خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: مغموم
نویسنده: Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: M O B I N A
خلاصه: زندگی زمانی بر من سخت گشت که دیگر همانند گذشته لبخند واقعی بر لبانم نشکفت، چشمانم دیگر ندرخشید و غم در سلول به سلول بدنم جای گرفت.
عشق بود که این‌گونه مرا محزون گرداند و زندگی‌ام را تیره و کدر کرد..
در آن زمان که با خود عهد بستم دیگر شیدایی نکنم، گرمای حضورت را در حوالی‌ام حس کردم، بی‌خبر از طوفانی که قرار بود زندگی‌مان را دگرگون سازد!


در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، (SINA) و 13 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گاه احساس می‌کنم که گل هستم!
گلی محبوس در تاریکی که روزنه‌هایش یک به یک می‌میرند و او هرروز پژمرده‌تر و خمیده‌تر از قبل می‌شود.
گلی که دیگر به شادابی گذشته نیست و دیگر کسی نیست که آب به پای خاک خشک شده‌اش بریزد و به او امید به زندگی بدهد.
درست زمانی که احساس می‌کنم فقط چند قدم با مرگ فاصله دارم... ناگه در همان حوالی، روزنه‌ای که انتظارتش را می‌کشیدم به سراغم آمد و انگار، زندگی قرار بود روی دیگرش را به من نشان دهد.


در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، YeGaNeH، MaRjAn و 11 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
قدم‌های محتاطانه و پرشتابم را به سوی آخرین خانه کوچه که متعلق به ننه‌جانم بود، برمی‌داشتم و زیرلب با خود غر می‌زدم آخر آن عموزاده و عمه‌زاده‌های نره غولم به چه دردی می‌خورند که من باید در این هوای تاریک و سرد به سوپرمارکت بروم و وسیله‌های مورد نیاز را تهیه کنم؟!
با حرص و سرعت بیشتر روی آسفالت ترک خورده کوچه‌ی قدیمی و تنگمان قدم برداشتم و خود را به در خانه رساندم.
ناگهان پایم لیز خورد که با جیغ کوتاهی دستم را بند دیوار آجری کردم.
اگر همانند دیروز نقش بر زمین می‌شدم، قطعا این‌بار کمرم می‌شکست.
با احتیاط بیشتر پا بر روی آسفالت پر از برف گذاشتم و انگشتم را بر روی زنگ قدیمی و زوار درفته‌ی در قرار دادم.
تا زمانی که صدای داد مردانه‌ای نشنیدم، دستم را از روی زنگ برنداشتم و با تن لرزانم همان گوشه ایستادم.
در باز شد و قامت متین نمایان شد. با اخم نگاه از پاهای درازش گرفتم و خیره شدم به صورت بدترکیبش.
یک تای ابرویش را بالا انداخت و تا خواست چیزی بگوید، هلش دادم عقب و وارد حیاط شدم. در حالی که از حیاط دل‌باز و بزرگ خانه‌ی ننه‌جانم می‌گذشتم گفتم:
- موندم تو واسه چی قد دراز کردی که من خسته و کوفته از سرکار بیام، برسم به حیاط بعد نذارن بیام داخل و بفرستنم مغازه.
ناگهان شوکه متوقف شدم و با تعجب چشم چرخاندم میان حیاط که بخش بزرگی از آن تاریک شده بود.
یقین داشتم همین پنج دقیقه قبل که آمدم لامپش روشن بود و درختان خشکیده و تخـت‌هایی که بر رویشان برف نشسته بود، کاملا مشهود بود.
- می‌خواستی گوشیت رو چک کنی.
سری به طرفین تکان دادم و چشم از حیاط گرفتم. به سمت در ورودی خانه حرکت کردم و همین‌که بوت‌هایم را درآوردم، یکی از آن‌ها را به سویش پرتاپ کردم که یک راست با شکمش برخورد کرد و صدای دادش بالا رفت.
وارد خانه شدم و با دیدن سفره و غذاهای رنگینش وا رفتم.
با لحن ناباورانه‌ای گفتم:
- یعنی حتی منتظر من نموندین؟
ننه‌جان خیره شد به صورتم و لبخند بزرگی زد.
- ننه تازه پهن کردیم سفره رو لـب به غذا نزدیم.
از دیدن چهره شادش ناراحتی و عصبانیتم پرکشید و لبخند کم‌جانی زدم.
عمه المیرا که کنار مادرم نشسته بود، با لحن مهربانی گفت:
- عمه قربونت بره من تازه نشستم اون پارچ دوغ رو از یخچال میاری؟
سری به نشانه مثبت تکان دادم و کاپشنم را بر روی جالباسی آویزان کردم.
راه افتادم سمت آشپزخانه و همان‌طور که پارچ دوغ را درمی‌آوردم، آشپزخانه کوچک را از نظر گذراندن.
راستش نسبت به آشپزخانه‌های خودمان کوچک‌تر بود.
تنها یک موکت کرم رنگ بر روی زمین پهن و درست کنار در ورودی اجاق گاز مشکی رنگِ بزرگش قرار داشت.
در کنار یخچال هم که اپن بود و بر رویش تنور گازی که سالی یک‌بار از آن استفاده می‌شد قرار داشت.


در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 12 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
لیوان آبی نوشیدم و بعد رها کردن لیوان خالی در سینک، پارچ دوغ را از روی سنگ اپن برداشتم.
معمولا یک هفته ده روز درمیان همه خانه ننه‌جان جمع می‌شدیم تا یک‌وقت احساس دلتنگی حال خرابش نکند.
همیشه بهانه می‌آورد که تمام فرزندان و یا نوه‌های خود را با این‌که در یک کوچه زندگی می‌کنیم، درست و حسابی نمی‌بیند.
از طرف دیگر حتی اگر یکی از ماها در مهمانی‌هایش غایب بودیم لـب به غذا نمی‌زد و قهر می‌کرد.
هردو پارچ را وسط سفره‌ی طرح‌ گل ننه‌جان قرار دادم و چشم چرخاندم میان افراد تا جای خالی پیدا کنم.
بر روی سفره نسبتا بزرگ کرمی رنگ که نصف خانه ننه را گرفته بود، گردتاگرد فرزندان و نوه‌هایش نشسته بودند.
بخاطر مبل‌های طلایی رنگ ننه که دورتادور خانه چیده شده بودند، کمی فضای خالی تنگ بود و به زحمت می‌توانستیم از جایمان تکان بخوریم.
پوفی کشیدم و ضربه‌ای به شانه متین کوبیدم.
- جمع کن لنگای درازت رو منم جا شم.
شوهرعمه حسن با دست به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا همتای دایی، بیا اینجا.
با لبخند به چشمان قهوه‌ای رنگ و سر طاسش نگاه کردم و به سویش رفتم. همین‌که خواستم بنشینم، تلفن خانه به صدا درآمد و چندین نگاه خیره من شد.
پوفی کشیدم و با شانه‌های آویزان راه افتادم به سمت تلوزیون که تلفن سیمی و نوستالژی خانه هم کنارش، بر روی عسلی‌ قرار داشت.
نشستم بر روی مبل و تلفن را جواب دادم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام... منزل جواهر خسروی؟
نگاهی به ننه‌جان که خیره نگاهم می‌کرد انداختم و بینی آویزانم را بالا کشیدم.
- بله بله، شما؟
- مادرم اون‌جاست؟
اخم کم‌رنگی کردم و خیره شدم به دیوار سفید رنگ روبرویم که چندین قاب عکس از زمان قدیم تا پاییز گذشته، بر رویش آویزان بود.
- مادرتون؟
- بله بله مادرم جواهر... من حمیرام، دخترش!
حمیرا؟
عمه حمیرایم بود؟
اما او که در آمریکا اقامت داشت و تا زمانی که عمه المیرا در این کوچه زندگی می‌کرد، همراه او تماس اینترنتی برقرار می‌کرد پس حالا... !
- الو؟ الو صدام رو می‌شنوید؟
با صدایش به خود آمدم و صاف سر جایم نشستم.
- عمه شمایین؟ حالتون چطوره؟
خنده آرامی کرد و با همان صدای دلربا و نازکش گفت:
- آره عزیزم، ممنون خوبم... ببینم تو کدوم برادرزادمی؟
نیم‌نگاهی به پدر که با دقت نگاهم می‌کرد تا بفهمد شخص پشت خط کیست، انداختم و گفتم:
- من همتام.
***


در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 11 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستانم را فرو بردم در جیب کاپشنم و نگاهم را دورتادور حیاط قدیمی ننه چرخاندم.
نسبت به دیشب، حال می‌توانستم واضح‌تر آن‌جا را تشخیص دهم.
کل حیاط پوشیده از برف بود و رد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 10 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
البته نه که خودم بدم بیاید، نه!
من هم آن اولا که پدرم ماهواره خرید و به تبعید از او دیش آنتن نصف همسایه‌ها رفت بالا، در بهر انواع و اقسام فیلم ترکی بودم که آن زمان سر و صدای زیادی به پا کرده بود....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 8 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به ساعت دیواری چوبی انداختم و با دیدن عقربه‌ها که بر روی ساعت ده و پانزده دقیقه ایستاده بود، از جا برخاستم و ماهیتابه را برداشتم.
- ننه من دیگه برم خونه....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، SelmA، MaRjAn و 7 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان‌طور که کاپشنم را درمی‌آوردم، نگاهی به پرده حریر سفید رنگ که بر روی کمد جالباسی قرار داشت انداختم.
کاپشن را بر روی جالباسی آویزان کردم و بدو بدو به سمت بخاری نسبتا بزرگ که کنار پنجره قرار داشت رفتم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 8 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح که از خواب بیدار شدم، اولین کارم نگاه کردن به بیرون از پنجره بود.
آفتاب وسط آسمان خودنمایی می‌کرد و نصف برف‌های حیاط آب شده بود.
از خمیدگی و تکان خوردن درختان و صدای هوهویی که از بیرون به گوش می‌رسید معلوم بود که باد نسبتا شدیدی می‌وَز‌َد.
بعد از آماده شدن و خوردن صبحانه راهی مغازه شدم.
کرکره را بالا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 8 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا ساعت یک، یک و نیم کار چند مشتری دیگر را هم راه انداختم و به سوی خانه رفتم.
با آن‌که تا دیروقت خواب بودم، بازهم خوابم می‌آمد و دم به دقیقه دهانم به بهانه خمیازه باز می‌ماند.
وارد خانه که شدم، با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مغموم | Whisper کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Arti، YeGaNeH، SelmA و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا