خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق قلم

نام رمان:
ریسمان جهنم (فصل دوم رمان کین)
نویسندگان: حدیث امن‌زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه:
روایت ریسمان جهنم، روایت حقیقتی است. حقیقت زندگی مرد عاشقی که بعد از فهمیدن بخشی از سِر شوم گذشته، برای یافتن ردی از گمشده اش راهی دیار غریبی می‌شود و سختی های زیادی می کشد و سرانجام سرنخی پیدا می‌کند که طومار زندگی و عشقش را درهم می‌پیچد...


در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~Hasti~، Arti و 8 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

اتفاقات زندگی به شدت غافلگیرت می‌کنند. به یکباره به خودت می‌آیی و می‌بینی که دیگر به آخر خط رسیده ای و تمام خوشی هایت، از وجودت پر کشیده و طوری از بین رفته اند که گویی هیچ وقت وجود نداشته اند...
درست وقتی که از حصار نفرت و کین خلاص شده ای، زمانی که از میان سیاهی روزگارت نور روشنی و امید بخشی می‌بینی، همان زمانی که قلب داغدارت سیاه بختی و اندوه را از کوچه پس کوچه‌هایش بیرون رانده و به جای آن روزنه ای از خوشبختی و امید نهاده، زمانی که آتشی که وجودت در آن شعله‌ور است همچو آتش خلیل گلستان شده، حقیقتی را می‌فهمی... حقیقتی که از نظرت آنقدر تیره و شوم است که آتش کینه و نفرتی که به جانت افتاده، دربرابر آن عملا هیچ و پوچ می‌شود. ذره ای به آن اهمیت نمی‌دهی و تمامی تمرکزت را به آن حقیقتی می‌دهی که در قلبت یک راز است و تو باید زیر خروار ها خاک دفن کنی این راز سر به مهر را...
رازی که شاید عزیزترینِ زندگی ات، برای فهمیدنش به هر ریسمانی چنگ می‌زند، با نفهمیدنش ذره ذره نابود می‌شود و تو ریسمان امیدش را پاره می‌کنی و شاهد نابودی اش می‌شوی. مسکوت به تماشا نشسته و نظاره می‌کنی که عزیزترینِ زندگی ات، چگونه به دوزخ قدم می‌گذراد با آن ریسمان جهنم. همان ریسمانی که تو پاره کردی تا نفهمد، تا نداند بخش دیگری از روزگار تیره اش را و این شاید نهایت خودخواهیست که بگویم نگفتم تا دردنکشد، پنهان کردم تا درد نکشم.
و چه کسی می‌داند حال بد منی را که باید انتخاب کنم بین بهشت و جهنم؟ شاید هم بین بد و بدتر!
در عالمی به سر می‌برم به نام برزخ، برزخی که هیچ از نامِ نامی خدا نمی‌داند و تلاشش ماندن من، آوارگی و بیچارگی من نزد خودش است و در چنین حالی هراس‌انگیز، فقط یک شخص مرا می‌فهمد، یک بیت تعریفم می‌کند، یک نفر با سروده اش، حالِ بدِ منِ عاشق و خودخواه را درک می‌کند...
"چنان جایی هستم که نه می‌تونم بمونم و نه می‌تونم برم...
بین منصرف شدن و تلاش کردن، دقیقا بین سیاه و سفیدم...
در شرف از دست دادن و در مرز یک زندگی جدیدم...
اگر بمونم درد می‌کشم و اگر برم زندگی ام نابود خواهد شد..."

"مولانا"


در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، ~Hasti~ و 7 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

دستانش با شنیدن هر کلمه ای که محافظش می‌گفت، مشت می‌شدند. اطلاعاتی که او می‌داد، همچو کبریتی در انبار باروت غیرتش بود‌. نفسش در کنج سـ*ـینه مخفی شد و به سختی و از میان دندان های روی هم چفت شده، غرید:
- نتونستین دهنش و باز کنین؟
دستانش مشت شده بودند و نگاه خونینش، تا انتهای دریای مرمره را می‌شکافت. دست راستش را سفت به دور تلفن همراهش مشت کرده بود. آنقدر شدید که هر لحظه خورد شدن گوشی در دستش، ممکن بود. صدای هول شده ی محافظش، جوابی نبود که دلش می‌خواست بشنود.
- نه قربان، همونطور که گفتم، انکار می‌کنه و اصلا زیر بار اینکه توی اسکله دیده شده نمی‌ره.
نگاه سخت شده اش، جرقه ی تمسخر روی لـ*ـبش شد. اگر خودش هم حرف نمی‌زد، او خوب بلد بود که قفل زبان چنین آدم هایی را باز کند. نه با پول و رشوه؛ بلکه با زور و بازویش. دندان های بالایش را روی لـ*ـب زیرینش کشید:
- ازش پذیرایی کنید تا خودم بیام.
با گام هایی بلند و ضربان قلبی که این روز ها از عصبانیت شدید می‌زد، به سمت ماشینش دوید. ذهنش آنقدر درگیر بود و مدام آن شرکت لعنتی و بندر و کشتی و حرف های آن مرد، در سرش جولان می‌دادند و روان نداشته اش را به بازی می‌گرفتند.
در تمام طول راه فقط خدا خدا می‌کرد که این‌بار بتواند موفق شود و گمشده اش را پیدا کند‌. دعا می‌کرد که حرف آن مرد درست باشد و آنها قصد قاچاق خواهرش را داشته باشند. شاید احمق شده بود، نه؟ احمق شده بود که حاضر بود خواهرش در خطر باشد؛ اما در دسترسش. شاید هم خودخواه بود و این خودخواهی، حتی وجدان و غیرت مردانه اش را نیز زیر سوال برده بود.
- کمکم کن خدایا! اینبار بتونم پیداش کنم... دیگه باید پیداش کنم... باید..‌.
دستش به دور فرمان مشت شده و رگه هایش به سفیدی می‌زدند. آنقدر در این مدت عذاب و استرس کشیده بود که به هر قیمتی حاضر بود به خواهرش برسد؛ حتی اگر این قیمت به پاس بی آبرویی و لکه دار شدن ظرافت های خواهری باشد که از او در ذهنش، به صورت مبهم فقط تصویر نوزادی را به خاطر داشت. نوزادی که تازه به دنیا آمده بود و دنیای بی رحم بد تا کرده بود با آن طفل معصوم. فکش سفت شده بود و نمی‌توانست تاب بیاورد ظلم این دنیای بی‌رحم را. دست دیگرش را که آزاد بود، مشت کرد و با تمام توان روی فرمان کوبید تا شاید کمی از خشم درونش کاسته شود.
- لعنت بهت... لعنت بهت نامرد...
سرنوشت را می‌گفت. سرنوشتی که بد زمینش زده بود. از صحنه ی روزگار محوش کرده بود. یادآوری تمام درد هایی که کشیده بود، کل وجودش را به رعشه انداخته
بود. آن مسیر پر پیچ و خمی که به خارج شهر ختم می‌شد، با نفس های پی در پی و خشدار او و آخرین سرعت دور موتور، تنها در کمتر از نیم ساعت طی شد. برخورد لاستیک ها با سنگ ریزه های روی خاک، صدای گوش خراشی ایجاد کرده و همچنین گرد و خاک به پا کرده بودند. از ماشین پیاده شد و با تمام سرعت، به سمت در طوسی زنگ زده دوید و وارد شد. بوی نامطبوعی که از رطوبت بیش از حد سیمان ها به وجود آمده بود، باعث شد که همانطور که به سمت انتهای انبار می رفت، چهره در هم بکشد. هرچه نزدیکتر می‌شد، صدای فریاد های نشان از درد و مشت های پی در پیی که با تمام توان بر سر و صورت فردی فرود می آمدند، بیشتر و بیشتر می‌شد. همان فردی که در انتهای سالن، در گوشه ای نمور و تاریک، با صورتی غرق در خون به صندلی فلزی بسته شده بود. نگاهش را در جای جای صورت خونی مرد گرداند و فکش منقبض شد:
- پس بالاخره افتادی تو چنگم!
به سمتش قدم برداشت و دو محافظ هیکلی و قدبلندش، کنار رفتند و شاهد ضربات دردناک و پر قدرت رئیسشان شدند که چگونه بر سر و صورت مردی که تا دقایقی پیش خودشان مشغول کتک زدنش بودند، مشت هایی پی در پی می‌زد.
با تمام توانی که پس از ناامیدی ها و شکست های فراوانش در وجودش مانده بود، مشت می‌زد و هیچ دلش به رحم نمی‌آمد. دوباره مثل گذشته بی رحم شده بود و حتی از مرد کلمه ای نپرسیده بود و فقط مشغول زدنش بود. شاید می‌خواست درماندگی و ناامیدی این یک سال را با مشت هایش بر سر و صورت این مرد خالی کند تا کمی سبک شود.
- حرف بزن مرتیکه نفهم...
صندلی فلزی را که نزدیک به کنجِ دیوار بود جلو کشید و به یکباره با پایش به پایه ی صندلی ضربه ی پر قدرتی زد که صدای برخورد صندلی فلزی با زمین، در فضای خالی و بزرگ انبار پژواک شد. هنگام عصبانیت قوی‌تر و زورمندتر از همیشه می‌شد و آن ماهیچه ها و بازو های عضلانی که نتیجه ی ورزش های زیادش بودند، خیلی به کارش می‌آمدند.
جلو رفت و نیشخندی به چهره‌ی درهم مرد زد و با نگاهش، از بالا تا پایین براندازش کرد. گردنش به سمت راست کج شد و باز پایش را بلند کرد و این‌بار پایه ی صندلی نه؛ بلکه قفسه ی سـ*ـینه ی مرد را مورد هدف قرار داد.


در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، SelmA، ~Hasti~ و 6 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریادش، همزمان با فریاد و ضجه ی دردناک مرد، بلند شد:
- کجاست بی‌شرف؟ خواهرم و کجا بردین؟ مقصد اون کشتی لعنتی کجاست؟
بازهم جواب نداد و همین باعث شد که خشم مرد از قطره ای سوزان و گداخته، به دریایی از آتش مبدل شود‌. آنقدر مشت زده بود که دیگر انگشتانش به درد آمده بودند؛ پس با یک تصمیم آنی، اسلحه اش را از پشت کمرش درآورد و به سمت مرد زخمی نشانه گرفت. صدای شلیک، شاید دردناک‌تر از اصابت گلوله به پاهای مرد بود. فریاد مرد که بلند شد، نیشخند اوهم پررنگ‌تر شد و اسلحه را به سمت پیشانی مرد نشانه گرفت:
- یا باز می‌کنی اون دهن کثیفتو یا یکی مثل همون گلوله ای رو که الان تو پاته و احتمال اینکه رگه های عصبی پاتو قطع کرده و شایدم فلجت کرده رو تو مغزت خالی می‌کنم. فقط اون‌موقع تضمینی برای زنده موندنت ندارم‌.
مرد این‌بار گریه کرد. هق هقش از درد بود و ترس و این را هرکسی خوب می‌فهمید چه برسد به آویری که دیگر آدم هارا ازبر بود. نیشخند او همچنان پابرجا بود و منتطر بود که مرد زبان باز کند و حرف بزند‌‌. می‌دانست که بالاخره زبان باز می‌کند. برای چنین آدم هایی جانشان خیلی با ارزش بود؛ پس در این شرایطی که مرگ تا بیخ گوشش آمده بود، نمی‌توانست سکوت کند. می‌دانست که مرد حرف می‌زند؛ اما از قصد و برای زجر دادن او هم که شده، دستش را دور قنداق اسلحه سفت کرد و خواست شلیک کند که صدای لرزان و بریده بریده ی مرد، بلند شد:
- آقا م...من ت‌...تقصیری ندارم. من ف...فقط به خاطر خ‌...خرج داروهای م...مادر مریضم و ه...هزینه های تح‌...تحصیل خواهرم، م...مجبور شد...م که این کارو ق...قبول کنم‌.
آویر سرش را با خشم به طرفین تکان داد. این حرف های تکراری و کلیشه ای جواب او نبود. دست آزادش را مشت کرد و با تمام توان فریاد زد:
- این حرفای مزخرف جواب من نیست مرتیکه ی احمق! زود باش بگو اون کشتی لعنتی رو به کدوم خراب شده ای می‌فرستین؟
مرد نفس لرزانی کشید و باز با لحنی گرفته و منقطع جواب داد:
- درسته که م...من ک...کشتی هارو آ...آماده ی با...ربری می‌کنم و جنس ها و دختر ها رو می فرستم دا...داخل؛ ولی من خ...خبر ندارم.
از م...مقصد و ت...تحویل بار خبر ندارم. هیشکی خبر نداره، به جز...به جز یه ن...نفر... .
چهره اش از درد مچاله شد و آویر مجال نفس کشیدن هم به او نمی‌داد:
- بنال ببینم کی؟ کی خبر داره؟
در برابر فریاد آویر، تنها به صورتش خیره شده بود و هیچ نمی‌گفت. می‌دانست، می‌دانست که نباید فوری همه چیز را می‌گفت وگرنه نقشه‌شان نقش بر آب می‌شد. با فریاد دوباره ی آویر، با مکث و تردید لـ*ـب به سخن گشود:
- فقط...فقط یه نفر مقصد اون کشتی رو می‌دونه، اونم کسیه که تو پ...پشت صحنست و هیچ‌وقت رخ نشون نمی‌ده. ر...خ نشون نمی‌ده؛ ولی زیر و بم همه ی کارا رو بلده چون که...چون که همه چیز زیر سرِ خودشه.


در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، SelmA، ~Hasti~ و 6 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

دستان آویر مشت و چشمانش ریز شده بودند. فرصت داستان شنیدن نداشت. فقط جواب می‌خواست و آن جواب هم تنها یک کلمه بود. نام فردی که پشت تمامی ماجراهای اخیر بود و از جای خواهرش خبر داشت. جواب تنها یک نام بود و حال این مرد با مقدمه چینی‌هایش، صبر نداشته ی آویر را لبریز کرده بود و انگار خودش هم این را فهمید که دیگر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، ~Hasti~ و 4 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

- البته برامن بد نشد که، درسته که رئیس روانیت بدبخته؛ ولی من نه. شانس درمو زده و به چیزی که یکساله دربه‌در دنبالش می‌گردم رسیدم. محاله امره که بیخیال شم. تا خرخره ی اون رئیستو نجوام، ول کن ماجرا نمی‌شم.
این را گفت و بی توجه به اویی که چهره اش از درد جمع شده بود، با قدم های بلندی به سمت بیرون رفت و سوار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، ~Hasti~ و 4 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفته بود، دلیل انتقامش را گفته بود. گفته بود که همه‌ی این بدی‌ها و آن حجم از کینه و نفرت خانمان سوزِ در وجودش به خاطر رانده شدن از عشقش بوده!
" - اگه اون دختر جوان بیست ساله بودم، دلم نمیومد. هیچ‌وقت دلم طاقت دیدن اشک یک معصوم رو نداشت؛ اما من اون دختر جوون نبودم... اون دختر مرده بود... گیسوی بیست ساله‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH- و MaRjAn

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رگ گردنش باد کرده بود. رگ غیرتش به فغان رفته بود و غرور مردانه‌اش له شده بود. نابود شده بود وقتی فهمیده بود که پدر نامردش، چه ها که بر سر مادر معصوم و پاکش نیاورده. سرزنش می‌کرد... در دل مادرش را سرزنش می‌کرد و گله می‌کرد از او که "چرا گول خوردی؟ چرا گذاشتی یک مردِ نامرد پاکی‌ات را آلوده کند؟" اما با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH- و MaRjAn

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
با شنیدن اسم آویر، فهمید که این فرد خشمگین و وحشتناک مقابلش، همانی است که باید مقابلش نقش بازی کند و اورا نزد اربابش ببرد. خیالش راحت شد از اینکه جانش در خطر نیست و اگر کسی قرار است که این وسط آسیب ببیند، کسی نیست جز مرد روبرویش، آویر کیانی. مردی که چنان رفتار کرد که ترس را با تمام وجودش لمس کرد و هیچ فکر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ریسمان جهنم (جلد دوم رمان کین) | حدیث امن‌ زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH- و MaRjAn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا