خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliea_1234

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/11/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
206
امتیاز
98
محل سکونت
همدان‍ ‌
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: سرداب ابدیت
نویسنده: فاطمه.ل کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی
ناظر: M O B I N A
خلاصه:
در دورانی که هیچ نیستی وجود نداشت، ناگهان نوزادی متولد شد که مرگ را به دنبال خود داشت. انسان‌ها با طمع قدرت خود تمام جهان را به آتش کشیدند و بعدها تنها از آن جمعیت بزرگ، بخش کوچکی از انسان‌ها، خون‌آشام‌ها، جادوگرها و گرگینه‌ها باقی مانند تا این حقیقت را به اثبات برسانند که «زمانی که زندگی از دنیا می‌رود، مرگ متولد می‌شود!»


در حال تایپ رمان سرداب ابدیت | Kameliea_1234 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Nazgol.H، mel6i، moh@mad و 13 نفر دیگر

Kameliea_1234

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/11/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
206
امتیاز
98
محل سکونت
همدان‍ ‌
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

تفاوت زندگی و مرگ چیست؟ اگر این سوال از کسی پرسیده شود، می‌گوید «خب معلوم است! در زندگی تو زنده‌ای و در مرگ، مرده!» اما این تفکر که ما هنوز زنده‌ایم، درست است؟
مرگ... درست است که در ظاهر واژه‌ای متشکل از سه کلمه است؛ اما همین کلمه معنای زیادی در خود گنجانده است: ترس، وحشت، شجاعت، فداکاری، خیـ*ـانت و... .
مرگ، همان موجودی است که روزی در همه‌ی خانه‌ها را می‌زند؛ چه دیر و چه زود!
فردی از ترس مرگ خودش، خانواده‌اش را فدا می‌کند؛ کسی هم از وحشت مرگ خانواده‌اش خودش را! شخصی جان خودش را به تمام انسان‌ها ترجیح می‌دهد و فرد دیگر، جان خودش را فدای کسانی می‌کند که حتی اندازه یک سر سوزن آن‌ها را نمی‌شناسد!
اما مرگ!
شاید به این موضوع که زندگی و مرگ به نحوه‌های زیادی با هم مرتبط هستند بسیار اندیشه باشید؛ اما چطور؟


در حال تایپ رمان سرداب ابدیت | Kameliea_1234 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Nazgol.H، فاطمـ♡ـه، mel6i و 13 نفر دیگر

Kameliea_1234

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/11/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
206
امتیاز
98
محل سکونت
همدان‍ ‌
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش اول: آتش

زمان گذشته
دنیای قبل «دنیای بدون نیستی»
دهکده‌ی آورن

متیو اوسن در آستانه‌ی سن پنجاه سالگی قرار داشت؛ همراه همسرش کلورا و دختر کوچکِ ده‌ ساله‌اش کلر، زندگی نسبتاً خوبی در دهکده‌ی آورن داشت.
او را متیوی عقل کل می‌نامیدند؛ دلیلش هم این بود که همه کار و همه چیز از دستش بر می‌آمد و آن‌قدر کارش را با مهارت انجام می‌داد که به قول معروف مو لای درزش نمی‌رفت!
از درست کردن ارابه و کالسکه، تا تولید معجون‌ها و داروهایی که دروگرهای بسیار بزرگ هم از پس آن بر نمی‌آمدند. متیو به تازگی خلأ بزرگ و غلیظی در زندگی‌اش احساس می‌کرد؛ به طوری که می‌توانست دستش را دراز کند و آن را در چنگ بگیرد! دلیلش را هم نمی‌دانست؛ شاید به دلیل مشغله‌های زیادش و دیدار کمی که این روزها با کلورا و کلر داشت بود.
هنگامی که پس از تعمیر یکی از ابزارها و گرفتن دستمزد، به خانه برگشت، کمی از روزهای قبل زودتر به خانه رسیده بود. فردای آن روز مهمانی برگزار می‌شد که لیوار «زندگی» میزبان آن بود؛ مانند همیشه و هر سال که برگزار می‌شد.
یکی از قوانین مهم مهمانی، حضور داشتن تمام افراد، چه دوست و چه دشمن بود و همه بلااستثنا باید حاضر می‌شدند.
خانه مانند همیشه با شمع‌های معطری که کلورا آن را می‌ساخت، نورانی بود. کلر در حال امتحان کردن لباسی که کلورا برای او دوخته، بود. کلورا هم روی صندلی مخصوص مطالعه‌اش که کنار پنجره قرار داشت، با دقت و با چهره‌ای متفکر، در حالی که فک مربعی شکلش را به دستان ظریفش تکیه داده بود، ایرادات لباس را می‌گرفت.
متیو پس از پیمودن چهار پله‌ی چوبی مقابل خانه، دری که با چوب درخت بلوط ساخته شده بود را بست و لباس خاکی رنگش را کنار دیوار، بر روی میخ آویزان کرد. صدای سوختن هیزم‌ها در آتش شومینه که در گوشه‌ی سالن بیست متری ساخته شده بود، خط بطلانی بود بر سکوت خانه.
کلر در حال چرخ زدن دور خودش بود که با صدای در برگشته، خوشحال به میتو نگریست. چشمان آبی فیروزه‌ای‌اش برق آتش را در خود گنجانده بود.
- بابا! بیا لباسمو ببین. مامان خودش برام دوخته.
متیو لبخندی به پهنای صورتش زده و به طرف پنجره قدم برداشت. صدای کفش‌هایش بر روی پارکت‌های چوبی، که از همان جنس در، چوب بلوط بود، در فضا پیچید.
قامت بلندش را خم کرد تا به کلر کوچک برسد؛ دستی بر پیراهن صورتی رنگش که با تور و مونجوق‌های سفید تزئین شده بود کشید و سر تکان داد:
- اوه چه لباس زیبایی بانوی من! افتخار می‌دید که فردا شب همراهم به مهمانی بیاید؟
کلر ذوق‌زده خندید و دستان کوچکش را از خوشحالی بر هم کوبید.
- البته!
کلورا که با لبخندی بر لـ*ـب، تکیه بر صندلی چوبی زده یود، دستی بر پیراهن یاسی رنگش کشید و از جای برخاست.
- متیو، خوش اومدی! می‌تونی بعد از عوض کردن لباسات برای شام به ما بپیوندی.
متیو سری به معنای تأیید تکان داده و بعد از بـ*ـو*سیدن موهای بلوند و بلند همسرش کلورا، به سمت راهرو روانه شد و اولین در از سمت راست را باز کرد.
متیو بعد از تعویض لباس‌هایش، به طرف چپ سالن که میز چوبی با چهار صندلی دورش قرار داشت، رفت. بر روی اولین صندلی که بالاترین صندلی هم بود نشست. کلر با مجسمه چوبی درون دستش که به شکل یک گرگ تراش خورده بود، سمت راستش نشست و کلورا درست مقابل او.
- کلر، ازت می‌خوام که عروسک چوبیت رو کنار بذاری و بعد از شام باهاش بازی کنی!
کلر لـ*ـب‌هایش را بر روی هم فشرد و به کلورا که با جدیت نگاهش می‌کرد، چشم دوخت.
- ولی این یه عروسک نیست؛ یه مجسمه‌ست مادر!
کلورا ظرف چوبی سوپ را مقابل متیو گذاشت و سری به معنای تأیید تکان داد.
- درسته! اون یه مجسمه‌‌ی چوبیه. پس حالا لطفاً مجسمه‌ات رو کنار بذار و شامت رو بخور.
کلر ناراحت و گرفته به متیو نگاه کرد. متیو لبخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت. این حرکتش به معنی این بود که حق با کلورا است و متیو از پسش بر نمی‌آید.


در حال تایپ رمان سرداب ابدیت | Kameliea_1234 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Nazgol.H، فاطمـ♡ـه، mel6i و 13 نفر دیگر

Kameliea_1234

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/11/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
206
امتیاز
98
محل سکونت
همدان‍ ‌
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنگامی که شام در فضایی که کلر ناراحت، کلورا در پی دلجویی و قانع کردن او و متیو غرق در فکر، خورده شد، متیو به رخت‌خواب رفته و چشمانش را بست تا به روح و جسم خسته‌اش، فرصت استراحت بدهد.
نیمه شب با وحشت از خوابی که دیده بود، به سرعت برخاست. صدای نفس‌‌های تندی که از فرط ترس و اضطراب می‌کشید، با صدای جیرجیرک‌هایی که از جنگلِ مشخص شده از پنجره‌ی اتاق که رو‌به‌رویش قرار داشت، عجین و سکوت اتاق را می‌شکست.
خوابی که دیده بود، قابل توصیف نبود! صدای جیغ، صدای گریه‌‌ی نوزاد، صدای فریاد از فرط درد، صدای... صدای مرگ!
با دستانی که عرق کرده بود، دستش را به سمت راستش و بر روی میز کوچک که چند شمع هم رویش قرار داشت، دراز کرد و لیوان چوبی را چنگ زده و یک نفس سر کشید. کلورا در آرام‌ترین حالت ممکن و با آرامش کنارش آرامیده بود.
متیو بعد از کشیدن نفس عمیق و پس از کمی، تنها کمی آرام شدن از جا برخاست، وارد راهرو شده به سمت اتاق کارش که درست جنب اتاقشان بود، روانه شد. جایی که به اصطلاح کارهای دروگری‌اش را می‌کرد و تمام روز را در آن‌جا سر و کله می‌زد.
در چوبی را که پشت سرش با کمترین سر و صدای ممکن بست، به سمت میز گوشه‌‌ی اتاق که نوشته‌ها، نقشه‌ها و دستورالعمل‌های داروها و معجون‌ها در آن بود، پا تند کرد. صندلی‌اش را از کنار پنجره برداشت و بر رویش نشست. برگه‌ای بدون استفاده از لابه‌لای آن‌ها بیرون کشید و با آغشته کردن قلم به جوهر، آن را روی کاغذ که از پوست آهو تهیه شده بود، به رقص در آورد.
مقصودش هم تنها طرز ساخت یک چیز بود:
«معجون جاودانگی»
***
مهمانی مانند همیشه پر هیاهو و پر سر و صدا‌ترین حالت ممکن خودش بود. خانه یا نه... قصری که لیوار در آن زندگی می‌کرد، به اندازه‌ی ده خانه شبیه به خانه‌ی متیو بود.
در ابتدا سالنی بزرگ داشت که کف آن همراه با ستون‌ها‌ از جنس مرمر ساخته شده بودند. آن طرف سالن هم میزها و صندلی‌هایی با پایه بلند و از جنس چوب سرو قرار داشتند که تمام مهمان‌ها را بر خود جای می‌داند.
متیو به همراه کلورا که دستانش را دور بازوهایش حلقه کرده بود و کلر که به اندازه‌ی پنج قدم از آن‌ها جلوتر قرار داشت، از پنج پله‌‌ی سنگی جلوی درِ طویل قصر، بالا رفت.
کنار در چوبی کنده‌کاری شده، دو مجسمه بزرگ که به شکل زن بودند قرار داشت؛ ظاهراً الهه بودند.
کلر به محض دیدن دوستانش، دست کلورا را رها کرده و به سرعت میان میهمانان ناپدید شد. کلورا که از ابتدای حضورش لبخندی بر لـ*ـب‌های کوچک و گوشتی‌اش داشت، چشمانش را از جمعیت گرفته و به مردمک‌های آبی متیو که در نظرش کمی کدر شده بود، زل زد.
- چه‌ اتفاقی افتاده متیو؟ امشب‌ گرفته و ناراحتی.
متیو نگاهش را از کوتوله‌هایی که گوشه‌ی سالن مشغول نواختن آواز بودند برداشت و لبخندی مصنوعی زد.
- چیزی نیست عزیزم! فقط باید یه معجون رو می‌ساختم که یادم رفته بود.
کلورا بازویش را به معنای حمایت فشرد.
- عجله‌ات برای چیه؟ بالاخره که تحویلش میدی؛ تو از پسش بر میای؛ مطمئنم!
متیو سعی کرد لبخندی واقعی بزند اما لـ*ـب‌هایش تنها کمی کج شد. کلورا نشنید اما متیو سرش را پایین انداخت؛ زمزمه کرد:
- وقت خیلی کمه! خیلی کم!
کلورا بعد از مدتی متیو را رها کرده و به سمت دوستان و همراهان جادوگرش که دور میز مخصوص جادوگران ایستاده بودند، رفت. متیو هم برخلاف گذشته و مهمانی‌های قبل، تنهایی را بر جمع ترجیح داده و کنار یکی از ستون‌های وسط سالن، جایی که بر همه مشرف بود، ایستاده و بر آن تکیه زد.
لیوار در آن لباس مخمل قرمز که با مرواریدهایی اصل و گران‌قیمت که هدیه‌ی یکی از گرگینه‌ها بود، مانند الماس می‌درخشید.
نگاه متیو به شکم برآمده‌اش که نشان از باردار بودنش می‌داد، کشیده شد؛ او در اواسط ماه چهارم بارداری‌اش بود و کسی نمی‌دانست آخر و عاقبت آن نوزاد چه می‌شود.


در حال تایپ رمان سرداب ابدیت | Kameliea_1234 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Nazgol.H، Z.a.H.r.A☆، فاطمـ♡ـه و 12 نفر دیگر

Kameliea_1234

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/11/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
206
امتیاز
98
محل سکونت
همدان‍ ‌
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از چند دقیقه، لیوار دست از خوش و بش با دروگرها برداشته و با طمانینه و با قدم‌هایی آرام و متین، به سمت سکویی که مقداری از زمین فاصله و در اواسط سالن قرار داشت رفت. گلویش را صاف کرد و با صدایی رسا و زیبا شروع به سخنرانی کرد:
- مهمانان عزیز! سپاسگزارم از اینکه دعوت مرا پذیرفته و مانند سال‌های گذشته، فرصتی دادید که با هم این مهمانی را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سرداب ابدیت | Kameliea_1234 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Nazgol.H، Z.a.H.r.A☆، فاطمـ♡ـه و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا