در حال شماره گرفتن با موبایلش بود، پیاده شدم و با نگاهی به اطراف گفتم:
- هوف، خیابان رجایی! اگر بتونم بدوم یه ربع دیگه اون‌جام.
و بعد زیر لـ*ـب غریدم:
- یه دونده دو میدانی، اندازه یه ماه من نمی‌دوهه!

این را گفته و بند دیگر کوله‌را روی دوشم انداختم و بدون آن‌که به بوق‌های که گاهاً از گوشه و کنار به گوش می‌رسید اهمیت دهم؛ تا خود آژانس یک نفس دویدم.
دستم را به دیوار نما شده‌ی آژانس تکیه دادم و همان‌طور ‌طور که سـ*ـینه‌ام از دویدن زیاد بالا و پایین می‌شد؛ به ساعتم نگاهی کردم.《 هشت و ده دقیقه!》و یعنی ده دقیقه تاخیر!
درآبی‌رنگ و بزرگ آژانس را هل دادم و باپاهای که به زور توان حرکت داشت به سمت اتاق آقای شریفی، رئیس آژانس رفتم.
دندان‌هایم را برهم فشردم و به در قهوه‌ای‌رنگ اتاق آقای‌شریفی که؛ تا آخر باز بود نگاهی انداختم. آب دهان نداشته‌ام را قورت دادم و به آقای شریفی که پشت میز شلوغ و نامرتبش نشسته بود و داشت چایش را می‌خورد نگاه کردم و لرزان گفتم:
- سلام.
آقای شریفی، باچشم‌های ریزش که پشت عینک ته استکانی قدیمی‌اش پنهان شده بود نیم نگاهی به من انداخت و بعد استکان چای را، جای میان برگه‌ها نهاد و از روی صندلی بلند شد و همان‌طور که دستی بر کت زرشکی رنگش که هرلحظه امکان داشت دکمه‌اش بینایم را بگیرد کشید و در چند قدمی‌ام ایستاد.
- خانم حجازی؟! ده دقیقه تاخیر داشتید!
نفسم را بیرون دادم و کنار مانتویم را در دستانم فشردم، و همان‌طور که به موهای کم پشت آقای شریفی نگاه می‌کردم سراسیمه گفتم:
- باور کنید آقای شریفی، امروز کلی بدشانسی آوردم باورتون نمی‌شه. اول ماشی... .
دستی بر بینی پهنش کشید؛ و با نیشخندی گوشه لـ*ـب‌های کبودش گفت:
- خانم حجازی، بهونه بسه. شما که پدرتون کم نداره، چرا میاید سرکار؟! برید بخوابید خونه، دیرتون نمیشه، و هر روز هم بدشانسی‌ نمیارید. ها؟!
چینی برپیشانی‌ بلندم انداختم و در دل گفتم《کی گفته پیشونی بلند، بخت بلند میاره؟!》پوزخندی زدم و بعد جدی گفتم:
- آقای شریفی، پدرم اگه داره برای خودش داره. من قراره برای خودم تلاش کنم.
آقای شریفی عقب‌گرد کرد و بعد حرصی گفت:
- این‌بار می‌گذرم؛ امّا باور کنید که یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه، کوچک‌ترین خطای ازتون سر بزنه، اخراجتون می‌کنم، متوجه شدید؟!
سرش را سمت من چرخاند و چشم‌های سیاهش را چند بار برهم زد و بعد ادامه داد:

- حالاهم می‌تونید برید مسافر‌ها منتظرتون هستن.


در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، b_a244، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 40 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

《چشم》ی گفتم و از در اتاق آقای‌شریفی بیرون آمدم و همان‌طور که دستی به لباسم می‌کشیدم، به سمت محوطه پشتی، که اتوبوس آژانس آن‌جا بود حرکت کردم.
در سالن را هل دادم و در با صدای گوش خراشی باز شد و نگاه‌های رنگارنگ بقیه به سمت من بازگشت. در دل شریفی را برای روغن‌کاری نکردن در، لعنتی فرستادم و بعد باچهره‌ای که سعی داشتم آرامش را القا کند؛ به سمت مسافرها حرکت کردم.
کوله‌ام را از روی دوشم در آورده و کنارنهادم و روبه مسافرهای که با لباس‌های گوناگون و وسایل‌شان کنار اتوبوس ایستاده بودند و حرف می‌زدند؛ به انگلیسی گفتم:
- سلام دوستان، به کشور ما خوش اومدید. بابت تاخیرم واقعاً معذرت می‌خوام.
و بعد به اتوبوس‌تور اشاره کردم و بالبخند گفتم:
- بهتره سوار بشیم و سفر یک روزمون رو آغاز کنیم!
با گفتن این جمله، مسافر‌ها با زمزمه‌ها؛ یا شاید هم به قول‌ما ایرانی‌ها《غر》هایی به سمت اتوبوس سرخ‌رنگ تور حرکت کردند و یکی یکی سوار شدند.
پشت سرشان من‌هم بالا رفتم و به آقای حسنی، راننده اتوبوس اشاره کردم در را ببندد؛ تا حرکت کنیم و بعد خودم رو به جمع گفتم:
- خوب همون‌طور که می‌دونید؛ ما قراره به یزد سفر کنیم و از جا... .
با صدای فریاد بلند مردی، سخنم قطع، و نگاهم به در اتوبوس دوخته شد؛ گویا قرار بود امروز تمام سخنانم نصفه و نیمه بمانند!
همان‌طور که به در اتوبوس میزد، پشت هم می‌گفت:
- آقا وایستا وایستا، من‌هم جز مسافرهام. وایستا دیگه!
و بعد خود را با حرکتی چون لاک‌پشت‌های نینجا، داخل اتوبوس انداخت و بی‌هیچ سخن دیگری رفت و صندلی آخر اتوبوس نشست و بی‌تفاوت به همه‌چیز موبایلش را در دست گرفت و مشغول شد.
نفس عمیقی کشیدم و وسط اتوبوس ایستادم؛ و بالبخندی که نمی‌شد آن را از ته‌دل دانست گفتم:
- مسافرهای عزیز، می‌دونید؛ که قراره ما به یزد سفر کنیم و از جاذبه‌های اون‌جا دیدن کنیم. وظیفه من در این سفر یک روزه، راهنمایی شما و هدایت توره. امیدوارم که از باهم بودن و تک تک این لحظات، نهایت استفاده رو ببریم و خاطرات خوبی برامون به‌جا بمونه!
سکوت کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- اگر سوالی یا مشکلی بود از من بپرسید؛ تا راهنمایتون کنم.
مسافرهای امروز، خیلی عجیب بودند و گویا آن‌ها هم مثل خود من، انرژی کافی نداشتند؛ چرا که فقط نگاهم می‌کردند. فارغ از یک کلمه حرف زدن!
قدمی به عقب رفتم و روبه آقای حسنی گفتم:
- لطفاً یه موزیک خوب پخش کنید؛ انگار مسافرها خیلی بی‌حوصله‌ان!
آقای حسنی بانگاهی کوتاه به من و بعد به ضبط گفت:
- فارسی دیگه؟!
سر تکان دادم و همان‌طور که روی صندلی وسط اتوبوس که مخصوص خودم بود می‌نشستم گفتم:
- آره، اون‌ها توی کشور خودشون تا دلشون بخواد آهنگ‌های مختلف به زبون خودشون دارن. حالا اومدن با کشورما آشنا بشن. پس فارسی بهترین گزینه است!
باچشم تایید کرد و بعد صدای آهنگ《روسری آبی》زندوکیلی در فضای بسته اتوبوس پیچید.
بانگاهی به چهره‌ی مسافرها و تبسمی که روی صورت‌شان آشکار بود، فهمیدم این آهنگ را پسندیده‌اند. یکی از دخترهای توریست از روی صندلیش بلند شد و با ذوق به فارسی گفت:
- خیلی عالیه!
خنده‌ای کردم و در جواب به فارسی گفتم:
- خیلی خوش‌حالم؛ که دوست داشتید. و این‌که شماهم فارسی بلدید خیلی عالیه!
دخترک دستی برموهای بلوندش که به سختی زیر شال نازکش پنهان‌شان کرده بود کشید؛ و با لهجه شیرینی گفت:
- ما، یعنی این گروه همه فارسی رو تقریباً خوب بلدیم و این زبان رو خیلی خیلی دوست داریم. اگه میشه شماهم فارسی حرف بزنید؛ تا ماهم زبانمون رو، هوم امتحان کنیم.
از تلفظ کردن《ح》به جای《خ》لبخندم بیش‌تر شد و گفتم:
- چی بهتر از این، من‌هم راحت‌ترم.
همان لحظه آهنگ عوض شد و صدای راغب جای صدای زندوکیلی را گرفت؛ و لبخند مرا آهسته آهسته پاک کرد، و بغضی را در گلویم نشاند. زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- چشم من، پی تو گشته حیران!
از همه، به غیر تو گریزان!
چشم تو، شب ستاره باران!
آسمان، شده خلاصه در آن!
من از تمام دنیا، شبی بریدم، تورا که دیدم!
میان چشم مستت، چه‌ها ندیدم، تورا که دیدم!
غم تورا همان شب، که دل سپردم به جان خریدم!
صدای خوانندا آن‌چندان برایم واضح نبود. صدای او هنوز در گوشم بود. همان شب‌ها که کنارم می‌نشست و صدایش را در سرش می‌انداخت و در چشمانم زل می‌زد این آهنگ راغب را برایم می‌خواند.
چه‌طور می‌توانست؛ باچشم‌هایش دروغ بگوید؟!
مگر چشم‌هاهم دروغ می‌گفتند؟!
چشم‌های او، واقعاً چون شب تیره بود و من به تیرگی چشم‌هایش دل سپرده بودم، غافل از این‌که تیرگی قلبش، قلبم را هزار تکه خواهد کرد و روزهایم را تاریک و تار!
- خانم حجازی؟! خانم حجازی؟!
باصدای آقای حسنی به خودم آمدم و با تعجب، به پسرکی که نمی‌دانم کی از کنارم گذشته بود، و حال کنار راننده بود نگاه کردم و گفتم:
- چه خبره؟!
آقای حسنی در آینه نگاهم کرد و کلافه گفت:

- این آقا میگه من باید پیاده بشم!


در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، b_a244، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 37 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابروانم را در هم کردم و روبه پسرک، که چهره‌ی آشنایی هم داشت گفتم:
- برای چی می‌خواید پیاده بشید؟! ما هنوز نرسیدم!
پسرک چشم‌های روشنش را چرخاند و ملتمس گفت:
- خانم خواهش می‌کنم بگید وایسه. اتفاق بدی برای خانوادم افتاده!
می‌دانستم شاید واقعاً مشکل دارد؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، آیاز، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 35 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از تایید آن‌ها، پشت سرهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت در اصلی حرکت کردیم؛ و پس از سلام کوتاهی به نگهبان به سمت داخل باغ حرکت کردیم. با رسیدن‌مان به محوطه باغ، خیلی زود برگشتم؛ تا در نگاه‌شان احساسات‌شان را بیرون بکشم. پس از گذشت دوسال از اولین روز کاریم در تور، هنوزهم نگاهای عجیب و شگفت‌زده مسافرها،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، آیاز، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 33 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
آفتاب کم کم آسمان را وداع می‌گفت و فضای اتوبوس را به رنگ سرخ در آورده بود. چندنفر از مسافرها به خواب عمیقی فرد رفته بودند و چند نفر دیگر باچهره‌ای گشوده به موبایل‌هایشان چشم دوخته و به احتمال زیاد عکس‌های که در یزد گرفته بودند نگاه می‌کردند.
با یاد واکنش‌های‌شان به مکان‌های دیدنی آن‌جا، تبسمی روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تداعی تردید | FaTeMeH QaSeMi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیاز، سویل، *ELNAZ* و 28 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا