خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام حضرت عشق
نام اثر: تاب رخ او
نام نویسنده: مبینا نجفی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: M O B I N A
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز

خلاصه:
زندگی دختری ساده و بی‌دغدغه با آمدن پسرعمویش به یک‌باره از آن نظم و آرامش قبلی خارج می‌شود و زندگی‌ ساده‌اش پر از تنش و هیاهو‌های غیرمنتظره می‌شود‌. راه‌ها و رازهای زیادی هستند که این دختر باید در زندگی‌اش کشف کند‌.
آیا از پس مشکلات‌ و پیچ و خم‌های زندگی تاب می‌آورد؟ گویی همه چیز در زندگی‌اش گم شده‌. اسمش، هویتش، زندگی‌اش همه را گم کرده‌. گویا زندگی‌اش به دست خواب و رویا بود. شاید هم کابوسی دردناک اسیر ذهن و قلب پاکش شده‌. اگر دست او بود دورترين راه دنيا را برای زندگی انتخاب می‌كرد‌. جايى كه كسى نباشد تا آرامشش را خط خطى كند و پاى احساساتس‌ را بلنگاند. فقط می‌خواهد كمى براى خودش باشد‌. در جايى كه خدا بيشتر حواسش به او باشد‌.


در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 9 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
ندارمت؛ آری می‌دانم که دیگر ندارمت‌. سهم من از عاشقی و دلبری فقط قاب عکسی‌ خاک‌ خورده و دلی رنجیده است.
خودم هم نمی‌دانم کی و چگونه با این غم کنار آمدم؛ اما راستش را بخواهی هنوز هم دلم برایت می‌رود‌. هرشب تو را در خیالم بـ*ـغل می‌کنم، حتی در خیالم هم دستم، بدنم، بوی غزل می‌گیرد.
کاش بودی تا با نگاه سوزانت قلبم را ذوب می‌کردی. کاش بودی تا برای بار هزارم خدا را شکر کنم بابت هدیه‌ی نابش!
این روزها عجیب دلم می‌خواد داد بزنم و بگویم:
- آی آدم‌ها اگر می‌توانید، صدای محبوبم را بر جسمم حک کنید.

صدای‍ش، لحظاتِ پوسیده شدنم، درد را از یادم خواهد برد.


در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 8 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت_1
«دانای کل»
در سرش غوغایی برپا بود که حتی اطرافیانش تصور هم نمی‌کردند‌. زندگی‌اش به یکباره رنگ غم گرفته بود و مقصر تمامی اتفاقات کسی نبود جز خودش‌.
آمده بود تا اعصابش کمی آرام گیرد‌. اما، به محض رسیدنش به شمال قوم مغول به خانه‌اش حمله کرده‌ بودند‌.
او مریم را دوست داشت چطور باید به بقیه این را می‌فهماند‌؟
هنوز قدمی از آن کلبه‌ی چوبی که تمام خاطرات خوبش را در آنجا حبس‌ کرده‌ بود نگذشته بود که صدای هق‌هق کودکی قلبش را به تپش انداخته بود‌.
این صدا همان صدایی‌ست که او و همسرش سال‌هاست در انتظارش بودند.
به سمت صدا قدم برداشت اما، هنوز به صدا نرسیده بود که آن هق‌هق قطع شد. ترسیده سرعتش را بیشتر کرد اما، انگار آن صدا آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. ‌دست خودش نبود‌، تحمل صدای گریه‌ی هیچ‌کس را نداشت‌. ‌‌نفس حبس شده در سـ*ـینه‌اش را بیرون داد و دست در جیب‌های شلوار مشکی رنگش کرد‌ تا از سوزش دستانش کاسته شود‌.
به درختان خشک و بی‌روح نگاه گذرایی انداخت و به قصد بازگشت به کلبه به عقب گرد کرد اما، صدای ظریف و بغض‌دار دختری مانع رفتنش شد‌
- من مواظبت‌ می‌مونم‌. نترسی آتریسا‌ باشه؟
"باشه‌" آخر را طوری به بغض ادا کرد که قلب مرد به درد آمد‌.
صاحب صدا درست پشت درخت تنومد چنار خشک شده ایستاده بود‌.
- من قول میدم مواظبت باشم‌.
موهای خرمایی رنگش را از جلوی چشمانش کنار زد و عروسک‌ را به سـ*ـینه‌اش چسباند‌‌. دوباره هق‌هق‌‌های دردناکش شروع شد و چشمان به رنگ شبش طوفانی شد.
- سلام دختر کوچولو‌.
ترسیده به مرد نگریست و قطره‌های اشک بی‌صدا بر روی گونه‌های سرخش فرود می‌آمدند‌.
- گم شدی؟
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و سخنی از ل*ب‌های سرخ رنگش بیرون نمی‌آید‌.
- از من نترس‌، من کمکت می‌کنم.
وقتی مروارید‌های ریز چشمانش را می‌بیند‌ لبخندی به رویش می‌پاشد و با لحن طنزی می‌گوید:
- من فرشته‌ی خدازده‌ی‌ اوس کریمم‌‌! می‌خوای ببرمت پیش پدر و مادرت؟


در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 9 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت_2
عروسک موطلایی‌اش را کمی از خودش فاصله می‌دهد‌ و یک قدم به آن مرد غریبه نزدیک می‌شود‌.

- راست میگی عمو؟ من و آتریسا رو می‌بری پیش مامانی؟

مرد از اینکه توانسته بود اعتماد دخترک رو جلب کند سرخوش به او نزدیک می‌شود و کلاه بافته شده‌ی سفید رنگش را در سر دخترک تنظیم می‌کند‌.

- آره قربونت بشم‌. می‌برمت پیش مامانت. اسم قشنگت چیه مو خرمایی نازم؟

دخترک ترسیده دستان کوچکش را به سـ*ـینه‌ی مرد فشار می‌دهد و قصد دوری دارد‌.

مرد نفس را با حسرت بیرون می‌دهد و دستان یخ‌زده‌ی دخترک را در میان دستان بزرگش جای می‌دهد. چه می‌شد اگر یکی از این عروسک‌ها مال او و بانویش‌ مریم بود؟

- نترس دختر کوچولو من کاریت ندارم. یعنی غلط می‌کنم کاریت داشته باشم‌.

برای راحتی دخترک از جایش برمی‌خیزد و می‌گوید:
- نگفتی اسمت چیه دخترِ نازم؟

وقتی با مرد هم‌قدم می‌شود لبخندی از سر رضایت بر روی لبان خشکش جای می‌گیرد‌.

- کاملیا.

دستان دخترک را طوری محکم گرفته بود که گویا دخترک قصد فرار داشت و او انگاری می‌خواست از فرار لحظه‌ای‌اش جلوگیری کند‌.

- چه اسم نازی داری‌. درست مثل خودت قشنگ و شیک‌! معلومه مامانت از اون دافاست‌ آره؟

دخترک هیچ سر از حرف‌های آن مرد غریبه سر در نمی‌آورد‌. نگرانی و ترس از دوری والدین تمام جانش را فرا گرفته بود‌.

- وای کاملیا اگر مریم بفهمه به مامانت گفتم داف کله‌م رد می‌کنه‌. یادته آخرین بار کجا بودی؟

لـ*ـب برمی‌چند و با صدای بغض‌دارش آرام و کوتاه می‌گوید:

- کنار جاده‌.

مرد وقتی متوجه بغض دخترک می‌شود برای اینکه دخترک سریع‌تر از شر آن ترس و بغض خلاص شود‌ سرعت قدم‌هایش را تندتر می‌کند‌ تا بتواند سریع‌تر والدین دخترک موخرمایی را پیدا کند‌.


در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 9 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.3
20 سال بعد
کلافه و سردرگم دنبال جزوه‌ی ملک‌پور می‌گشتم؛ اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. از سردرد داشتم جون می‌دادم و چاره‌ای جز گشتن نداشتم. اگر جزوه‌ش پیدا نمی‌شد حسابم با کرام الکاتبین بود.
تلفن همراهم که زنگ خورد به سختی از روی زمین بلند شدم‌ و بدون نگاه کردن به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 8 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.4
کاش می‌تونستم تمرکز از دست رفته‌م رو برگردونم‌. سر دردم هرلحظه شدیدتر می‌شد و چاره‌ای جز سیاه کردن این برگه لعنتی نداشتم.
وقتی به یاد حرف‌های سعید می‌افتم از خودم بیزار می‌شم و برای هزارمین بار از خدا می‌خوام کمکم کنه.
با صدای استاد ملک‌پور که اعلام می‌کنه وقت تموم شده خودکار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 7 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.5
پریناز دستی به موهای بهم ریخته‌ش زد و با چهره‌ی داغونش رو بهم توپید:
- حالت خوبه؟ نه واقعاً برام سواله که تو حالت خوبه؟ مثل این‌که خرخونی‌های دیشبت روانیت کرده آره؟
واقعیتش این بود که خودم هم دردم رو نمی‌دونستم. آخ سعید این چی بود بهم گفتی؟ چرا بهمم ریختی سعید. چرا؟
- پریناز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 6 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.6
- تو الآن می‌خندی؛ ولی من قیافه‌م با خر شرک مو نمی‌زد اون لحظه‌. يکی نیست بگه آخه پدر من می‌خوای تخریب کنی چرا پای کفتار رو وسط می‌کشی.
هنوز ثانیه‌ای از تموم شدن حرفش نگذشته بود که همدم، امیر و کامران وارد کافه شدن. حقیقتاً به وجود تک‌تک‌شون الآن احتیاج داشتم‌.
- بچه‌ها اومدن‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Arti، Essence و 6 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.7
#تاب_رخ_او

#پارت_7

حقیقتاً اگر بگم ناراحت شدم دروغ نگفتم‌. درسته خیلی گیر می‌داد و به چشم یه مشت بی‌سواد بهمون نگاه می‌کرد؛ ولی باسوادترین زنی بود که توی دانشگاه می‌شناختم.
امیر- لعنت به من که اومدم این رشته. به خدا اگه می‌رفتم دندون الآن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Delvin22 و 5 نفر دیگر

Mosaken_Shab

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/8/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
110
امتیاز
38
سن
17
زمان حضور
23 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#تاب_رخ_او
#پارت.8
از همون پشت چشم‌های نازکش برام رونمایی کرد و جزوه‌های رنگیش رو از کوله‌ش در آورد‌.

همدم- کاملیا این پریناز ولش کن زیادی زر می‌زنه‌. فرداشب میای بریم بیرون؟ یک هفته‌ست چپیدیم‌ توی خونه واقعاً دیگه نمی‌تونم ادامه بدم این زندگی مزخرف رو.
زیر لـ*ـب طوری که همدم بشنوه گفتم:
«حالا ببینم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ تاب رخ او | Mosaken_Shab کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Essence و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا