- عضویت
- 10/2/23
- ارسال ها
- 128
- امتیاز واکنش
- 653
- امتیاز
- 188
- سن
- 17
- محل سکونت
- مشهد
- زمان حضور
- 15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
فروشنده ارواح
نویسنده: کیانوش سبزی پور
ویراستار: زهره چگن
رشناسه : سبزیپور ملهتختی، کیانوش، ۱۳۷۰-
زمستانی سخت و سرمایی استخوانسوز بـر شهر هرمیا
سایه افکنده و مهی غلیظ واسرارآمیز با آغاز فصل سرد، این
سرزمین را در برگرفته بود.هر کس برای خروج از هرمیا و رفتن به سرزمینهای همسایه به دل این مه نفرین شده میزد،
هرگز باز نمی گشت. داستانهایی در مورد وجود موجوداتی شیطانی در مه نقل میشد، که دهان به دهان بین اهالی این سرزمین می چرخید. آسمان تیره وبلورهای کوچک برف آرام و بی صدا بر زمین مینشستند. از ساختمانهای شهر
قندیل هایی بزرگ آویزان بود. از بینی اسب ها بسان اژدهای
آتش خوار، هر نفس دود بیرون میآمد. اهالی محله های فقر زده شهر هرمیا تمام لباسهایشان حتی ژنده ترین آنها را میپوشیدند تا از گزند سرمای بی سابقه در امان بمانند.
هر که از پا در میآمد سایرین کرکس وار بر سرش میریختند
تا البسه و وسایلش را به غارت برند. این پایان کار کسی که میمرد نبود. مردم هرمیا حتی اجساد و را نیز میفروختند.
خــانــواده فــرد مــرده میتوانستند تـا سـه روز پـس از مرگ اقوام شان با اثبات نسبت خویشاوندی با متوفی،جنازه را در
ازای دریافت مبلغی ناچیز به سازمان کاتروف که ادعا میکرد اجساد را برای تحقیقات پزشکی خریداری می کند بفروشند.
در غیر این صورت این سازمان جسد را به رایگان صاحب میشد. خانه های خالی از سوخت و گرما به سلول انفرادی می مانست. کسی حوصله حرف زدن با دیگری را نداشت.
روزها به سکوت و سرما میگذشت. یأسو گرسنگی همه جا بیداد می کرد، اال در آن قسمت از شهر که مردمانی متمول را در خود جای داده بود. مردمانی که با وجود فقر شدید اهالی شهر تفریحات و مهمانی های آنچنانی و باشکوهشان برقرار بود. گویا در جهانی دیگر میزیستند. هیچ یک از فقرا اطمینان نداشتند که از زمستانی چنان جانکاه و طوالنی جان به در برند. کارمیتا زنی با چهرهای تکیده و معمولی، امـا دوستداشتنی بـا چشمانی زیبا و مـحـزون بـه همراه
دخترش لیبالا که شباهت بسیار زیادی به مادرش داشت،
مستخدم یک امـارت اشرافی به نام والمار بودند. صاحب
امارت آقای هیکال والمار از خاندان اشرافی والمار بود که
نسل اندر نسل صاحب امارت و معادن بزرگ ذغال سنگ
والمار و بسیار متمول بودند. او مردی بسیار ترسو با چهره
و اندامی زنانه بود که رفتاری زنانه داشت. به واسطه رفتار
زنانه اش هیچکس حتی مستخدمین او را جدی نمی گرفتند.
لیبالا در انـجـام امــور ایـن خانه اشـرافـی بـه مــادرش کمک میکرد. کارمیتا پس از مرگ همسر و ناپدید شدن برادرش در مـه نفرین شده از افسردگی شدید رنـج مـیبـرد. امـا به واسطه شخصیت قوی، اعتقاد به خدا و مسئولیت پذیریش در قبال آینده لیبالا، چشمانش را روی نامالیمات زندگی می بست و همچنان ادامــه مــیداد. آن ها در واقـع بسیار خـوش شـانـس بـودنـد کـه میتوانستند در چنین شرایط دشـواری، درآمـدی ناچیز داشته و برای ساعاتی از گرمای مطبوع خانه اشرافی سهم ببرند. اما زمستان بی رحم بیرون از خانه اشرافی انتظار شان را میکشید. هنگام خروج از خانه اشرافی لباس خدمه را از تن خارج و انبوه لباسهای ژنده خود راپوشیده و عازم خانه سرد و محقر خود میشدند.این سرمای لعنتی همه جا حضور داشت و باالی شهر و پایین شهر نمیشناخت. خیابانها یـخزده و لغزان بـود. باید با احتیاط گام برمیداشتند. کاالسکه های مجلل با اسب های نیرومند در خیابان های محله های اشرافی تردد میکردند. روز بسیار سردی بود. او و مادرش به محله های فقیرنشین نزدیک میشدند، به جایی که بدانجا تعلق داشتند. یک آگهی روی دیوار توجه لیبالا را به خودجلب کرد. لیبالا دست
مادرش را که تمام طول مسیر و حتی بیشتر اوقات کلامی به زبان نمی آورد را گرفت و گفت:
- مادرجان لحظه ای بایستید.
مادر ایستاد و همراه او مشغول خواندن آگهی روی دیوار شد.»قابل توجه افراد مقروض، افسرده و فقیر! روح شما را با قیمتی مناسب خریداریم!« هر دو متعجب از متن آگهی یکدیگر را نگریستند. لیبالا و مـادرش بی اختیار زیر خنده طوالانی زدند.
لیبالا در حالی که هنوز پس از خندهای قبل نسبتاً لبخند به لـ*ـب داشت گفت:
- مگر میشود کسی روح خود را بفروشد؟
در جواب او، تبسمی بی روح زد و گفت:
- این آگهی حتما کار بچه پولدارهای مسخره و سرخوش است که نمیدانند اوقات خود را چگونه بگذرانند.
لیبالا گفت:
- زیـــر آگـهـی را خـــوب بـخـوانـیـد مـــادرجـــان، ظــاهــراً دکتر روانشناسی به نام پولات این آگهی را منتشر کرده نشانی
مطبش را نیز در آ گهی هست.
آدرس مطب را باحروفی کوچک زیر متن اصلی آگهی نوشته بودند. لیبالا قدری صورتش را نزدیکتر برد تا نشانی مطب را بخواند. پس از زمزمه ای نامفهوم رو به طرف مادر گردانید و گفت:
- مطب این دکتر پولات زیاد از اینجا دور نیست. پای پیاده شاید ده دقیقه با اینجا فاصله داشته باشد.
مادر گفت:
-خب که چه؟
لیبالا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
- کنجکاوم سری به مطب این دکتر دیوانه بزنم.
مادر با بیزاری گفت:
نویسنده: کیانوش سبزی پور
ویراستار: زهره چگن
رشناسه : سبزیپور ملهتختی، کیانوش، ۱۳۷۰-
زمستانی سخت و سرمایی استخوانسوز بـر شهر هرمیا
سایه افکنده و مهی غلیظ واسرارآمیز با آغاز فصل سرد، این
سرزمین را در برگرفته بود.هر کس برای خروج از هرمیا و رفتن به سرزمینهای همسایه به دل این مه نفرین شده میزد،
هرگز باز نمی گشت. داستانهایی در مورد وجود موجوداتی شیطانی در مه نقل میشد، که دهان به دهان بین اهالی این سرزمین می چرخید. آسمان تیره وبلورهای کوچک برف آرام و بی صدا بر زمین مینشستند. از ساختمانهای شهر
قندیل هایی بزرگ آویزان بود. از بینی اسب ها بسان اژدهای
آتش خوار، هر نفس دود بیرون میآمد. اهالی محله های فقر زده شهر هرمیا تمام لباسهایشان حتی ژنده ترین آنها را میپوشیدند تا از گزند سرمای بی سابقه در امان بمانند.
هر که از پا در میآمد سایرین کرکس وار بر سرش میریختند
تا البسه و وسایلش را به غارت برند. این پایان کار کسی که میمرد نبود. مردم هرمیا حتی اجساد و را نیز میفروختند.
خــانــواده فــرد مــرده میتوانستند تـا سـه روز پـس از مرگ اقوام شان با اثبات نسبت خویشاوندی با متوفی،جنازه را در
ازای دریافت مبلغی ناچیز به سازمان کاتروف که ادعا میکرد اجساد را برای تحقیقات پزشکی خریداری می کند بفروشند.
در غیر این صورت این سازمان جسد را به رایگان صاحب میشد. خانه های خالی از سوخت و گرما به سلول انفرادی می مانست. کسی حوصله حرف زدن با دیگری را نداشت.
روزها به سکوت و سرما میگذشت. یأسو گرسنگی همه جا بیداد می کرد، اال در آن قسمت از شهر که مردمانی متمول را در خود جای داده بود. مردمانی که با وجود فقر شدید اهالی شهر تفریحات و مهمانی های آنچنانی و باشکوهشان برقرار بود. گویا در جهانی دیگر میزیستند. هیچ یک از فقرا اطمینان نداشتند که از زمستانی چنان جانکاه و طوالنی جان به در برند. کارمیتا زنی با چهرهای تکیده و معمولی، امـا دوستداشتنی بـا چشمانی زیبا و مـحـزون بـه همراه
دخترش لیبالا که شباهت بسیار زیادی به مادرش داشت،
مستخدم یک امـارت اشرافی به نام والمار بودند. صاحب
امارت آقای هیکال والمار از خاندان اشرافی والمار بود که
نسل اندر نسل صاحب امارت و معادن بزرگ ذغال سنگ
والمار و بسیار متمول بودند. او مردی بسیار ترسو با چهره
و اندامی زنانه بود که رفتاری زنانه داشت. به واسطه رفتار
زنانه اش هیچکس حتی مستخدمین او را جدی نمی گرفتند.
لیبالا در انـجـام امــور ایـن خانه اشـرافـی بـه مــادرش کمک میکرد. کارمیتا پس از مرگ همسر و ناپدید شدن برادرش در مـه نفرین شده از افسردگی شدید رنـج مـیبـرد. امـا به واسطه شخصیت قوی، اعتقاد به خدا و مسئولیت پذیریش در قبال آینده لیبالا، چشمانش را روی نامالیمات زندگی می بست و همچنان ادامــه مــیداد. آن ها در واقـع بسیار خـوش شـانـس بـودنـد کـه میتوانستند در چنین شرایط دشـواری، درآمـدی ناچیز داشته و برای ساعاتی از گرمای مطبوع خانه اشرافی سهم ببرند. اما زمستان بی رحم بیرون از خانه اشرافی انتظار شان را میکشید. هنگام خروج از خانه اشرافی لباس خدمه را از تن خارج و انبوه لباسهای ژنده خود راپوشیده و عازم خانه سرد و محقر خود میشدند.این سرمای لعنتی همه جا حضور داشت و باالی شهر و پایین شهر نمیشناخت. خیابانها یـخزده و لغزان بـود. باید با احتیاط گام برمیداشتند. کاالسکه های مجلل با اسب های نیرومند در خیابان های محله های اشرافی تردد میکردند. روز بسیار سردی بود. او و مادرش به محله های فقیرنشین نزدیک میشدند، به جایی که بدانجا تعلق داشتند. یک آگهی روی دیوار توجه لیبالا را به خودجلب کرد. لیبالا دست
مادرش را که تمام طول مسیر و حتی بیشتر اوقات کلامی به زبان نمی آورد را گرفت و گفت:
- مادرجان لحظه ای بایستید.
مادر ایستاد و همراه او مشغول خواندن آگهی روی دیوار شد.»قابل توجه افراد مقروض، افسرده و فقیر! روح شما را با قیمتی مناسب خریداریم!« هر دو متعجب از متن آگهی یکدیگر را نگریستند. لیبالا و مـادرش بی اختیار زیر خنده طوالانی زدند.
لیبالا در حالی که هنوز پس از خندهای قبل نسبتاً لبخند به لـ*ـب داشت گفت:
- مگر میشود کسی روح خود را بفروشد؟
در جواب او، تبسمی بی روح زد و گفت:
- این آگهی حتما کار بچه پولدارهای مسخره و سرخوش است که نمیدانند اوقات خود را چگونه بگذرانند.
لیبالا گفت:
- زیـــر آگـهـی را خـــوب بـخـوانـیـد مـــادرجـــان، ظــاهــراً دکتر روانشناسی به نام پولات این آگهی را منتشر کرده نشانی
مطبش را نیز در آ گهی هست.
آدرس مطب را باحروفی کوچک زیر متن اصلی آگهی نوشته بودند. لیبالا قدری صورتش را نزدیکتر برد تا نشانی مطب را بخواند. پس از زمزمه ای نامفهوم رو به طرف مادر گردانید و گفت:
- مطب این دکتر پولات زیاد از اینجا دور نیست. پای پیاده شاید ده دقیقه با اینجا فاصله داشته باشد.
مادر گفت:
-خب که چه؟
لیبالا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
- کنجکاوم سری به مطب این دکتر دیوانه بزنم.
مادر با بیزاری گفت:
داستان فروشنده ارواح
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: