خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درباره داستان چیه ؟

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست

    رای: 0 0.0%
  • خیلی خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
  • نظرسنجی بسته .

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
فروشنده ارواح

161317.jpeg

نویسنده: کیانوش سبزی پور
ویراستار: زهره چگن
رشناسه : سبزیپور ملهتختی، کیانوش، ۱۳۷۰-


زمستانی سخت و سرمایی استخوانسوز بـر شهر هرمیا

سایه افکنده و مهی غلیظ واسرارآمیز با آغاز فصل سرد، این
سرزمین را در برگرفته بود.هر کس برای خروج از هرمیا و رفتن به سرزمینهای همسایه به دل این مه نفرین شده میزد،
هرگز باز نمی گشت. داستانهایی در مورد وجود موجوداتی شیطانی در مه نقل میشد، که دهان به دهان بین اهالی این سرزمین می چرخید. آسمان تیره وبلورهای کوچک برف آرام و بی صدا بر زمین مینشستند. از ساختمانهای شهر
قندیل هایی بزرگ آویزان بود. از بینی اسب ها بسان اژدهای
آتش خوار، هر نفس دود بیرون میآمد. اهالی محله های فقر زده شهر هرمیا تمام لباسهایشان حتی ژنده ترین آنها را میپوشیدند تا از گزند سرمای بی سابقه در امان بمانند.
هر که از پا در میآمد سایرین کرکس وار بر سرش میریختند

تا البسه و وسایلش را به غارت برند. این پایان کار کسی که میمرد نبود. مردم هرمیا حتی اجساد و را نیز میفروختند.
خــانــواده فــرد مــرده میتوانستند تـا سـه روز پـس از مرگ اقوام شان با اثبات نسبت خویشاوندی با متوفی،جنازه را در
ازای دریافت مبلغی ناچیز به سازمان کاتروف که ادعا میکرد اجساد را برای تحقیقات پزشکی خریداری می کند بفروشند.
در غیر این صورت این سازمان جسد را به رایگان صاحب میشد. خانه های خالی از سوخت و گرما به سلول انفرادی می مانست. کسی حوصله حرف زدن با دیگری را نداشت.
روزها به سکوت و سرما میگذشت. یأسو گرسنگی همه جا بیداد می کرد، اال در آن قسمت از شهر که مردمانی متمول را در خود جای داده بود. مردمانی که با وجود فقر شدید اهالی شهر تفریحات و مهمانی های آنچنانی و باشکوهشان برقرار بود. گویا در جهانی دیگر میزیستند. هیچ یک از فقرا اطمینان نداشتند که از زمستانی چنان جانکاه و طوالنی جان به در برند. کارمیتا زنی با چهرهای تکیده و معمولی، امـا دوستداشتنی بـا چشمانی زیبا و مـحـزون بـه همراه
دخترش لیبالا که شباهت بسیار زیادی به مادرش داشت،

مستخدم یک امـارت اشرافی به نام والمار بودند. صاحب

امارت آقای هیکال والمار از خاندان اشرافی والمار بود که

نسل اندر نسل صاحب امارت و معادن بزرگ ذغال سنگ

والمار و بسیار متمول بودند. او مردی بسیار ترسو با چهره

و اندامی زنانه بود که رفتاری زنانه داشت. به واسطه رفتار

زنانه اش هیچکس حتی مستخدمین او را جدی نمی گرفتند.

لیبالا در انـجـام امــور ایـن خانه اشـرافـی بـه مــادرش کمک میکرد. کارمیتا پس از مرگ همسر و ناپدید شدن برادرش در مـه نفرین شده از افسردگی شدید رنـج مـیبـرد. امـا به واسطه شخصیت قوی، اعتقاد به خدا و مسئولیت پذیریش در قبال آینده لیبالا، چشمانش را روی نامالیمات زندگی می بست و همچنان ادامــه مــیداد. آن ها در واقـع بسیار خـوش شـانـس بـودنـد کـه میتوانستند در چنین شرایط دشـواری، درآمـدی ناچیز داشته و برای ساعاتی از گرمای مطبوع خانه اشرافی سهم ببرند. اما زمستان بی رحم بیرون از خانه اشرافی انتظار شان را میکشید. هنگام خروج از خانه اشرافی لباس خدمه را از تن خارج و انبوه لباسهای ژنده خود راپوشیده و عازم خانه سرد و محقر خود میشدند.این سرمای لعنتی همه جا حضور داشت و باالی شهر و پایین شهر نمیشناخت. خیابانها یـخزده و لغزان بـود. باید با احتیاط گام برمیداشتند. کاالسکه های مجلل با اسب های نیرومند در خیابان های محله های اشرافی تردد میکردند. روز بسیار سردی بود. او و مادرش به محله های فقیرنشین نزدیک میشدند، به جایی که بدانجا تعلق داشتند. یک آگهی روی دیوار توجه لیبالا را به خودجلب کرد. لیبالا دست
مادرش را که تمام طول مسیر و حتی بیشتر اوقات کلامی به زبان نمی آورد را گرفت و گفت:

- مادرجان لحظه ای بایستید.

مادر ایستاد و همراه او مشغول خواندن آگهی روی دیوار شد.»قابل توجه افراد مقروض، افسرده و فقیر! روح شما را با قیمتی مناسب خریداریم!« هر دو متعجب از متن آگهی یکدیگر را نگریستند. لیبالا و مـادرش بی اختیار زیر خنده طوالانی زدند.
لیبالا در حالی که هنوز پس از خندهای قبل نسبتاً لبخند به لـ*ـب داشت گفت:

- مگر میشود کسی روح خود را بفروشد؟
در جواب او، تبسمی بی روح زد و گفت:

- این آگهی حتما کار بچه پولدارهای مسخره و سرخوش است که نمیدانند اوقات خود را چگونه بگذرانند.

لیبالا گفت:

- زیـــر آگـهـی را خـــوب بـخـوانـیـد مـــادرجـــان، ظــاهــراً دکتر روانشناسی به نام پولات این آگهی را منتشر کرده نشانی

مطبش را نیز در آ گهی هست.
آدرس مطب را باحروفی کوچک زیر متن اصلی آگهی نوشته بودند. لیبالا قدری صورتش را نزدیکتر برد تا نشانی مطب را بخواند. پس از زمزمه ای نامفهوم رو به طرف مادر گردانید و گفت:

- مطب این دکتر پولات زیاد از اینجا دور نیست. پای پیاده شاید ده دقیقه با اینجا فاصله داشته باشد.

مادر گفت:

-خب که چه؟

لیبالا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:

- کنجکاوم سری به مطب این دکتر دیوانه بزنم.

مادر با بیزاری گفت:


داستان فروشنده ارواح

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، ZaHRa و Delvin22

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ کارهای مهم تری داریم که انجام بدهیم. این آگهی تنها یک شوخی احمقانه است.

لیبالا با چهرهای لوس و حالتی ملتمسانه هر دو دست مادر را گرفت و گفت:

- مادرجان چند دقیقه پیاده روی که به جایی برنمیخورد، خواهش میکنم.

مادر که نمی خواست دل او را بشکند گفت:

- از دسـت تـو خانم جــوان، باشه بـرویـم، امـا مـن مطمئن هستم این آگهی شوخی بی مزه ای بیش نیست.

پـس از پیمودن چند کوچه بـاریـک و طویل و مـه گرفته، سرانجام به آدرس درج شده بر روی آگهی رسیدند. ظاهراً عـده ای پیش از لیبالا و مـادرش آگهی را خوانده و خـود را به مطب دکتر پـولات رسانیده بودند. شکم های گرسنه، مردم را به هر طرف که کورسویی از نور امید دیده میشد روانــه میساخت. آنهـا نیز به جمع منتظران پیوستند.
به سبب بـرودت هوا و پوشش سر و صورت کسی، کسی را نمی شناخت. روی درب مطب نوشتهای به این مضمون بـود: »دکتر پـولات از ساعت شـانـزده و سی دقیقه تا یک بامداد پذیرای مراجعین محترم است«. کارمیتا نگاهی به ساعت جیبی شکسته اش انداخت. عقربه ها ساعت شانزده و بیست دقیقه را نشان میدادند. حاضرین از سرما این پا و آن پا کرده و دست های شان را به هم میمالیدند. دقایق از پس یکدیگر گذشت و درست رأس ساعت منشی مطب، کلید را در قفل چرخانید و درب را گشود. مردی لاغر انـ*ـدام و نچسب با عینکی گرد، لباس هایی مرتب و اتوکشیده که سعی داشـت خـوش رو و مهربان به نظر برسد، دفتر و قلم به دست در چهارچوب در ظاهر شد. مردم به طرف درب هجوم بردند. منشی با تمام توان محکم سر جایش ایستاد. دستانش را به نشانه توقف مقابل مردم گرفت تا به جمعیت بفهم‌اند بدون اجـازه او ورود امکان پذیر نیست. در میان همهمه حاضران مشت نیمه بازش را مقابل دهان قرار داد و صدایش راصاف کرد و گفت:
- مـراجـعـیـن مـحـتـرم صــف تـشـکـیـل دهــیــد. مـیخـواهـم

اسم هایتان را یادداشت کنم، تا به نوبت به حضور جناب
دکتر بروید.

صفی شلخته و نامنظم شکل گـرفـت. قلدرها در ابـتـدا و ضعیف ترها در انتهای صف ایستادند. با گذر زمان چند نفر
دیگر نیز به آن هاپیوستند. پس از یادداشت اسامی، منشی به نوبت مردم را به اتاق دکتر راهنمایی می کرد. آنها که داخل میرفتندچند دقیقه بعد در حالی که برگه قرارداد در دست داشتند، از در دیگر که تصور نمیشد به ساختمان مطب مربوط باشدخارج میشدند. نوبت به لیبالا و مادرش رسید. همراه با منشی به اتاق دکتر رفتند. منشی چند تقه به در زد. صدایی خشدار و خالی از ظرافت گفت:

- بفرمایید.

آنها داخــل شـدنـد. مــردی میانسال کـوتـاه و بدریخت با

شکمی گنده و چشمانی ترسناک از پشت میز به احترام ورود خانم ها نیم خیز شد و با اشاره دست به آن ها فهماند که بنشینند. هر دو درحالی که در و دیوار مطب را که پر از نقاشی های رعب انگیز بود را برانداز میکردند روی یک مبل دو نفره نشستند. دکتر پـولات توجهی به آنهـا نداشت و سرش را روی میز خم کرده و مشغول نوشتن مطلبی بر روی کاغذ بود. که با همان صدای خشن گفت:

- خانمها خوش آمدید.

پس از چند ثانیه سکوت، کارمیتا خواست چیزی بگوید که دکتر گفت:

- مـیدانـم که از متن آگهی متعجب شدید و پیش از هر چیزی میخواهید بدانید اینجا چه خبر است؟ حتماً کلی به متن آگهی خندیده اید واین سؤال برای شما پیش آمده که چگونه میشود روح را خرید و فروخت! بهتر است بدانید مـن یـک پـزشـک روانـشـنـاس هستم و تـمـام کـارهـای من،
کاملاً قانونی و مبتنی بر قوانین علمی است. ما مبلغ قابل توجهی بابت دریافت کامل روح به شما خواهیم پرداخت.
مبلغی که میتوانید یک سال تمام را در آرامش و رفاه زندگی کنید. عمل دریافت روح زمان زیادی نمیبرد. کمتر از ربع ساعت! بعد از این مدت میتوانید به خانه برگردید و خوش بگذرانید. اگر سؤالی برایتان پیش آمده بپرسید؟

کارمیتاپرسید:

- کم کم دارم باورم می شود که این یک شوخی نیست.

دکتر پولات باقیافه ای بی روح گفت:

- من شوخی نکردم، کاملاً جدی هستم.

کارمیتا گفت:قصد بی احترامی ندارم. من گیج شده ام. شما شبیه به کسانی حرف میزنید که کارهای ماورالطبیعه انجام میدهند.

دکتر پولات لبخند کج و کوله ای زد و با انتهای خودکار سر کچلش راخاراند و از روی صندلی برخواست. دربی کوچک و پوسیده که همرنگ کاغذ دیواری اتاق بود را گشود و گفت:

- ایـن خیلی خـوب اسـت که گرسنگی و سرما هنوز ذهن

پرسشگر شما را از کـار نیانداخته اسـت. خانمها به شما اطمینان می دهم که این یک شوخی نیست. لطفاً همراه من بیایید.خانمها با کمی تردید همراه دکتر وارد اتاق تاریک شدند . دکتر اهرمی نسبتاً بزرگ را پایین کشید، صدایی شبیه به شلیک گلوله از اتصال جریان برق برخواست. چند جرقه از سقف به زمین افتاد. خانمها جا خـورده و قدمی به عقب
رفتند. یک گوی شیشه ای به اندازه یک هندوانه آویخته از
سقف اتاق، که جریان نامنظم برقرا در خود نگه میداشت اتاق تاریک را روشن ساخت.صدای جریان برق به اتاقی که دستگاهی عجیب و غریب در وسطش قرار داشت، جلوهای خوف ناک داشت. دستگاه دریافت کننده روح از چند قسمت تشکیل شده بـود. صندلی شبیه به صندلی که اعدامیان محکوم به مرگ با جریان الکتریکی را بر روی آن مینشانندو کلاهی بیضی شکل که کالاً سر انسان را در خودجای می داد.وسط این کلاه ترسناک ساخته شده از چوب وآهن یک شیشه کدر و دایره شکل بود که چشمان کسی که روح خود را میفروخت، هنگام دریافت روح پشت آن قرار میگرفت. به کلاه قواسان میمانست.وجود آن بر فراز صندلی ترس را در

انسان بر می انگیخت. دکتر پولات که چشمانش از هیجان برق میزد گفت:

- خانمها هم اکنون بزرگترین اختراع تاریخ بشر مقابل شما

قـرار دارد. ایـن دستگاه بی نظیر قـرار اسـت کـارهـای بزرگی انجام دهد.

کارمیتا که نمی فهمید چرا حس خوبی به پولات واختراعاتش ندارد گفت:

- پیچیده و غیرقابل فهم به نظر میرسد.

دکتر پوالت گفت:

- طــی ســـالهـــای اخــیــر دانــــش پـزشـکـی پـیـشـرفـتهـای بسیاری داشته است. این پیشرف‌ ها باعث پیچیدگی آن نیز می شود .


داستان فروشنده ارواح

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH- و Delvin22

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
قطعاً اگر بخواهم نحوه کارکرد این دستگاه را برای شما توضیح دهم چیزی دستگیرتان نمیشود.
اما اگر بخواهم یک ذهنیت کلی به شما بدهم، باید بگویم که این دستگاه بی نظیر تمام بیماری های روحی را درمان خواهد کـرد، افسردگی، هـراس، جنون. بـدون ایـن بیماریها دنیا جای زیباتری خواهد بود. اینطور نیست؟

کارمیتا با کالفگی پاسخ داد:

- بی شباهت به صندلی الکتریکی نیست. من به این اختراع شما اصلاً خوش بین نیستم.

پولات لبخندی زد و گفت:

-شما تقصیری ندارید.همه ابتدا به اختراعات علمی بدبین هستند، اما به مرور زمان همین اختراعات جهان را زیر و رو میکنند.

دکتر پوالت پس از پاک کردن عینکش آن را به چشم زد وبانگاهی از جنس نگاه دکتر به بیمار گفت:

- به گمانم شما از نوعی بیماری عمیق روحی رنج میبرید.

چنین نیست؟

کارمیتا جا خورد و دستپاچه نگاهی به لیبالا انداخت. این
دستپاچگی به لیبالا نیز انتقال یافت. کارمیتا خـودش را جمع و جور کرد و گفت:

- بر چه اساسی چنین میگویید؟ ما که مدت زمان کوتاهی است با هم آشناشده ایم!
دکتر پوالت گفت:

- فراموش نکنید که من یک روانپزشک هستم. من اختراع دیگری نیز دارم که نـوع و عمق بیماری شما را تشخیص میدهد. همراه من بیایید.

دکتر پوالت در دیگری را گشود. کارمیتا و لیبالا که کنجکاو بـودنـد سایر اخـتـراعـات دکتر را ببینند، هـمـراه او بـه اتـاق

دیگری رفتند. در اتاق مجاور دستگاهی به بزرگی یک میز

نـاهـارخـوری به ارتـفـاع دو متر وجـود داشـت که یک میز و

نیمکت چوبی کوچک نیز کنار آن قرار میگرفت. روی بدنه

دستگاه پر بـود از کلیدها و نشانگرهای عجیب و غریب.

در مرکز دستگاه پشت یک شیشه مستطیل و شفاف سر

دو عروسک زن و مرد شبیه به هم و به بزرگی سر انسان به

همراه یک صورتک فلزی براق که آن نیز به وسیله یک سیم

به دستگاه اتصال می یافت قرار داشت. دکتر پولات سوئیچ روی دستگاه را به طرف راست چرخانیدو دستگاه باصدایی رعــب آور به کـار افتاد، عروسک زن چشمان بی فروغش را گشود.خانمها هر دو جاخوردند. دکتر از کارمیتاخواست تا روی نیمکت بنشیند. کارمیتاپرسید:

- قرار است چه اتفاقی بیافتد؟

دکتر گفت:

- تنها قصد دارم بدبینی و ترس شما نسبت به اختراعات

علمی را از بین ببرم. نترسید ایـن دستگاه کاملاً بی خطر است.

کارمیتا نفسی عمیق کشید و خود را بازیافت، با اندکی دلهره

روی نیمکت نشست. دکتر پولات صورتک را در دست گرفت و از کارمیتا خواست آن را روی صورتش بگذارد. صورتک باتنگ شدن سریع تسمهای که پشت سر کارمیتا قرار میگرفت به صورتش چسبید. دکتر دکمه ای قرمز رنگ رافشرد.صدای رعــب آوری که از دستگاه صاطع میگردید افـزایـش یافت.

چنان بلند که لیبالا آثار نگرانی در چهره اش هویدا گردید.

دکتر باحرکت سر به او فهماند که اوضاع تحت کنترل است.

به یکباره دستگاه از سر و صدا باز ایستاد. تسمه صورتک
شل شد واز صورت کارمیتا به گردنش افتاد. چهره عروسک زن حالتی غمگین و مغرور به خود گرفت. دکتر پولات گفت:

- شگفت انگیز اسـت. شما روح بسیار قدرتمندی داریـد؛

مثل یک جنگجو. شما درگیر افسردگی شده اید. روح شما

را دوبرابر قیمتی که به دیگران پیشنهاد داده ام خریدارم.

کارمیتا گفت:

- روح یک آدم افسرده به چه درد شما میخورد؟

پاسخ شنید:

- تـوضـیـح دادنـــــش سـخـت اســــت. هــمــانطــور کــه گفتم

پیچیدگی که در علوم به وجود آمده درک عامه مردم را از

این اختراعات به چالش میکشد. ما به وسیله دستگاهی

که ابتدا به شما نشان دادم، روح را کامل دریافت میکنیم

و سپس با پالودن آن ناخالصی ها و بیماری های آن را جدا

میسازیم و به روح دیگر پیوند میزنیم. این چنین نقص ان

روح در افـراد ضعیف برطرف میگردد. مـردم خصلت های

خوبشان را با هم شریک میشوند. شاید باورتان نشود اما

افسردگی شما بـه وسیله ایـن دستگاهها بـه راحـتـی قابل

درمـان است. با این اختراع ترسو، شجاع میشود و تنبل،
سخت کوش. یأس وناامیدی جایش را به سرزندگی ونشاط خواهد داد. تمام مشکلات بشر حل خواهدشد. در واقع ما

اینجا ابر انسانها را میسازیم، شگفت انگیز نیست؟

کارمیتاسردرگم از این جهش عظیم علمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- نمیدانم چه باید بگویم! تصور جهانی پر از انسانهای

کامل مشکل اسـت. من چنین می پـنـدارم که همین رنج

هاست که تحوالتی در انسان ایجاد میکند. مثلاً همین به

اصطلاح شما افسردگی موجب میشود یاد عزیزانم را زنده

نگه دارم. شاید همین نقصان هاست که ما انسانها را در

کنار یکدیگر نگاه میدارد.

کارمیتا برخاست وصورتک را از گردنش باز کرد و گفت:

- هرچقدر از تاریکی هوا بگذرد خیابان ها ناامن تر میشود.

ما دیگر باید برویم، از ملاقات باشما خوشحال شدم.

دکتر پولات سری به احترام خانم ها فرود آورد و هنگام خروج آنها گفت:

- راجـع بـه پیشنهاد مـن فکر کنید سـرکـار خـانـم! دو برابر

قیمت دو سال زندگی بدون دغدغه.
کارمیتا گفت:

- پیشنهاد سخاوتمندانه ای است.

وقتی از مطب خارج شدند هوا تاریک بود. در راه مراجعه به

خانه غول بیریخت را دیدند که چند کوچه بالاتر از مطب

قدم میزد. لیبالا همیشه از دیدن او خوشحال میشد. غول

بیریخت مـردی میانسال، شیرین عقل و کچل، با هیکلی

عظیم الجثه بـود کـه قــدرت تکلم نـداشـت. فـرزنـد یـک زن

بد*کاره که چند روز پس از به دنیا آوردنش او را نزدیکی های

یتیم خانه شهر رها کرده و او را برای همیشه ترک گفته بود.

غول بی ریخت جایی برای زندگی نداشت و همواره در سطح شهر پرسه مـیزد. اگر کسی بار سنگینی برای جا به جایی داشت از او کمک میگرفت و در ازای کمک به او مقداری خوراکی میداد. کودکان شهر با دیدنش به او سنگ پرانی کرده و مردم شهر آزارش میدادند. اما او همیشه میخندید، حـتـی وقـتـی کــه کــودکــان شـــرور زخــمــی اش میساختند. علیرغم برخورداری از نیروی بدنی زیاد و جثه بزرگ، دلش مثل دل گنجشک بود. همین که لیبالا را دید لبخند بزرگی برچهره اش نقش بست.وقتی لیبالا کودک بود پدرش او را روی
شانه های غول بیریخت سوار میکرد و لیبالا با آن صدای

کودکانه برایش آواز میخواند. لیبالا تکه نانی به او داد. او نیز

مثل همیشه به نشانه تشکر دستانش را روی سـ*ـینه مشت

و در حالی که میخندید سرش را به شانه چپ خم کرد. از

زمانی که لیبالا یک خانم شده بود و دیگر بر شانه های او سوار

نمیشد.هر زمان غول بی ریخت را میدیدبه او لبخندمیزد

و برایش دست تکان میداد. غول بیریخت دست کوچک

و ظریف لیبالا را در دست بزرگ خود گرفت و تا خانه آنها را مشایعت کرد. هر روزه تعداد زیادی از مردم برای فروش روح خود به دکتر مراجعه میکردند وپس از عقد قرارداد اونیز در

نوبت شان میگذاشت. قرار بود طی روزهای آینده نخستین

دریافت ها انجام شود. همگان حتی کارمیتا گمان میبردند

که پولات فقط یک دکتر دیوانه است که پولش زیادی کرده.

بالاخره روز موعود فرا رسید و نخستین افـراد بـرای فروش

روح خود به مطب پولات رفتند. دکتر پولات روزانـه تعداد

زیـادی دریافت روح انجام مـیداد. افـرادی که روح خود را

میفروختند با چشمانی بسان کاسه خـون، گیج و منگ

خالی از هرگونه عواطف و احساس به خانه باز می گشتند.
یکی از این افراد دوست صمیمی و همسایه کارمیتا، خانم کابلا بیوه زنی مهربان و نگون بخت بود. او پس از فروختن روح خود در حالی که پسرش شیشان جوانی اوباش و یاغی او را همراهی میکرد، به خانه بازآمد. کسی را نمیشناخت، حـرف نـمـیزد، بـه هیچ چیز وا کـنـش نشان نـمـیداد. او به مردگان می مانست. کارمیتا از شیشان پرسید:

- چه بلایی به سر مادرت آورده اند؟

او محظوظ از شمردن پولها گفت:

- این حالت دوران نقاهت بعد از عمل است. نزدیک به یک

ماه طول خواهد کشید. دکتر پولات گفتند که جای نگرانی

نیست. زمان نیاز دارد.

کارمیتا بـه رســم دوسـتـی هـــرروز وقـتـی از کــار برمیگشت،

علیرغم خستگی زیاد برای تیمار کابلا دوست قدیمی اش بـه خـانـه او مـیرفـت. حتی بـا تعریف و یــــادآوری بهترین خاطراتشان هـم در کابلا هیچ تغییری اتـفـاق نمیافتاد.
تقریباً
در نیمی از خانه های شهر هرمیا یک نفر روح خود را یا به میل، یا بلاجبار فروخته بود. آنان که روح فروختند برای مدتی کوتاه از رفاهی نسبی برخوردار شدند و سایرین از گرسنگی و سرما در رنج و عذاب بودند. با فراوانی پول در

دست مردم وافزایش تقاضا، مواد غذایی کمیاب وصف های طویل شکل گرفت. قیمت ها سر به فلک کشید. حتی آنان که پـول در دسـت داشتند نیز در تهیه ارزاق خـود توفیق چندانی نمییافتند. وعده‌ی یکسال رفاه دکتر پولات حتی یک ماه هم دوام نیاورد. گرسنگی شهر را در کام خود بلعید.
ایـن وضعیت دشــوار بـه افـزایـش بی سابقه جـرم و جنایت انجامید. با تاریکی هوا کسی جرأت نداشت پا از خانه بیرون بگذارد. هر کسی که سالحی در خانه داشت از آن چونان گوهری گرانبها محافظت میکرد. کارمیتا شبها تپانچه ای را که از همسرش به یادگار مانده بود را زیر بالشت میگذاشت و میخوابید. شبی کارمیتا با صدای مهیب کوبیدن درب

ورودی خانه شان از خواب پرید. لیبالا به گوشه ای از خانه گریخت و سرش را بین دستهایش پنهان ساخت. دستهای از اشرار با قصد ورود به خانه میخواستند درب را بشکنند.

یکی از اشــرار، تبر بـه دســت در حـالـی کـه صــورت خــود را

پوشانیده بـود تـا شناسایی نـشـود، صـورتـش را بـه شیشه

پنجره چسبانیده تا از موقعیت ساکنین خانه اطالع یابد.


داستان فروشنده ارواح

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، ZaHRa و Delvin22

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارمیتا چندبار به آن ها هشدار داد که مسلح است شاید

دست از سرشان بردارند. اما اشرار گوششان بدهکار نبود.

هر ضربه ای که به درب میخورد قفل آهنی بیشتر از جایش

در میآمد. چیزی نمانده بـود که اشـرار درب را از جایش

دربیاورند. کارمیتا ناچار تپانچه را از زیر بالش بیرون کشید

وبه طرف اوباشی که صورتش را به شیشه پنجره چسبانیده

آتش گشود. دود حاصل از شلیک گلوله فضای خانه را پر

کـرد. اوبـاش شبگرد با شلیک اسلحه پا به فـرار گذاشتند.

سرما از قسمتی از شیشه پنجره که از اصابت گلوله شکسته

شده بود به سرعت به درون آمد و با دود باروت درآمیخت.

کارمیتا به آرامی و با احتیاط نزدیک پنجره رفت و به بیرون

نظر انداخت. شـروری که صورتش را به پنجره چسبانیده،

نقش زمین شده و خبری از همدستانش نبود. دقایقی بعد

هوا به روشنایی گرایید و پاسبان ها به همراه دو تن از کارگران

شرکت کاتروف در صحنه حاضر شدند. گلوله درست به وسط

پیشانی مرد شرور نشسته و خون از پشت جمجمه اش روی

سنگ فرش خیابان روان بـود. پاسبان ها بـرای شناسایی

چهره اوبـاش مرده نقاب از صورتش برداشتند. کارمیتا در

کمال ناباوری دید که مرد شـرور همان شیشان پسر کابلا

دوست و همسایه قدیمی اش است. مرد پاسبان که صورتی

استخوانی و سیبیلی بلند داشـت و دیـدن مـرگ انسان ها

در زمستان سخت برایش عادی شده بود، متوجه تعجب

کارمیتا شد واز اوپرسید:

- اورا میشناسید؟

کارمیتا جواب داد:

- آری.

مرد پاسبان با بی حوصلگی گفت:

- فرصت کردید سری به کلانتری بزنید. باید به یک سری از

سؤالات را پاسخگوباشید.

کـارگـران شرکت کـاتـروف نیز جسد شیشان را پشت گـاری

انداخته و همراه خود بردند. کارمیتا باقلبی مالامال از اندوه

به گذشته هایی دور اندیشید،به روزگاری که کابلها وپسرش را

که آن زمان کودکی شیرین زبان و دوستداشتنی بود را برای

صرف چای و کیک به خانه شان دعوت میکرد. نگاهی به رد

خون انداخت. که درست تا درب ورودی خانه کابلا امتداد

می یافت. به دیدن کابلا رفت از این که او متوجه آنچه در

اطرافش میگذرد نیست خدا را سپاس گفت. رفت و کنار او

نشست و دستی به صورتش کشید. ناگهان بدن کابلا به لرزه

افتاد و با چهره ای وحشتزده، چشمانش از حدقه درآمد

و شروع به زمزمه یک جمله نامفهوم کرد. کارمیتا دستان

سـردش را گرفت. گوشش را به دهـان او نزدیک ساخت تا

بفهمد اوچه میگوید؟وقتی خوب وبه دفعات گوش سپرد،
شنید که کابلا می گفت:

- سلطنت شیطان نزدیک است. سلطنت شیطان نزدیک

است.


داستان فروشنده ارواح

 

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارمیتا زیر لـ*ـب آرام گفت:

- دوست بیچاره من!

اندیشید که او هزیان میگوید. او را به خانه خود برد. زین

پس باید از او مراقبت میکرد. از مختصر صبحان های که به

برکت خدمت در خانه اشرافی در سفره شان پیدا میشد

بـه او خـورانـیـد، روی مبلش نشاند و یـک پتوی گـرم بـر او

پیچید و به همراه لیبلا آماده رفتن سرکار شد. قل و زنجیر

بر در انداخت تا مبادا کسی به قصد دزدی به خانه ورود

کند. آنها آرام آرام به محله های مرفه نزدیک میشدند که

کالسکه ای مجلل، یک مرده ژنده پوش بیهوش و حواس

را زیـر گرفت و به شـدت مجروح ساخت. مـردم دور محل

تصادف حلقه زدنـد. مرد مجروح که آثار وحشت در چهره

ی خون آلودش مشهود بود، نفسهای آخرش را میکشید.

از چشمانش هویدا بود که او نیز روح خود را فروخته است.

سعی داشت چیزی به زبان بیاورد. کارمیتا به او نزدیک شد

تا کمکش کند. مرد مجروح دست کارمیتا را محکم فشرد و

اورا به طرف خود کشید. چندبار پیاپی همان جمله کابلا را

تکرار کرد.

-سلطنت شیطان نزدیک است. سلطنت شیطان نزدیک

است.

پس از گفتن این جمله چند ثانیه لرزید وسپس با بالا آوردن

خون جان سپرد.صاحب کالسکه مجلل حتی زحمت نگاه

کــردن بـه صحنه تـصـادف را هـم بـه خـود نـمـیداد. منظره

رقت انگیزی بود. کارمیتا از دیدن این منظره الالخصوص

مشاهده‌ی بیرحمی مرد ثروتمند سخت متأثر شد. کارمیتا

نمی ‌وانست نگاهش را از مرد مرده برگیرد. لیبلا دستش را

گرفت و از محل تصادف دور ساخت. از این که مرد مجروح


حرف های کابلا را تکرار می کرد دلش شور افتاد. اندیشید

نکند آنان که روح خود را فروخته اند هرگز به زندگی عادی

برنگردند؟

مدتی میشد که از غول بیریخت خبری نبود و آنها در راه

رفتن به خانه اشرافی او را نمیدیدند. چند دقیقه زودتر از

وقت مقرر به خانه اشرافی رسیدند. اضطراب و نگرانی در

چشمان خدمه موجب میزد. جو سنگینی بر خانه حاکم

بود. لکه های خون روی دیوار آشپزخانه به چشم میخورد.

خدمه آرام و با احتیاط امـور روزانــه را انجام داده و کسی

سخنی به زبان نمیآورد. کارمیتا علت سکوت و اضطراب

خدمه را از یک خدمتکار زن مورد اعتماد به نام هلیکا که

سالها با هم همکار بودند جویا شد. هلیکا آرام و آهسته در

همان حال که مشغول کار بود گفت:

- شاید باورت نشود کارمیتا، ولی همین چند دقیقه پیش

آقای هیکال یکی از خدمه مرد را تا سر حد مرگ کتک زد!

کارمیتا باچهره ایی متعجب لبخندی زد و گفت:

- چـه مـیگـویـی؟ آقــای هیکال! امـکـان نـــدارد. او حتی از

سوسک ها هم میترسد.


داستان فروشنده ارواح

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-

Deana

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/2/23
ارسال ها
128
امتیاز واکنش
653
امتیاز
188
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
هلیکا با عمود کـردن انگشت اشــاره بر روی لبانش به او

فهماند که آرام تر صحبت کند. او زیرچشمی خدمه را از نظر

گذرانیدتا اطمینان یابد کسی متوجه گفتگوی آنها نباشد.

لحظه ای دست از کار کشید و در گوش کارمیتا به نجوا گفت:

- آقای هیکال دیگر آن آدم سابق نیست. میگویند دکتری

به نام پولات یک روح مقتدر به او پیوند زده است. باید او

را میدیدی، رفتار و حرکاتش به یاغیان و اشرار میمانست.

کارمیتا گفته های دکتر پولات را به خاطر آورد.شاید اختراعات

دکتر پولات میتوانست همه چیز را تغییر دهد، اما از این

تغییرات چه طبق های نفع میبردند؟ کارمیتا به خود لرزید.

اگر تمام اسباب قدرت در دستان ثروتمندان قرار میگرفت

چه بر سر فقرا می آمد؟از این که میدید مردم تا این اندازه به

آنچه در اطرافشان میگذرد بی اهمیت اند متعجب بود. باید

خود سر از کار دکتر پولات در مـی آورد. گاه و بیگاه صدای

اربـده هـای آقـای هیکال در خانه می پیچید. کسی جرأت

نزدیک شدن به اتاق او را هم نداشت. پس از برخورد امروز

او با یکی از خدمه بینوا، سایرین دعا می کردند با او روبرو

نشوند. کارمیتا تا پایان شیفت کاریشان در امارت اشرافی،

آقـای هیکال را ندید. امـا جـوی شبیه به جو یک پادگان

نظامی بر خانه حکم فرما بود. در مسیر بازگشت به خانه

به خاطر ارتکاب به

چند تن از اشرار بدنام هرمیا که سابقاً

جرایم سنگین نظیر قتل و... در حبسو در انتظار مجازات

اعدام باصندلی الکتریکی بودند را با چشمانی سرخ و خیره

در سطح شهر دید. آنها دیگر آزارشان به کسی نمیرسید.

منگ و حیران، بی روح و بی احساس، خیابان های یخزده

شهر را بـدون مقصود می پیمودند. لیبلا نـاراحـت به نظر

میرسید،وقتی مادر علت ناراحتیش راجویا شد لیبلا گفت:

- مــادرجــان مـدتـی اســت کـه غــول بـیریـخـت را نـدیـده ام.

هیچکس هـم او را نـدیـده اســت. نکند بلایی سـرش آمـده

است؟

کارمیتا گفت:

- من هم امـروز به این موضوع می اندیشیدم. از وقتی که

سر وکله این دکتر دیوانه پیداشده در شهر اتفاقات عجیب و

غریب بسیار رخ میدهد.

چـون بـه نزدیکی های خانه رسیدند لیبلا بـه کـف هـر دو

دستش دمید تا آنها را قدری گرم سـازد. سپس کلید را از

جیبش بیرون آورد. بیش از این تاب سرما نداشت. چند

قدم جلوتر از مادرش در حرکت بود.قفل درب را گشود وبه

درون خانه جست. نا گهان لیبلا جیغ بلندی کشید. کارمیتا

سراسیمه خـود را به او رسانید. لیبلا در آغـوش مـادر پناه

گرفت، کارمیتا جا خورد. دختر وحشتزده اش را در آ*غو*ش

خود فشرد. کابلا با ملحفه روی تـ*ـخت،خود راحلق آویز کرده

بود.قلب کارمیتا از دیدن این صحنه به درد آمد.فشار روانی


داستان فروشنده ارواح

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا