خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم تعالی

اسم رمان: خانه متروکه
نویسنده: علیرضا حاجی پور کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: ترسناک
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ویراستار: YeGaNeH
سطح: -

خلاصه:
اتفاقات ترسناک، غیرقابل باور و عجیبی درحال شکل گیری است؛ اتفاقاتی که هیچ منطقی پشت سرشان نیست. حقایق پشت پرده که دست یاری به سمت او دراز کرده‌اند. و اینک خانه‌ای متروکه، تسخیر شده است. معمای ترسناکی که بند به بند وجودشان را به بازی گرفته و ناخواسته وارد مسیری فرا طبیعی می‌شوند و در این سیاهی اتفاقات، به دنبال کورسویی نور می‌گردند، به امید نجات و رهایی!


رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 14 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

گاهی اوقات ساده‌ترین کارها و اتفاقات اطراف، به کابوس‌های ما تبدیل می شوند. کابوس‌ها در نهایت یا ختم به خیر و یا ختم به شر می‌شوند. ختم کابوس‌ها به خیر بهتر است یا ختم به شر؟ یک تلخی بی پایان بهتر است یا یک پایان تلخ؟


رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 13 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل اول: اتفاقات عجیب»

بلاخره آخرین کلاس قبل از نوروز هم تموم شد. حداقل سه هفته‌ای از این مدرسه فرسوده و قدیمی نجات پیدا می‌کنم. زمین ورزشش اعجوبه‌ایه واسه خودش! همه جا گودی، تَرَک و پُر از خارها و گیاه‌های گوناگونه که از لابه‌لای آسفالت درب و داغونش قد علم کرده‌اند! حتی رنگ زدن دیوارها هم باعث پوشوندن ترک‌ها نشده بود. بعد خداحافظی از دوستان، از مدرسه خارج شدم و به سمت خونه رفتم. یک راست به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس، روی تختم دراز کشیدم. صدای بلند و مهربان مادرم توی خونه طنین انداز شد.
- عباس، غذا آماده‌ست.
- چشم مامان جان، الان میام.
از پله‌های غیراستاندار و بلند اتاقم پایین رفتم. پدر، مادر و داداشم علی دور میز نشسته و منتظر من بودند. بعد از سرو غذا پدرم گفت:
- یکی دو ساعت بخوابید، حدودای ساعت چهار می‌خوایم با عمو مجتبی‌اینا بریم بیرون.
- کجا می‌خوایم بریم؟
پدر بعد از نوشیدن کمی آب گفت:
- امرآباد.
علی با ذوق شدیدی گفت:
- آخ جون! شنا.
به اتاقم برگشتم و روی تختم خوابیدم. تازه چشم‌هام گرم شده بود که با صداهای پدر و مادرم از خواب بیدار شدم. لباس‌های اضافی برای شنا و قلاب ماهی‌گیری رو از کمدم برداشتم و پایین رفتم. بعد از حدود نیم‌ساعت به روستای امرآباد رسیدیم. روستایی سرسبز که رودخونه‌ای زیبا هم از مقابل خونه‌هاش عبور می‌کرد. از ماشین پیاده شدیم و به سمت جایی که عمو مجتبی یا همون شوهرخاله‌ام‌اینا بودند، رفتیم. خاله‌ام دو تا پسر به نام‌های حسین و محمد داره که من و محمد هم‌سنیم و حسین هم سه سال از ما بزرگ‌تره. بعد از سلام و احوال پرسی، با حسین و محمد رفتیم تا کمی توی روستا قدم بزنیم.
- وای خدا اینجا مثل بهشت می‌مونه!
محمد باتعجب پرسید:
- چرا!؟
- من عاشق خونه‌های قدیمی‌ام، این روستا هم که پُر از خونه‌های قدیمیه! رودخونه‌ام که داره، دیگه چی می‌خوای؟
بعد از کمی بحث کردن درمورد ویژگی‌های روستا، به انتهای خونه‌های روستا رسیدیم. حسین درحالی‌که به پشت برمی‌گشت گفت:
- دیگه بیاید برگردیم.


رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 14 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- بزار یکم دیگه جلو بریم، تازه طبیعت سرسبز روستا شروع شده!
محمد با حرص گفت:
- بابا بیاین بریم یکم هم شنا کنیم دیگه، الان تا بخوایم شنا کنیم شب می‌شه‌ها!
- هنوز وقت هست.
بعد از کمی بحث دوباره جلوتر رفتیم. سرسبزی، هوای خنک و صدای گنجشک‌ها آدم رو سَرخوش می‌کرد. غرق در لـذت از طبیعت بی‌نظیر روستا بودم که خونه‌ای قدیمی از دور نمایان شد. به سمتش رفتیم و نگاهی بهش انداختیم.
- به نظرتون کسی داخل این خونه زندگی می‌کنه؟
حسین چهره‌ی متفکرانه‌ای به خودش گرفت و گفت:
- بعید می‌دونم.
محمد درحالی‌که کمی ترس توی چهره‌اش دیده می‌شد گفت:
- مگه کسی هم پیدا می‌شه که جرعت زندگی توی این خرابه رو داشته باشه؟ از همین بیرون هم ترسناکه!
- نه بابا! کجای این خونه‌ی قشنگ ترسناکه؟ دلت میاد واقعاً؟
حسین با چهره‌ای متعجب گفت:
- یعنی تو نمی‌ترسی؟ با این‌که روزه، ولی داخلش از شب‌ هم تاریک‌تره!
- معلومه که نه! تاریکه، چون اطرافش همش درخته و نور خورشید به خونه نمی‌رسه!
علی که تا اون‌موقع ساکت بود، با ترس نهفته‌ای توی چشم‌هاش گفت:
- عباس، قبول کن واقعاً ترسناکه دیگه!
- اصلاً هم ترسناک نیست!
محمد که می‌خواست ثابت کنه که من‌ هم می‌ترسم، با چهره‌ای حق به جانب گفت:
- اگه راست می‌گی برو داخلش!
- باشه!
در چوبی و پوسیده‌اش رو باز کردم و واردش شدم. حیاط نداشت و یه جورایی در رو به هال بود. چشمم جایی رو نمی‌دید. چراغ‌قوه‌ی موبایلم رو روشن کردم و نگاهی به اطراف انداختم. خونه‌ای به شدت قدیمی بود. یهو از سقف خراب و ترک خورده‌ش، خرده سنگی به سرم خورد. از ترس این‌که سقف روی سرم ریزش نکنه سریع برگشتم بیرون.
محمد با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
- چی شد؟ با دو اومدی بیرون، دیدی ترسیدی؟
- نه بابا! سقفش ترک داشت، گفتم شاید ریزش کنه.
بعد از کمی بحث درمورد داخل اون خونه، به سمت خانواده‌ها برگشتیم و کمی شنا کردیم. هوا داشت تاریک می‌شد که دیگه از آب بیرون اومدیم و با خداحافظی از اقوام، به سمت خونه برگشتیم. واقعاً روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.

«سه‌ ماه‌ بعد»
صدای بلند علی همه‌جا رو فرا گرفت:
- عباس، عباس.
ای‌ بابا! باز این خونه رو گذاشت روی سرش. معلوم نیست این‌دفعه دیگه چه خوابی برام دیده!
- بله؟ چرا داد و بی‌داد راه می‌ندازی؟
علی با چهره‌ای گیج بهم نگاه کرد و گفت:
- بی‌زحمت بیا ببین می‌تونی این سوال رو حل کنی؟
- خیله‌خوب بابا، این‌که دیگه داد و بی‌داد نداره، اومدم.
از پله‌های اتاق پایین رفتم و دیدم وسط سالن نشسته و داره تمرین می‌کنه‌! رفتم و کنارش نشستم.
- بده ببینم کدوم سوال رو میگی؟
یه سوال نسبتاً سخت ریاضی بود. سوال رو کامل براش توضیح دادم و پرسیدم:
- فهمیدی؟
علی با‌ خوش‌حالی گفت:
- آره، دستت طلا!
- پام برسه کربلا! حالا دیگه مزاحم نشو خوابم میاد!
علی که به طرز بانمکی حرصش دراومده بود، گفت:
- بی‌ادب!
- خودتی!
به اتاقم رفتم و خودم رو روی تـ*ـخت پرت کردم. بعد از حدود ربع ساعت بلاخره خوابم برد. نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که حس کردم کسی کنار تـ*ـخت داره صدام میزنه.
- عباس، عباس.
به‌ زحمت چشمام رو باز کردم ببینم کیه، صداش برام آشنا نبود! دیگه کاملاً بیدار شده بودم. دنبال منبع صدا گشتم؛ ولی هیچ‌‌‌‌کسی رو ندیدم. با‌ خودم گفتم حتماً خواب دیدم! می‌خواستم دوباره بخوابم که یه لحظه یه سایه‌ای رو پشت پرده دیدم! بلند شدم و به‌ سمت پرده رفتم. پرده رو کنار کشیدم و نفسم بند اومد، سرم گیج رفت و یهویی به شدت از خواب پریدم! خدای من این یهویی خوابی بود که من دیدم؟ اون دختر بچه کی بود؟ چرا صورتش خونی بود؟


رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 13 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
چرا مثل مرده‌ها رنگش سفید بود؟ اصلاً چرا باید یه همچین خوابی ببینم؟چرا باید یهویی غیبش می‌زد؟ اگه فقط یه خواب بود، پس چرا این‌قدر واقعی بود؟ هنوز گیج و منگ بودم و کلی چراهای دیگه توی ذهنم بود که یادم اومد کلاس دارم! نگاهی به ساعت اتاق کردم و دیدم ساعت پنج بعد از ظهره و نیم ساعت دیگه باید توی کلاس باشم! با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 11 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- راست می‌گیا! بالاخره یه نفس راحت از دست این دبیرا می‌کشیم! دیگه بریم بخونیم که امتحان خیلی سخته!
بعد از خداحافظی از بچه‌ها امیرحسین رو رسوندم و به سمت خونه حرکت کردم. ساعت حدوداً هفت و نیم بود، هوا تقریباً تاریک شده بود و خیابون به طور عجیبی خلوت بود! نزدیک‌های خونه بودم که حس کردم چیزی اون سمت خیابون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 11 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشی رو قطع کردم و ادامه‌ی فیلم رو تماشا کردم. از گوشه‌ی چشم دیدم یه چیزی با سرعت وارد آشپزخونه شد! بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که یهویی برق قطع شد.
- علی، برو ببین فیوز نپریده؟
علی با ترس گفت:
- باشه، رفتم.
وارد آشپزخونه شدم تا ببینم اون چی بود که واردش شد. از شدت تاریکی نمی‌تونستم اطرافم رو ببینم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Delvin22، Mahii، فاطمـ♡ـه و 10 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چه طوری؟ اصلاً تو کی هستی؟ چه طوری منو آوردی این‌جا؟ اصلاً این‌جا کجاست؟ یهو شروع به فرار کردن کرد! من هم دنبالش رفتم تا شاید چیزی دستگیرم بشه. درست روبه‌روی یه سنگ قبر ایستاد و بهش خیره شد. داشتم بهش می‌رسیدم که بازم یهو محو شد! به اون قبر رسیدم و نگاهی بهش انداختم.
- آرمینا حقی، متولد 1390 تاریخ فوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Z.a.H.r.A☆، Mahii و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با هم از آشپزخونه خارج شدیم؛ مامان و بابا داشتن باهم حرف می‌زدن.
پدر با خوشرویی گفت:
- سلام بابا جان، خوب خوابیدی؟
- سلام پدر جان، کِی رسیدین؟
- یه یک ساعتی میشه!
- یک ساعت؟ ولی من فکر می‌کردم حداکثر نیم‌ساعت خوابیده باشم!
علی با حرص گفت:
- آقارو! یک ساعته ما منتظریم این بیدار بشه تا شام بخوریم، حالا می‌گه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، Z.a.H.r.A☆، فاطمـ♡ـه و 8 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- علی، داداش؟
جوابی نداد، فقط سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد؛ از شدت ترس رنگش پریده بود.
- چیزی نشده که داری گریه می‌کنی!
علی با حرص گفت:
- یعنی چی که چیزی نشده؟ من که دیگه حرف تو رو گوش نمی‌دم! فردا باید بریم امرآباد!
- ای بابا! جان من فقط یه هفته صبر کن، اگه اتفاق دیگه‌ای افتاد باهم میریم.
- گفتی یه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، Z.a.H.r.A☆، SelmA و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا