- عضویت
- 10/2/23
- ارسال ها
- 128
- امتیاز واکنش
- 653
- امتیاز
- 188
- سن
- 18
- محل سکونت
- مشهد
- زمان حضور
- 15 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی من و خواهرم بتسی کودک بودیم برای مدتی با خانوادمان در یک مزرعه زندگی میکردیم. عاشق این بودیم که در آن خانه قدیمی سرمان را در هر سوراخ سُنبه ای فرو کنیم از درختان سیب بالا برویم درختانی که در پشته خانه کاشته بودند اما آن چیزی بیشتر توجه مارا جلب کرد آن روح بود ما اون مامان صدا میکردم آخه هم شبیه مامان اصلی مان بود وهم خیلی از ما مراقبت میکرد و هوای ما را داشت.
گاهی اوقات من و خواهرم صبح از خواب بیدار می شدیم و می دیدم یه فنجان کوچک بر روی میز اتاق مان است، درحالی که شب قبلی وقتی می خواستیم بخوابیم آنجا نبود. "مامان " آن را آنجا می گذاشت چرا که می ترسید تا ما نیمه شب تشنه مان شده و آب خوردن پیدا نکنیم! فقط مراقبت از ما برای او مهم بود.از میان آن همه وسایل قدیمی و باستانی که در خانه ما قرار داشت، یک صندلی کهنه چوبی نیز بود که ما همیشه آن را پشت به دیوار اتاق نشیمن می گذاشتیم. هروقت که هواسمان نبود، مشغول تماشای تلویزیون بودیم یا باهم بازی میکردیم ما به اندازه چند سانتی متر آن صندلی را جلو میکشید تا به ما نزدیکتر باشد. گاهی حتی آن را درست تا وسط اتاق نشیمن جلو می آورد. همیشه از اینکه دوباره صندلی را به جای قبلی برگردانیم، احساس ناراحتی می کردیم. زیرا مامان فقط دلش میخواد نزدیک ما باشد!
سالها بعد، وقتی که ما دیگر از آن خانه رفته بودیم، من در یکی از روزنامه ها مقالهای را درمورد یک خانه روستایی قدیمی خواندم، درمورد زنی که تنها زندگی میکرد. او هر بچهاش رو با شیر مسمومی که پیش از خواب به آنها می داد، به قتل رسانده بود. و سپس خودش را نیز به دار آویخت! در آن مقاله ، عکسی از اتاق نشیمن نیز به چاپ رسیده بود، در حالیکه در وسط آن، همان زن خودش را با طنابی که از روی میلهای در سقف آویزان کرده بود، به حالت دار آویخته دیده می شد.
زیر پای او، درست همانجایی که مامان همیشه صندلی چوبی را جلو می آورد، همان صندلی چوبی قدیمی دیده میشد، درست در وسط اتاق نشیمن !
منبع: دنیای کتابهای الکترونیک و کتاب های گویا
گاهی اوقات من و خواهرم صبح از خواب بیدار می شدیم و می دیدم یه فنجان کوچک بر روی میز اتاق مان است، درحالی که شب قبلی وقتی می خواستیم بخوابیم آنجا نبود. "مامان " آن را آنجا می گذاشت چرا که می ترسید تا ما نیمه شب تشنه مان شده و آب خوردن پیدا نکنیم! فقط مراقبت از ما برای او مهم بود.از میان آن همه وسایل قدیمی و باستانی که در خانه ما قرار داشت، یک صندلی کهنه چوبی نیز بود که ما همیشه آن را پشت به دیوار اتاق نشیمن می گذاشتیم. هروقت که هواسمان نبود، مشغول تماشای تلویزیون بودیم یا باهم بازی میکردیم ما به اندازه چند سانتی متر آن صندلی را جلو میکشید تا به ما نزدیکتر باشد. گاهی حتی آن را درست تا وسط اتاق نشیمن جلو می آورد. همیشه از اینکه دوباره صندلی را به جای قبلی برگردانیم، احساس ناراحتی می کردیم. زیرا مامان فقط دلش میخواد نزدیک ما باشد!
سالها بعد، وقتی که ما دیگر از آن خانه رفته بودیم، من در یکی از روزنامه ها مقالهای را درمورد یک خانه روستایی قدیمی خواندم، درمورد زنی که تنها زندگی میکرد. او هر بچهاش رو با شیر مسمومی که پیش از خواب به آنها می داد، به قتل رسانده بود. و سپس خودش را نیز به دار آویخت! در آن مقاله ، عکسی از اتاق نشیمن نیز به چاپ رسیده بود، در حالیکه در وسط آن، همان زن خودش را با طنابی که از روی میلهای در سقف آویزان کرده بود، به حالت دار آویخته دیده می شد.
زیر پای او، درست همانجایی که مامان همیشه صندلی چوبی را جلو می آورد، همان صندلی چوبی قدیمی دیده میشد، درست در وسط اتاق نشیمن !
منبع: دنیای کتابهای الکترونیک و کتاب های گویا
داستان ترسناک { صندلی}
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com