خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
اسم رمان: کوچه بی قراری
اسم نویسنده: بهارک (دختر اقیانوس) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:

وقتی به خود آمدم که عذاب وجدان و پشیمانی همانند یک خوره تمام وجودم را در برگرفته بود. قلبم را همانند یک دود سیاه احاطه و به مغزم آن‌چنان رسوخ کرده بود که حس مرگ داشتم. خواستم خود را از این حس‌های مرگ‌آور نجات دهم؛ پس به سوی تو روانه شدم‌. به امید این‌که تو دوایم باشی و مرا به زندگی برگردانی.


در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 10 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آن لحظه‌ی به تو رسیدن را نام‌گذاری کردم! هزاران بار اسم گذاشتم و هزاران بار تغییرش دادم. بار اول آن لحظه‌ی مقدس را، لحظه پایان بی‌قراری‌هایم نامیدم. باری دیگر، نام آن را، لحظه‌ی باران عشق گذاشتم و در نهایت، دیدم هیچ نامی قادر به وصف آن لحظه‌ی گرگ و میش نیست! لحظه‌ای که نمی‌دانستم شوق داشتنت را در وجودم پرورش دهم، یا ترس از دست دادنت را! تو همانی بودی که هم بودنت مرا بی‌قرار می‌کرد، هم نبودنت! هم داشتنت دلهره‌آور بود، هم نداشتنت! کاش کسی بود؛ کسی که بود، که بودن ابدی تو را در کنار من، تضمین می‌کرد. آن‌گاه من بودم و داشتن بی‌انتهای تو!


در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 10 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
آذر ماه بود و هوا به طور ناگهانی، سردتر از روزهای قبل شده بود. سرما به تک تک سلولهایم نفوذ کرده بود. نمی‌توانستم بیشتر از این، در این سرمای طاقت‌فرسا منتظر اتوبوسی باشم که شاید بیاید، شاید هم نه! پس تصمیم گرفتم برای در امان ماندن از طعنه‌های دوباره مادرجون، به خاطر تاخیر داشتن در مهمانی خانوادگی، این بار ولخرجی کنم و با اسنپ به خانه برگردم. گوشی قدیمی که داخل کیف قرمز رنگم بود را برداشتم، بعد از درخواست اسنپ حدود پنج دقیقه بعد ماشینی با همان مشخصات ذکر شده، آن طرف خیابان منتظرم بود. اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، متوجه اتوبوسی شدم که پشت چراغ قرمز ایستاده بود و نزدیک ایستگاه بود. تا حدی تا اعماق وجودم سوخت که گفتن نداشت. اگر هم می‌خواستم سفر را کنسل کنم مطمئن بودم که تا یک هفته عذاب وجدان مسخره‌ای همراهم خواهد بود. پس بیخیال دلسوزی برای پول رفته‎‌ام شدم و از شدت سرمایی که حالا دیگر استخوانهایم را بی حس کرده بود، به سمت ماشین دویدم. بعد از سلامی آهسته به راننده که خودم نیز به زور شنیده بودم، سوار ماشینی شدم که به لطف بخاری، حسابی گرم شده بود! بعد از گذشت نیم ساعت، به مقصد رسیدیم که آنلاین کرایه را پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و بعد نفسی عمیق، زنگ خانه را فشردم. با " بفرمایید" مامان جون، داخل شدم و درب حیاط را پشت سرم بستم. از حیاط سرسبزی که نتیجه زحمات چندساله مامان بود، رد شدم و بعد از باز کردن در ورودی، سلام بلندبالایی دادم و در را پشت سرم بستم. با دیدن امیرارسلانی که روی مبل‌های چرمی و قهوه‌ای رنگ، آن هم گوشه سالن و درست روبروی من؛ نشسته بود، نفسم در سـ*ـینه حبس شد و سعی کردم تا حدالامکان، به خودم مسلط باشم. لبخندی مصنوعی را چاشنی صورتم کردم و بعد از یک سلام و احوالپرسی مختصر با امیرارسلان، به سمت اشپزخانه و مکانی که بقیه حضور داشتند رفتم. مامان جون مثل همیشه با مهربونی روی صورتم بـوسه‌ای کاشت و دستی به موهایم کشید. خاله سمیرا نیز بعد یک روبوسی، مشغول درست کردن سالاد شد. بعد از برداشتن یک چاقو، کنار خاله سمیرا نشستم و در درست کردن سالاد به او کمک کردم. سفره شام را به کمک خاله سمیرا چیدیم و در آخر خورشت قرمه سبزی که عطر آن، آدم را سرخوش و سرخوش می‌کرد را، روی میز گذاشتیم. مشغول شام خوردن بودیم و خانه در سکوت فرو رفته بود. لیوان آب را به دست گرفتم و جرعه‌ای از آن را نوشیدم، کم مانده بود با مورد خطاب قرار گرفتن، آن هم از سوی ارسلان، آب در گلویم گیر کند و خفه شوم:
ـ دلارام. برنامت برای کنکورت چیه؟ چیکار کردی تا الان.
متعجب نگاهی به او انداختم و درحالی که گوشه لـ*ـبم را با دستمال پاک میکردم، شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
ـ برنامه خاصی که ندارم، هر چی که خدا بخواد!
ـ دختر خوب، با انشاالله ماشالله، رتبه خوب کسب نمیکنی. صرفا خودت رو امیدوار میکنی و درآخر میبینی که خیلی افت کردی!
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
ـ خیلی اساسی به کنکور نگاه نمیکنم که براش برنامه‌ریزی داشته باشم پسرخاله.
ـ چرا برنامه نداشته باشی دلارام؟ امسال، به سال سرنوشت سازه برای تو. باید خیلی بهش توجه کنی و فرصت‌ها رو اینقدر راحت از دست ندی.
خاله سمیرا به عنوان تایید حرف‌های امیرارسلان گفت:
ـ حق با امیره آرام. به نظر من هم، بهتره این شش هفت ماه رو، نری سرکار تا بهتر بتونی درس بخونی!
مامان هم مثل همیشه، سریع وکیل مدافع شده بود و گفت:
ـ دارن درست میگن دلارام. من هم خیلی وقته بهت تاکید کردم که دیگه دور سرکار رو خط بکشی. لاقل این چند ماه رو بشین خونه و روی درست تمرکز کن!
این بار نیز امیرارسلان، که مقصر این بحث‌های بیهوده بود گفت:
ـ ببین دلارا، من هم مثل تو بودم، سال کنکورم کاملا بی برنامه بودم و انگیزه‌ای نداشتم. تا اینکه با یه موسسه آشنا شدم توی فرجام. میتونم بگم جزء بهترین آموزشگاه‌های تهرانه! درسته که مثل خیلی از موسسه‌های دیگه معروف نیست، یا به قولی اسم در نکرده؛ اما خب میتونم به جرعت بگم بهترین استادها رو میتونی اونجا پیدا کنی. علاوه بر این خیلی با نظم برات برنامه میچینن و کاری میکنن که برای کنکورت کاملا آماده باشی.
سری تکان دادم و برای آن‌که از سرم باز کرده باشم گفتم:
ـ حتما آدرسش رو ازت میگیرم و یه سری بهشون می‌زنم.
اما انگار این پسرخاله‌ی بدپیله‌ی ما، قصد بیخیال شدن نداشت که باز گفت:
ـ خیلی خوب پس اگه قصدش رو داری، من فردا تصمیم دارم برم و یه سری به استادام بزنم. میام دنبالت، بیا ببین کدوم دوره‌ها رو قصد داری برداری. همونجا توضیحات کامل رو بهت میدن.
می‌خواستم بهانه‌ای بتراشم، برای اینکه با ارسلان همراه نشم، که مامان زودتر از من جواب داد:
ـ آره چرا که نه! البته اگه مزاحمت نمیشه.
ارسلان لبخندی زد و زمزمه کرد:
ـ دلارام همیشه مراحمه.
همین برای آن‌که تا آخر شام سکوت کنم و حتی متوجه این نباشم که چی می‌خورم، کافی بود. بعد شام، با اصرار‌های فراوان من، خاله سمیرا و مامان راضی شدن تا شستن ظرف‌ها به عهده من باشد و دلیلی شود برای فرار از امیرارسلان، تا از دردسر جدیدتر جلوگیری بشود. هیچ علاقه‌ای نداشتم که به کلاس بروم، اللخصوص همراه امیرارسلانی که قصد داشتم تا جای ممکن از او دوری کنم. بعد از اتمام ظرف‌ها، با بهانه سردرد و میگرن، شب بخیری گفتم و جمعشان را ترک کردم.


در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 8 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع

‌سعی داشتم مقنعه‌ای که حسابی چروک شده بود را، اتو کنم تا کمی از این اوضاع آشفته خارج شود. با حرص زیر لـ*ـب زمزمه می‌کردم:
ـ انگار کلاس رفتن اجباریه! بابا من نمی‌خوام درس بخونم، باید کیو بببینم آخه؟ یکی نیست بگه آخه ارسلانه احمق، تو دیوونه‌ای که وسط شام یهو بحث کنکور و پیش می‌کشی؟
تلفن‌همراهم زنگ خورد و باعث شد دست از این خوددرگیری‌های همیشگی‌ام بردارم. با دیدن تماسی که از طرف نیوشا بود، ابروهایم بالا پرید و زمزمه کردم:
ـ یا امام هشتم!
سرفه‌ای کردم و سعی کردم کمی صدایم را صاف کنم. با استرسی که بر جانم رخنه کرده بود، گفتم:
ـ سلام نیوشا جان خوبی عزیزم؟
نیوشا انگار که مانند من، قصد احوال‌پرسی نداشت و یک راست گفت:
ـ عزیزم من بهت گفته بودم امروز کلی سفارش داریم، بعد شما باز تاخیر کردی؟ الان کجایی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم. او فکر می‌کرد من مثل همیشه در ترافیک مانده‌ام و اینگونه عصبانی شده بود. اگر می‌دانست قرار نیست امروز به آن‌جا بروم چگونه رفتار می‌کرد! با استرسی که حالا نتیجه‌اش لرزش صدایم بود، گفتم:
ـ راستش نیوشا جان، از پله‌ها افتادم زمین، پام در رفته! الان دارم میرم بیمارستان، بعدش اگه دیر نشد حتما میام. بازم ببخشید.
برخلاف تصورم، نیوشا این بار با ملایمت گفت:
ـ ای بابا، خدا بد نده! باشه عزیزم اشکالی نداره، امروز رو بمون خونه استراحت کن! نیازی نیست بیای، بچه‌ها به جات کار می‌کنن نترس.
پس از اتمام مکالمه‌ای که با نیوشا، صاحب کارم داشتم، با لبخند تلفن را قطع کردم و چیزی نگذشت که دوباره شروع کرد به زنگ خوردن. اما این بار نام امیرارسلان، روی صفحه گوشی چشمک می‌زد. با دیدن تماسش، انگار که داغ دلم تازه شده باشد و به گونه‌ای که حتی چروکی مقنعه‌ام نیز تقصیر او باشد، با حرص پاسخ دادم:
ـ بله چی می‌خوای؟
با تاخیر پاسخ داد:
ـ مثل این‌که خواب بودی و بیدارت کردم! دختر‌ها اصولا اینجور مواقع هاپو میشن!
با خنده‌ی حرص درآورش، اخمی به روی پیشانی‌ام نشست و با حرص زمزمه کردم:
ـ خیلی بامزه‌ای پسرخاله!
دوباره خندید و گفت:
ـ می‌دونم دلارام نمی‌خواد بگی. فقط زودتر حاضر شو، که اگه برسم، پنج دقیقه بیشتر منظرت نمی‌مونم!
با عصبانیت گوشی موبایل را قطع کردم، دست از اتو کشیدن برداشتم و پس از اینکه آن مقنعه‌ی کوفتی را به سر کردم، کلید خانه را در دستانم با حرص فشردم و بعد از قفل کردن در، از خانه خارج شدم. به موقع رسیده بود و جلوی پایم ترمز زد. سوار ماشینش شدم و همزمان سلامی سر دادم. خندید و پرسید:
ـ اوه حالا چرا مادمازل اینقدر عصبانی تشریف دارن؟
چشم غره‌ای نثار آن چشمان قهوه‌ای رنگش کردم، در حالی که تکه‌ای از موهای بلند او را از جلوی چشمانش کنار می‌زدم زمزمه کردم:
ـ لاقل موهات رو مثل دخترا بلند می‌کنی، یاد بگیر چجوری ببندیشون!
این بار بلند‌تر خندید و میان خنده‌هایش گفت:
ـ شما راجب دلبری‌های مردونه چیزی نمی‌دونی بانو! این یه تیکه رو می‌ندازن جلوی صورتشون، که از دخترا دلبری کنن!
با لحن مسخره‌ای گفتم:
ـ درسته درسته! فقط من برای اون دخترایی که از سوسکی ریختن موهای پسرا خوششون میاد، متاسفم! فقط متاسف پسرخاله!
این بار هر دو خندیدیم و ارسلان به راه افتاد


در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 8 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
‌***
روند کلاس‌ها طبق گفته مسئول آنجا، نسبتا مطلوب بود. اما حداقل برای منی که با اجبار قرار بود در آن کلاس‌ها شرکت کنم، چندان دلنشین نبود. نمی‌دانستم قرار است چه تاثیری در نحوه مطالعه من داشته باشد، وقتی من نصف روز را سرکار بودم و وقتی برای درس خواندن نداشتم! شانه به شانه‌ی ارسلان، از موسسه خارج شدم و دو عدد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 8 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدون هیچ سخن اضافه‌ای، از ماشین پیاده شد. ترجیح دادم اهمیتی به رفتن او ندهم؛ لابد قرار بود با او به پاساژ بروم و در خرید لباس‌هایش، نظر دهم! مشکلی با این قضیه نداشتم، اما حتم داشتم قرار است با کوچک‌ترین نگاه من به لباس زنانه‌ای، حس ترحم او گل کند و سریعا آن لباس را برای من بخرد. من هیچ‌گاه، حتی در بدترین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 7 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما این بار ارسلان بود که کمترین توجهی به اعتراض‌های من نداشت. دستم را سفت در دستانش گرفت و مرا به سمت مغازه‌ای که لباس‌های مجلسی و زیبایی داشت سوق داد. اما تمام حواس من به گرمای دستانی بود، که برای اولین بار دست‌های سرد مرا سفت چسبیده بود! نمی‌توانستم توصیفی برای دگرگونی حال آن لحظه‌ام داشته باشم. سعی کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 6 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
گارسونی که لباسی قرمز رنگ به تن داشت و مرتبا لبخندی روی لـ*ـبش نقش بسته بود، این بار به سمت میز ما روانه شد و با همان لبخند و لحن خوش پرسید:
ـ شما انتخابتون رو کردید؟ چی میل دارین؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 6 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشغول نوشتن نکاتی بودم که روی تخته نوشته شده بود. اما با خسته نباشید استاد، بیخیال ادامه نوشتن شدم و پس از گرفتن یک عکس از تخته، سریعا لوازمم را نامرتب داخل کیف ریختم و از موسسه بیرون زدم. روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که پیرزنی هنگام نشستن روی صندلی، پایش به سکو گیر کرد و علاوه بر اینکه تمام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 6 نفر دیگر

دختر اقیانوس

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
29/8/23
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
336
امتیاز
58
سن
24
محل سکونت
اقیانوس
زمان حضور
4 روز 17 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
کفش‌هایم را طبق معمول، جلوی در رهایشان کردم و با بی‌حالی به سمت دستشویی رفتم. سابقه نداشتم تا به حال، تا این ساعت بیرون باشم و حالا با وجود خستگی، حتی حوصله نداشتم غذایی بپزم. هر چند، همان کیک و نوشابه‌ای که خورده بودم، احساس ضعفم را از بین برده بود. با خمیازه‌ای روز خسته کننده خود را به پایان رساندم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کوچه‌ی بی‌قراری | دختر اقیانوس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا