خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حبیب.آ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
7,938
امتیاز
263
محل سکونت
در قعر چاه کتاب
زمان حضور
6 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: فرزند گمشده
ژانر: فانتزی
نام نویسنده: حبیب.آ(habib.a) کاربر انجمن رمان 98
ناظر: YeGaNeH
خلاصه
داستان از آنجایی شروع می‌شود که ادوارد جادوگر بزرگ پتروس توماس را علاقه‌مند می‌کند تا در جنگی که بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترن دشمن پتروس آن را آغاز نموده‌است شرکت کندو توماس هفده ساله، به کمک استاد ادوارد، می‌تواند در این‌ جنگ زنده بماند و با قدرت خارق‌العاده‌اش پیروز میدان باشد؛ اما این تازه آغاز راه است و این قدرت‌نمایی او، باعث می‌شود دشمن خونی‌اش، متوجه قدرت او شده و با عزمی جزم تر به دشمنی‌اش ادامه بدهد.

نکات مهم:
۱) پیگیری موضوع فراموش نشود.
۲) تشکر زیر پست‌ها فراموش نشود.
۳ـ نقد فراموش نشود.
۴ـ کپی ممنوع!

٥ـ لایک بی‌مطالعه ممنوع!


در حال تایپ فرزند گمشده |habib.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، YaSnA_NHT๛ و 44 نفر دیگر

حبیب.آ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
7,938
امتیاز
263
محل سکونت
در قعر چاه کتاب
زمان حضور
6 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل یک
- کی او‌ن‌جاست؟
با شنیدن صدای آلیس که از بیرون اتاق شنیده می‌شد، دست از گشتن اتاقش برداشتم و با سرعت خود را بر روی زمین انداختم. باید برای پنهان ماندن از دیدش به زیر تـ*ـخت تک نفره‌اش که در گوشه‌ی اتاقش قرار داشت و در یک متری‌ام بود می‌رفتم. با سرعت غلتی زدم و خود را به زیر آن رساندم. هم زمان با رسیدن من به آن و پنهان شد در زیرش، صدای باز شدن در را نیز شنیدم. با باز شدن در، حرکت آرام آلیس را که به سمتم می‌آمد حس کردم. می‌دانستم که با چوب دستی جادویی‌اش می‌تواند وردی را برای پیدا کردن متجاوز اجرا کند. برای همین هم کمی از حرتش به سمتم ترسیدم؛ چرا که چوب دستی بیست سانتی متری‌اش بر روی تختش قرار داشت. برای همین هم باید هر چه سریع‌تر از آن اتاق خارج می‌شدم. برای همین هم چشم‌هایم را بستم و خودم را درون اتاقم تصور کردم. نیروی درونیم فعال شد. باد شدیدی به صورتم برخورد کرد و بعد، از طریق یک توده‌ی سیاه رنگ به اتاق نقلی‌ام که در سومین طبقه‌ی خانه قرار داشت منتقل شدم.
چشم‌هایم را آرام باز کردم و به سقف اتاقم که بر رویش چند نقاشی از زادگان سیاه قرار داشت خیره شدم. با دیدن آن نقش‌های زیبا و ترسناک، نفس عمیقی کشیدم و آرام به خود گفتم:
- آخیش! نزدیک بودا!
با طمٲنینه از روی زمین بلند شدم و نگاهی به اتاقم انداختم. با دیدن الماس نقره‌ای رنگی که بر روی تختم قرار داشت، از خشم چشم‌هایم را بستم. دو الماس نقره‌ای رنگ مادرم در دست آلیس بودند و من به سختی توانستم یکی از آن دو الماس را که نشانه‌ی اصالتم بود بدست بیاورم؛ اما الماس دیگر توسط آلیس، همان جادوگر پیری که هفده سال از من نگه‌داری می‌کرد پنهان شده بود و من نمی‌توانستم پیدایش کنم.
- بازم که اتاق آلیس بدبخت رو نابود کردی!
با شنیدن صدایی چشم‌هایم را باز کردم و به سمت صدا چرخیدم. با دیدن چهره‌ی آرام و خونسرد ادوارد، لبخندی بر روی صورتم نشست. او همیشه راهنمایی خوبی برایم بود و ابن‌بار هم مطمئن بودم که به من کمک می‌کند.
- آره. مطمئنم که الماسی که ما می‌خوایمش توی اتاق آلیسه.
پوزخندی بر روی صورتش شکل گرفت.
- اما من مثل تو فکر نمی‌کنم توماس! الماس‌ پیش آلیس نیست.
چشم‌هایم از تعجب گرد شدند. مادرم تنها به یک نفر از اطرافیانش اعتماد داشت و آن یک نفر هم آلیس بود و کس دیگری جز او نمی‌توانست امانت‌داری برای آن الماس‌های گران‌بها باشد.
- چطور ممکنه الماس پیش آلیس نباشه؟! آلیس تنها معتمد مادرم بوده!
قدمی به سمتم برداشت و با بادبزن زیبایش ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌ام زد.
- بله حرفت درسته؛ اما طبق اطلاعاتی که من به دست آوردم، میدونم که قاتل مادرت یکی از الماس‌ها رو دزدیده. الان هم برای پیدا کردن الماسی که دست توئه به سمت دهکده‌های جنوبی لشکر کشی کرده و میخواد تک‌تک دهکده‌هارو از بین ببره.


در حال تایپ فرزند گمشده |habib.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، YaSnA_NHT๛ و 46 نفر دیگر

حبیب.آ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
7,938
امتیاز
263
محل سکونت
در قعر چاه کتاب
زمان حضور
6 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
[HIDE-THANKS]چشم‌هایم از فرط تعجب گرد شدند. آلیس قدرت‌مند ترین جادوگر سرزمین‌ها بود و هیچ کس، از نظر جادو به گرد پایش نمی‌رسید. برای همین هم نمی‌توانستم این را باور کنم؛ اما چون خودم هم یکی از الماس را برداشته و به طریقی دزدیده بودم، نمی‌توانستم این امکان را با قاطعیت رد کنم.
- توماس! میدونم که از شنیدن این خبر نارحت شدی؛ اما الان یه موضوع مهم تر از اون الماس هست.
با شنیدن صدای آرامش، به یاد جملات آخرش افتادم. آن مرد، برای به‌دست آوردن الماسی که در دستان من بود، قصد داشت مردم دهکده های جنوبی را که در اصل همان گرگ‌های سپید جنوبی بودند قتل عام کند و این برای منی که اگر مادرم زنده می‌ماند، جانشین سرزمینم می‌شدم خبر بسیار وحشتناکی بود و مرا در دوراهی ای سخت قرار می‌داد. من می‌توانستم با استفاده از قدرت‌هایم آن الماس را پس بگیرم و هیچ‌کاری هم با او و لشکرش نداشته باشم؛ اما اگر این‌کار را می‌کردم و در برابر سپاهیانش نمی‌ایستادم، تمام کسانی که از خون و نژاد من بودند کشته می‌شدند و این برای منی که قسم خورده بودم از آن‌ها محافظت کنم، یعنی بدترین اتفاق ممکن در طول زندگی‌ام!
- باید چکار کنم ادوارد؟ تو بهتر از من از سرزمین‌ها اطلاع داری.
لبخند محوی بر روی صورتش شکل گرفت.
- درست مثل لیانا عجول و با شهامتی توماس!
و بعد از زدن این حرف چشم‌هایش را بست و شروع به خواند وردی کرد:
- لپوتوما متون.
بعد از چند ثانیه برگه‌ی کوچکی در برابر چشمانش ظاهر شد و او با صدای بلندی شروع به خواندنش نمود:
- درود بر فرزند گرگ های سپید.
میدانیم که شما، برای حفظ جان مردمتان هر کاری خواهید کرد. سن کمی که دارید نشان از آن دارد که به‌زودی تجربه‌هایی بسیار کسب نموده و پس از مدتی کوتاه و شاید بلند برای شما، بر روی تـ*ـخت سلطنتی قصر گرگ‌های سپید خواهید نشست. شما مجبورید با سن کمی که دارید وارد جنگی عظیم شوید. این جنگ به شما چیز‌های بسیاری می‌آموزد. پس وارد آن شوید؛ اما آگاهانه عمل کنید. زمانی که دشمنتان آماده‌ی حمله است بر آن بتازید و زمانی که دشمن قصد استراحت دارد و میخواهد کمی آماده شود عقب نشینی کرده و میدان جنگ را به جایی ببرید که توان گذاشتن تله برای دشمنتان را داشته باشد. این تنها چیزی بود که می‌توانستیم به شما بگوییم. مواظب خودتان باشید. اگر از درون در هم نشکنید، کسی توان مقابله با شما را نخواهد داشت. دوست‌د اران این سرزمین، گروه" تایکا".
از شنیدن جملاتی که درون آن کاغذ نوشته شده بودند به وجد آمدم. هر گاه که روز تاج‌گذاری‌ام را در ذهنم تجسم می‌کردم، به خاطر شادی زیادم، اشک شوق می‌ریختم. این‌بار هم احساساتم به غلیان در آمده بود؛ اما نباید ادوارد از این حسم چیزی می‌فهمید، برای همین هم سعی در کنترلش نمودم و با صدایی که هنوز رگه‌هایی از شادی در آن وجود داشت تنها سوالی که در ذهنم به وجود آمده بود را بر زبان آوردم:
- گروه تایکا دیگه چه گروهیه؟
ادوارد با شنیدن سوالم، دست راستش را به موهای بلند و سفید رنگش کشید:
- گروه تایکا. یک گروه محافظه که از تو محافظت می‌کنه. البته به طوری که خودت هم متوجه نشی.
سرم را تکان مختصری دادم. دلم می‌خواست آن‌ها را ببینم. برای همین هم پرسیدم:
- میتونم ببینمشون؟
هنوز جمله‌ام را به اتمام نرسانده بودم که صدای قهقه‌اش بلند شد.
- یعنی تو متوجه نشدی زبان این نامه به زبان گرگ های سپید باستانه؟
- نه!
این‌بار او بود که تعجب می‌کرد.
- توماس! یعنی من این همه توی آموزشات روی اصول تفکر، قدرت و تاریخ گرگ‌های سپید تاکید داشتم هیچ شد!
با به یاد آوردن آن آموزش‌های مسخره که یک هفته‌ای از تمام شدن‌شان می‌گذشت اخم‌هایم در هم رفتند.
[/HIDE-THANKS]


در حال تایپ فرزند گمشده |habib.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، YaSnA_NHT๛ و 34 نفر دیگر

حبیب.آ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
7,938
امتیاز
263
محل سکونت
در قعر چاه کتاب
زمان حضور
6 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست بعدی فردا شب.
- اون آموزشای مسخره اصلا برام ارزشی نداشتن که بخوام به یادشون بیارم. من فقط برای راحت شدن از دست غر‌غر های تو و آلیس اونا رو حفظ کردم و بعد از ذهنم پاکشون کردم. فقط زبان گرگ‌های باستان رو با کلی زحمت و کمک‌گیری از جادو توی ذهنم گذاشتم و برای همین هم الان نمی‌تونم تشخیصش بدم.
می‌دانستم که با این حرف‌هایم عصبی‌اش می‌کنم؛ اما اگر نمی‌دانست تا زمانی که پیشم می‌ماند با انتظارات بی‌جایش بیشتر از قبل مرا عصبی می‌کرد و این برایش بسیار خطرناک بود؛ چون من توان کنترل نیرویم را نداشتم و او هرچه‌قدر که قدرتمند بود، نمی‌توانست در برابر نیروی خارق‌العاده من مقاومت کند.
- منظورت از این حرفا چیه توماس؟! دیوانه کل اون آموزشا برای آینده‌ت لازم بودن. در ضمن نیروی تو در حدی نیست که بتونه اون مطالب رو که تو ذهنته از بین ببره. خودت هم که این کار رو بلد نیستی. پس چه کسی این‌کار رو کرده؟
این حرف‌ها را با عصبانیت می‌زد. تا قبل از شنیدن حرف‌هایش از کارم پشیمان شده بودم؛ چرا که می‌دانستم بی‌دلیل حرفی را بر زبان نمی‌آورد؛ اما وقتی که جملات آخرش را شنیدم، مطمئن شدم که درست ترین کار ممکن را کرده‌ام. همیشه همین‌طور بودم. کار خودم را می‌کردم و توصیه‌های دیگران برایم تا حدی ارزش داشتند که آزارم نمی‌دادند. وقتی که ادوارد این حرف‌ها را به من زد، باعث شد عصبی شوم و این یعنی دیگر توصیه‌هایش برایم بی‌ارزش بودند.
- این که منظورم چیه رو خودت خوب می‌دونی ادوارد! در مورد سوالایی که پرسیدی، ان‌قدر سوالات مسخره‌ن که ارزش جواب دادن هم ندارن. حالا هم لطف کن از اتاق رو بیرون. نمی‌خوام ببینمت.
و بعد با قدم‌هایی آرام خود را به تـ*ـخت تک‌نفره‌ام رسانده و بر روی آن افتادم. دلم می‌خواست بخوابم؛ اما آن‌قدر ذهنم آشفته و پریشان بود که نمی‌توانستم بخوابم. برای همین چشم‌هایم را به آرامی بستم و سعی کردم کمی به چشم‌های سبز رنگم که دو روزی بود بسته نشده بودند استراحت بدهم.
- باشه من میرم؛ ولی تو فردا باید به یه سفر خیلی طولانی بری. بعدش هم باید توی جنگی که در می‌گیره... .
- برو بیرون لطفا!
آ‌ن‌قدر لحنم سرد و بی‌حوصله بود که دیگر حرفی نزد و با سرعت از اتاق خارج شد. وقتی به شباهت های رفتاری او و آلیس توجه می‌کردم، متوجه می‌شدم که این دو هر دو انسان‌هایی عجیب و مرموز هستند و نمی‌شود به گفته‌هایشان اعتماد کرد!
نفس عمیقی کشیدم و از فکر او و آلیس بیرون آمدم و خودم را وارد فضای دیگری که درون ذهنم قرار داشت کردم. کم‌کم چشم‌هایم گرم شدند. گویی ذهن آشفته‌ام آرام شده و قصد استراحت داشت. پس همراهش شدم و خود را به دست خواب سپردم تا روحم را آرام کند.
***
چشم‌هایم را به آرامی باز کردم. آن‌قدر خوابیده بودم که حس می‌کردم کسی با دارو بیهوشم کرده است. به سختی بر روی تـ*ـخت نشستم و به پنجره نگاه کردم. اشعه‌های زرد رنگ آفتاب، از شیشه‌های پنجره عبور می‌کردند و وارد فضای سرد و یخ‌زده‌ی اتاق می‌شدند. با این‌که هیچ‌گاه از پیچاندن پتو به دور خودم خوشم نمی‌آمد، به خاطر سرمای شدید هوا که به مغز استخوان‌هایم رسیده بود پتوی قرمز رنگ و طرح‌دارم را که بر روی تـ*ـخت قرار داشت دور خود پیچیدم. مثل همیشه دلم می‌خواست بعد از انجام این‌کار، خود را به بام خانه برسانم و از آن‌جا طلوع خورشید را که با ابهت خاص خودش همه را محو خود می‌نمود تماشا کنم.
برای همین هم با آرامشی عجیب، از روی تـ*ـخت پائین آمده و پاهایم را بر روی کف سرد و چوبی زمین گذاشتم. هیچ‌وقت درون خانه کفش یا دمپایی نمی‌پوشیدم. برای همین هم بی‌توجه به دمپایی‌های آبی رنگی که در کنار تختم و بر روی زمین قرار داشتند، به سمت در چوبی اتاقم که درست در برابر تختم قرار داشت حرکت نمودم. با قدم‌هایی آرام خود را به در رساندم و به آرامی آن را باز کردم. از اتاق خارج شدم و وارد راهروی تنگی که در انتهای آن پلکان متصل به بام خانه قرار داشت شدم. نگاهی به راهرو انداختم. جز قاب نقاشی مادرم که کنار در اتاقم به دیوار وصل شده بود چیز دیگری در این راهرو وجود نداشت. برای همین هم بدون درنگ، شروع به راه رفتن کردم. با چند قدم کوتاه خود را به پلکان چوبی رساندم. نگاهی به پله‌ها انداختم. تمام پله‌ها توسط جادو و میخ‌های جادویی آلیس به هم وصل شده بودند.
با سرعتی سرسام آور، از پله‌ها بالا رفتم. خود را به بام رساندم. سقف طبقه‌ی دوم خانه یا همان پشت‌بام خانه، جنسش از چوب و سنگ بود و همین باعث می‌شد بدون ترس بر رویش بایستم. نگاهی به پشت بام مربعی شکلی که درش ایستاده بودم انداختم. خورشید هنوز به طور کامل طلوع نکرده بود. به سمت دیواری که رو به شرق بود رفتم. دست‌هایم را بر روی دیوار گذاشتم و به زوزه‌های بلند باد گوش داده و به درختان بلندی که از دور دست در حال تکان خوردن بودند خیره شدم.
- درست مثل لیانا به دیدن طلوع خورشید علاقه‌ داری.
با شنیدن صدای آرام و لطیف آلیس از پشت سرم، به سمتش برگشتم. موهای کوتاه و سفید رنگش به همران آن‌ ردای بلندش توسط باد شدیدی که می‌وزید به رقص در آمده بودند.
- چی شده که صبح به این زودی و توی این سرما به اینجا اومدی؟!
لبخندی زد و با لحنی ملایم گفت:
- اومدم سوالی رو ازت بپرسم.
- چه سوالی؟
- چرا از من متنفری؟
چشم‌هایم از تعجب گرد شدند. به هیچ‌عنوان انتظار نداشتم که از رفتارهایم با خودش چنین فکری کند.
-منظورت چیه آلیس؟! من چرا باید از تو متنفر باشم؟
نگاهم به چشمانش افتاد. با دیدن غمی که در آن چشمان مشکی و نافذ خود نمایی می‌کرد، دلم به حالش سوخت. اویی که با وجود سن بالایش از من کوته‌فکر محافظت کرده و بزرگم نموده بود، به خاطر رفتار سردی که در این چند روزه داشتم این‌چنین ناراحت و غمگین شده بود
- توی این سه روزه اصلا به حرفام گوش نمیدی، حتی نمی‌شنوی چی میگم. وقتی هم که صدات می‌کنم انگار نه انگار که دارم باهات حرف می زنم. از رفتارهات معلومه که ازم متنفری؛ چون خیلی باهام سرد برخورد می‌کنی.
دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم که این‌طور نیست؛ اما نمی‌توانستم. چون کودک پنج ساله‌ای شده بودم که خطایی را به گردنش می‌انداختند و او نمی‌توانست از خود دفاع کند. سنم به هفده رسیده بود؛ اما عقلم هنوز به همان کوچکی قبل بود. من از آلیس متنفر نبودم! من او را بیشتر از هرکس دیگری دوست داشتم؛ اما به خاطر یک الماس بی‌ارزش، آن‌چنان با او سرد و خشک حرف زده و رفتار کرده بودم که فکر می‌کرد از او متنفرم و این برایم چون خنجری بود که بر قلبم فرود می‌آمد.


در حال تایپ فرزند گمشده |habib.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، YaSnA_NHT๛ و 28 نفر دیگر

حبیب.آ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/5/19
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
7,938
امتیاز
263
محل سکونت
در قعر چاه کتاب
زمان حضور
6 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
خود را به سختی کنترل کردم. نمی‌دانستم چه بگویم تا این فکر از ذهنش خارج شود. اگر دلیل آن رفتار‌های سردم را برایش بازگو می‌کردم بیشتر از قبل ناراحت می‌شد. برای همین هم نمی‌توانستم چیزی به او در مورد شکم که به شکلی کاملا ناگهانی از بین رفته بود بگویم. پس سعی کردم با دروغ گفتن کمی اعتمادش را جلب‌کنم.
- راستش چند روزپیش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ فرزند گمشده |habib.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، YaSnA_NHT๛ و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا