خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ناقوس اجل
نام نویسنده: ملیکا اوجی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر رمان: ~MOHADESE~
ژانر رمان:جنایی-مافیای، تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
از زمانی که دیده به جهان گشودم، گذشته‌ی پر سرابی را دیدم که مرا به عمارت دیرینه‌ای در اعماق تاریکی‌ها وصل می‌کرد. در آن عمارت، آن‌قدر معما و تکه‌های پازل به وجود آمد که به خون آدم‌های بی‌گناهی تبدیل شد! مهره‌ی اصلی این عمارت مخوف، مرا به آدمی تبدیل کرد که تنها صاحب جسمش بود و روحش به یک ساعت بردگی وصل شده بود!
قسم خوردم نقاب نجس مهره‌های اصلی عمارت را بردارم و چهره‌ی واقعی‌شان را نشان دهم؛ ولی یک‌ جدال بزرگ به راه انداختم که مقدر چندین آدم را به نابودی کشیدم و خاکستر عشقم را بعد از سالیان طولانی شعله‌ور کردم.
من ناقوس اجلم‌ را‌ به صدا درآوردم!


در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، MARIA₊✧، YaSnA_NHT๛ و 16 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

می‌گویند بعضی عشق ها
عشق نیست، دیوانگی است
اما چه فرقی دارد... پُشت میله‌ها باشی یا در پس تاریکی زندگی‌ات در حال دیوانه شدن... وقتی که آرزوی بودن با معشوقت در حبس است.


در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 13 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
♡به نام خداوند مهربان که عشق را افرید♡

فصل اول (زندگی با طعم خون)


توی این دنیا نبود. دیگر حسش نمی‌کردم. عشق زندگیم در قبرستان زیر خروار خروار خاک سرد دفن شده بود و من اینجا با بچه ی توی شکمم از ترس می‌لرزیدم. یک قدمی مرگ بودم ولی برای بچم می‌جنگیدم و انتقام عشقم رو از تمام این ادم ها می‌گرفتم.
من انیام، انیایی که با مرگ پدر و مادرش نترسید و با پای خودش وارد گله گرگ ها شد.
در افکار خودم غرق شده بودم که در آهنی با صدای بدی باز شد و نگهبان سهراب با قیافه کریهش نزدیکم شد.
- هی پاشو، باید ببرمت پیش رئیس.
خواست بلندم کنه که با عصبانیت فریاد زدم:
- گمشو احمق، من پیش اون مردک پست نمیام.
با پوزخند نزدیکم شد و به زور چونه‌ام رو توی دستش فشرد؛ از درد زیادش لـ*ـبم را گاز گرفتم. حس تنفر و خشمم به حدی رسیده بود که شکمم نبض می‌زد.
- زبون دراوردی زنیکه، کاری نکن همینجا بکشمت. عاشق اینم زنی مثل تو رو که انقدر زیبایی اول شکنجه بدم بعد بکشم. چه لذتی داره... ای جان
با اون خنده کریهش حرفای بی ربط می‌زد و من رو جری‌تر می‌کرد. با خشم خواستم به اون عوضی حمله کنم که شکمم با درد شدیدی همراه شد. تمام بدنم عرق کرده بود و نفس نفس میزدم.
از درد زیادش نتونستم تحمل کنم و به زمین افتادم. زیر لـ*ـب با گریه گفتم :
- اخ بچم، خدا نزار داغشو ببینم و بسوزم کمکم کن. حلما مامانی دووم بیار عزیزم.
با نفرت و گریه تمام تلاشم رو میکردم تا از زمین جدا شم در همون حال داد زدم :
- شماها کثافتین، گمشو از جلو چشمم مردک کثیف.
دردم شدید شد ولی خودمو با سختی بلند کردم و ایندفعه با مشت به جون سـ*ـینه اش افتادم.
- می‌کشمت سهراب، می‌کشمت، تو رو هم می‌کشم آش.....اخخ
ضربه ای که به سرم وارد شد باعث شد حرفم نصفه بمونه و دیدم رو تار بکنه. نوچه سهراب با اون چشمای کثیف و لـ*ـب های سیاهش با پوزخند خیره ام شده بود. با تیر عمیقی که در سرم پیچید روی زمین افتادم.
درکی از اطرفم‌ نداشتم. کم کم رو به بیهوشی بودم اما همون موقع صدای اشنا و عطر دل انگیزی مشامم رو پر کرد.
تمام خاطراتم مثل فیلم جلوی چشمم‌ گذشت. صورت زیباش جلوی چشمم ظاهر شد و من رو دلتنگ تر کرد.
عشق بی معرفتم اومده بود؟!


در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: masera، ~MOHADESE~، MARIA₊✧ و 14 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
(دو سال قبل..)

آرمان:

سرم‌از شدت این همه اتفاقات به درد آمد. خدایا من‌ دیشب واقعا اینجا حضور داشتم؟!
چرا حس می‌کنم ساعت ها تو خونه ی کلبه ای کوچیکی نشسته بودم؟
این چه حس مضخرفی هست؟ چه بلایی سرم اومده؟ تمام سرم پر از خاطرات عجیبه، امکان نداره اون شخص تو کلبه من باشم فقط یه نفر می‌دونه اونم...
با فریاد گفتم:
- ارتام گمشو بیا اینجا، کدوم گوری رفتی؟
در با صدای بدی باز شد و ارتام هول زده وارد شد، دستشو با تعجب تکون داد و جلوی صورتش اورد.
- هیس چته؟! ارمان چرا داد می‌زنی؟! با آرامش صدام کن میام. این چه صورتیه که تو داری؟! اخمات چرا باز توهمه؟! به چی فکر می‌کردی؟
سرم از این همه سوالای پشت سرهمش دوباره تیر کشید. دستمو رو سرم گذاشتم و گفتم:
- خفه شو سرم ترکید. تو این موقعیت ۲۰ سوالی میپرسی آخه ؟! میبینی سرگیجه دارم حالم خوب نیست که، فقط يه سوال دارم. میخوام جوابمو رک و راست بدی.
ارتام پفی کشیدو با خستگی گفت:
- بگو، می‌خوام برم بخوابم خیلی خستم از صبح دنبال کارای تو بودم.
- خوبه یه ساعت خوابیدی عشق و حالتو کردی، ولی بحث الان این نیست. یه سوال میپرسم راستشو بگو. من دیشب اینجا بودم؟!
حس کردم رنگش پرید ولی زود به حالت اولش برگشت. سعی میکرد دوباره به خودش مسلط بشه. امکان داره توهم زده باشم؟!
دستی به سرش کشید و با لحن مشکوکی گفت:
- ار.. اره دا..داش اینجا خون.. امم‌ خونته. خطرناکه بیرون بری. مامو..را دنبالتن کجا باید باشی؟ توهم زدی؟
به فکر فرو رفتم. مطمئنم داشت چیزی رو ازم مخفی می‌کرد ولی واقعیتش حوصله بحث نداشتم. رگ های سرم اونقدر درد میکرد که نمیتونستم رو حالتاش تمرکز کنم.
- خیله خب بابا چته؟ چرا لکنت گرفتی؟
ارتام با تعجب ساختگی یه خنده مصنوعی کرد و به خودش اشاره کرد.
- من؟! من؟! نه داداش تو هم گیر میدیا، ول کن بابا این چه سوال مضخرفیه اخه میپرسی برادر من.
با ریشخند دستی به لـ*ـبم کشیدم سری به خنده تکون دادم.
- باشه، دارم برات ارتام خان، یادت باشه از زیرش در رفتیا اما الان یه کار مهم تری باهات داشتم.
آرتام سرش را تکون داد و منتظر ادامه حرفم بود.
ایندفعه با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- خب بگو ببینم سعیدی چیکار کرد؟ قبول می‌کنه معامله رو انجام بدیم یا نه؟
همینکه سوالم رو پرسیدم، سرشو بین دستاش گرفت و آشفته تر از قبل نگاهم کرد‌.
- وای نه ارمان، مثل سگ پاچه میگیره. می‌ترسه دوباره لو بریم محصولاتش به فنا بره.
پوزخندی زد و زیر لـ*ـب گفت:
- نکه محصولاتش نابه، فکر میکنه دکتر حرفه ایه احمق.
از دست سعیدی و کارای احمقانش اعصابم بهم ریخت. حوصله اداهاشو نداشتم حس میکنم زیر آبی منو به یکی دیگه میزنه. باید حتما سر از کاراش در بیارم؛ مردک فرصت طلب.
اخمم غلیظ تر شد و با چشمای ریز سری به نشونه فکر کردن تکون دادم.
- ولش کن خودم یه درس حسابی بهش میدم که با ما بازی نکنه. فکر کرده اینجا اومدیم خاله بازی. ایران که نیست بگم گور باباش، فرانسه هست پر از مامورای تیز، مورو از ماست میکشن بیرون. میدونم چجوری رامش کنم سر حرف بیاد. زیادی داره پاشو از گلیمش فراتر می‌زاره.
بعد از حرفام دستمو رو شونه ارتام گذاشتم به بیرون هدایتش کردم.
- تو برو به خدمتکارا بسپر فردا جنسای جدید میاد حواسشون باشه آسیب نبینن. خیلی حیاتیه. منم تا اون موقع یه فکری بکنم ببینم چجوری یه گوشمالی به این سعیدی احمق بدم.
همینکه خواستم دستگیره در رو بکشم ارتام با حرفای من نگران به سمتم چرخید. چشم هاش از نگرانی دو دو میزد دستمو گرفت و گفت:
- باشه باشه، من همه کارارو انجام میدم. ولی تروخدا به سعیدی کاری نداشته باش. من حواسم بهش هست. تو تعادل روحی نداری می‌زنی شتکش میکنی خونش میوفته گردن ما، دیگه نمیتونیم به دار و دسته ای که سعیدی پشتش بهش گرمه نزدیک بشیم از من گفتن بود.
یه تای ابروم از تعجب به بالا پرید. چه فکرایی میکنه این پسر! با حرفاش خندم گرفته بود‌.
- پسر مگه من قاتلم؟! من تعادل روحی ندارم؟! این چه حرفیه اخه تو میزنی؟! نزار دق و دلیمو سر تو خالی کنما، بابا میدونم دارم چیکار میکنم یه عمره تو این کارم. حواسم هست بیا برو بچه، برو چرت نگو.
به در اشاره کردم تا از این جا بیرون بره.
کلافه سری تکون داد و دستشو با حرص رو صورتش کشید همینکه دستگیره در رو کشید زیر لـ*ـب غر غر هایش رو شروع کرد.
- باشه باشه ارمان خان، هر کاری عشقت کشید بکن اصلا به من چه. من میرم تا یه دفعه سیمات قاطی نکنه پاچه منو بگیری. ایش. همتون فقط رو سر من خراب میشین. همش میخواین منو بزنین مظلوم گیر اوردین بخدا؛ بیچاره من که تورو نصحیت میکنم، اصلا نخواستیم.
به غر زدناش خندیدم و سمت مبل چرمی کنار شومینه رفتم در همون حال دکمه های لباسمو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. اونقدر سرم از اتفاقات دیشب و امروز درد میکرد که فقط به خواب عمیق احتیاج داشتم. ولی همینکه خواستم روی مبل دراز بکشم صدای تیراندازی از کوچه بلند شد.


در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: masera، MARIA₊✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 13 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
با عصبانیت از جا پریدم و سمت کمدم رفتم.
این صداها چیه؟ کی جرئت کرده تو این کوچه تیراندازی راه بندازه؟!
کلت کوچیکم رو از توی گاوصندوق‌ برداشتم؛ همینکه خواستم سمت در برم ارتام با ترس وارد اتاق شد. نفس نفس زد و گفت:
- هه هه... ارمان، بی..ا‌ پای.ین، سعیدی با دارودستش، هه... وارد عمارت شدن. میخوان طلبشونو بگیرن.
دیگه خودداری نکردم و با خشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: masera، MARIA₊✧، YaSnA_NHT๛ و 13 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
خودش بود.
خود، خود بی وجدانش.
همون مردی که زندگیم رو با خون اغشته کرد و به بدترین حالت ممکن من رو به تیمارستان برد. او لجن ترین مردی بود که حتی به بچه های خودش هم رحم نکرد.
دستم را مشت کردم و با نفرت به حامی و سعیدی نگاه کردم. پس رئیس سعیدی، حامی بود. عموی کفتار من، ملقب به شبح!
بی رحم ترین مرد تو خاورمیانه. پوزخندی به افکارم زدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: masera، MARIA₊✧، YaSnA_NHT๛ و 12 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
جگر گوشم گریه می کرد و حامی با بی رحمی، موهای طلاییشو میکشید.
عرق سرد پشت تنم نشست و میخکوب تلوزیون شدم.
همون موقع حامی با خنده زشتش گفت:
- اینم از پریسای عزیزت ارمان جان، ببین چقدر دوستش داشتم که نشونت‌ دادم. اگر دوست داری عزیز دردونتو ببینی؛ باید هر چه زودتر بیای اینجا عشق عمو.
رو به پریسا کرد و سرشو با خشونت سمت خودش گرفت.
پریسا از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: masera، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 12 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدم. با همه وجودم دیدم که پاره تنم، توسط بادیگاردها لمس می شد.
از میل زیاد دستان کثیفشون رو بر روی موهای طلاییش می کشیدند و فشاری به گردنش وارد می کردند. پریسای بی گنـ*ـاه منم، فقط اشک میریخت و بی قراری می کرد. خشم و بی غیرتی در وجودم انقدر زیاد شد که کنترلمو از دست دادم.
نفهمیدم چیکار کردم، وقتی با خودم اومدم؛ دیدم کلت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 12 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
دندون قروچه ای کردم و کنترل را به زور از دستش گرفتم. پوزخندی زد و به سمت مبل راحتی رفت تا بیشتر حرصم بده. با غرش رو ازش گرفتم و نگاهم برگردوندم.
پریسا از درد زیاد دست بسته شده اش به گریه افتاده بود و تلاش می کرد دستشونو پس بزنه. حامی که از تقلاهاش خسته شده بود، اشاره کرد رهاش کنند
همینکه دستشون برداشته شد پریسا با گریه و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~، Kameliea_1234 و 11 نفر دیگر

mel6i

مدیر آزمایشی تالار تاریخ
مدیر آزمایشی
  
عضویت
17/4/23
ارسال ها
293
امتیاز واکنش
297
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرتام :
صدا و همهمه بیرونو دیگه نمی شنیدم.
تمام فکرم پیش پریسا کوچولوم بود. حدس می زدم، ارمان تو اتاق خوابش برده.
روی مبل نشستم و سرمو بین دستام گرفتم؛ از فکر نابودیش به مرز دیوانگی می رسیدم. پریسای من، پریسایی که از همون بچگی عاشقش بودم و تمام ذهنمو درگیر خودش کرده بود؛ ولی پرنسسم الان تو دستای کثیف اونا بود و با بی شرمی، اذیتش می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.a.H.r.A☆، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا