خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: کین
نویسندگان: حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستاران: گروهی ویراستاران
ناظر: YeGaNeH

خلاصه:
آویر کیانی، مردی که در قلبش زخمی عمیق از گذشته‌ی تلخش دارد و شیارهای این زخم را با آتش انتقام، نفرت و کین پُر می‌کند، اما زخمش هر بار با دیدن قاتل روزهای خوش کودکی‌اش، دوباره سر باز می‌کند‌ و باعث می‌شود که تصمیم بگیرد نقشه‌ی انتقام چندین ساله‌ش را عملی کند. انتقامی که دامن‌گیر خیلی‌ها می‌شود و حال باید دید که قربانی اصلی این نفرت و کین چه کسی خواهد بود..؟


✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: mary19، MARIA₊✧، M O B I N A و 11 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

من، زاده‌ی تاریکی‌ام...کسی که بذر کینه و نفرت را در دلم کاشتند و چنان به آن پروبال دادند و رسیدگی کردند تا به درختی تنومند تبدیل شود و به وقتش همه‌ی اطرافیانم، حتی خودم را نابود کند...
کینه‌ای که از من آدم بی‌رحم و بی‌وجدانی ساخت، ولیکن هیچ یک از این‌ها تقصیر کینه و نفرت نیست، بلکه تقصیر من است. تقصیر منی که در تاریکی روزگار نامرد گم شدم و تو را وارد این بازی ترسناک کردم. بازی که از ایل و تبار جهنم بود و شعله‌های آتشش کل معادلات زندگیمان را نابود کرده و طومار خوشی‌هایمان را درهم آمیخت.
تو قربانی من شدی، اما قسم به طراوت آب، به پاکی آسمان، به گرمی خورشید و به وسعت اقیانوس‌های بی‌کران، دل سنگ شده‌ام دیوانه‌وار عاشق توست... نه مثل عشق فرهاد به شیرین، نه مثل عشق مجنون به لیلی!
من عاشقتم به‌سان عشق آویر به آذین. عشقی که در اسارت غل و زنجیر نفرت است. عشقی که زاده‌ی کین است و من تمام تلاشم را خواهم کرد تا این عشق را از دست چنگال‌های آهنین نفرت رها کنم...


✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: mary19، MARIA₊✧، ~ASAL~ و 11 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبضه‌ی اسلحه را میان انگشتان دستش فشرد. هدف گرفت و ماشه را کشید. فرزین درحالی‌که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشید، با تحسین و افتخار به دخترش خیره شده و تک‌تک حرکات ماهرانه‌اش را مورد آزمایش قرار می‌داد. مثل این‌که به هدفش رسیده بود و آن‌چه که می‌خواست شده بود. دخترش یک پا مبارز و فایتر حرفه‌ای بود که شاید در دنیا نظیر نداشت! او به این افتخار می‌کرد. لبخندی زد. لبخندی نه شیرین، بلکه به طعم زهرمار. شاید در ظاهر هرکس که او را می‌دید، دلیل این لبخند را افتخار به دخترش می‌پنداشت، اما دلیل این لبخند چیز دیگری بود. چیزی که تلخ بود و اصلا خوشایند نبوده و کام شنونده را همچو زهر مار گزنده‌ای، تلخ می‌کرد.
نگاه دختر به هدف مانده بود. با صدای پدرش که او را به‌خاطر تیراندازی ماهرانه‌ش تحسین می‌کرد، نگاهش را از هدفی که تا دقایقی پیش مورد اصابت تیر آتشینش قرار گرفته بود، به چشمان تحسین‌برانگیز پدرش سوق داد.
- مثل همیشه کارت عالی بود.
نیشخندی زد و بی‌توجه به سخن پدرش، به او نزدیک شد و پشت میز نشست. نگاهی به چشمان پدرش انداخت. چشمان فردی که کودکی‌اش را از او ربوده بودند. خوشی‌هایش را به ناخوشی تبدیل کرده بود، اما با این حال، او را حامی و پشت و پناه خود می‌دانست. پدرش را از اعماق وجود دوست داشت و فقط در ظاهر از او متنفر بود و تظاهر می‌کرد به کینه؛ چرا که مجبور بود به این تظاهر. آخر چه کسی می‌توانست با کسی که کودکی‌اش را از او دزدیده کنار بیاید؟ هیچ کس نمی‌توانست، جز یک دختر که با تمامی بدی‌هایش، عاشق پدر نامردش است. اسلحه‌ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و نگاه در ظاهر پُر نفرتش را نثار پدری کرد که هنوز با لبخند و عشق نگاهش می‌کرد. زنی که به تازگی به عنوان خدمتکار در عمارت استخدام شده بود، به سمت میز آمد.
- خانوم! شما هم قهوه میل دارید؟
توجهی به سؤال خدمتکار نکرد و رو به پدرش نگاهی انداخت و باز هم تظاهر... نیشخندی زد. نیشخندی پُر نفرت، اما درعین‌حال به تلخی قهوه‌ی قجر، درست بسان تلخی روزگارش.
- از وقتی که یادمه فقط زمانی که اسلحه دست گرفتم بهم افتخار کردی، بابا!
با شنیدن این حرف از زبان دخترش، اخمی کرد. نمی‌شد، نمی‌توانست، به هر ریسمانی که چنگ می‌زد، دخترکش دوباره آن ریسمان امیدش را با چنگ و دندان پاره می‌کرد. قصد نداشت که پدرش را ببخشد و ذره‌ای به او عشق بورزد و چه کسی می‌دانست که هیچ نفرتی در دل دختر‌ک نیست و فقط ظاهرش را به این نفرت جان‌سوز آلوده کرده است؟ وگرنه همین پدری که زخم زد به دلش، او را طوری تربیت کرده بود که در عین جدیت و بی‌رحمی، چنان رحم و محبتی در دل داشت که نمی‌توانست از هیچ شخصی کینه به دل بگیرد. فرزین خواست جواب او را بدهد که محافظش با عجله به سمتشان آمد و گفت:
- آقا! مهدی به دکتر زنگ زده و گفته که جناب آرکا تیر خوردن.
چند ثانیه گذشت که ذهنش حرف محافظش را تحلیل کند. با ضرب از جایش برخاست؛ طوری که صندلی‌اش واژگون شده و به زمین افتاد.
- معلومه داری چی می‌گی؟

محافظ دهان باز کرد که چیزی بگوید تا اربابش را آرام کند که فرزین چشمش به جسم خونین پسرش که مهدی محافظش زیر بـ*ـغلش را گرفته بود، افتاد. ترس و نگرانی در سلول‌به‌سلول تنش طنین انداخت. فوری محافظش که بازوانش را گرفته بود تا مبادا بیوفتد، کنار زد و به سمتشان دوید و داد زد:
- آرکا!
***


✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: mary19، MARIA₊✧، M O B I N A و 11 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جسم بی‌جان برادرش را روی تـ*ـخت گذاشتند. همراه پدرش با نگرانی کنار تـ*ـخت، ایستاده بودند. برای اولین بار نگرانی در بندبند وجودش نفوذ کرده بود؛ به همین دلیل هم دست پدرش را گرفت و فشرد و باز هم پدرش حامی‌اش بود. باز هم هنگام ترس و نگرانی به پدرش پناه می‌برد و نمی‌دانست هر بار که این کار را می‌کند، پدرش چقدر خوشحال شده و امیدوار می‌شود به ترمیم رابـ*ـطه‌ی پدر و دختریشان.
دکتر درحالی‌که داشت وسایل جراحی را آماده می‌کرد، رو به مهدی که در چارچوب در خشک شده و با چشمانی نم‌دار به رئیس نیمه‌جانش که همچو برادر بود برایش تا رئیس نگاه می‌کرد، گفت:
- پیراهنش رو دربیار. خون زیادی از دست داده، باید گلوله رو از تنش در بیاریم.
فرزین درحالی‌که نم اشک پس از قریب سی‌سال برای اولین بار در چشمانش دیده می‌شد، به تن نیمه‌جان پسرش که روی تـ*ـخت افتاده بود نگاه کرد و رو به دکتر کرد:
- خوب می‌شه؟ باید خوبش کنی. اگه اتفاقی برای پسرم بیوفته، با دستای خودم می‌کشمت.
صدای لرزانش که از روی ترس و نگرانی بود، باعث تعجب حاضرین در آن اتاق همیشه مجهز به تجهیزات پزشکی و جراحی شد.
پزشک توجهی به تهدیدهایش نکرد و مشغول به ادامه‌ی کارش شد. می‌دانست که این تهدیدهای فرزین، فقط‌ و فقط به خاطر نگرانی از دست دادن فرزندش است، وگرنه هرکس که او را می‌شناخت، می‌دانست که فرزین هیچ‌گاه نمی‌خواهد که کوچکترین آسیبی به او برسد. چه برسد به این‌که با دستان خودش او را بکشد. آخر چه کسی می‌توانست رفیق‌شفیق و گرمابه‌وگلستان خود را به قتل برساند؟
هر فردی در زندگی خود یک نقطه ضعفی دارد و آرکا، دو دخترش آذین و هانا، تنها نقطه ضعف‌های این مرد خشمگین، زخمی و درعین‌حال بی‌رحم بودند. آ‌ن‌قدری که حتی رفیق‌شفیقش را برای این‌که‌ جان پسرش را نجات دهد، تهدید به مرگ می‌کرد.
دکتر تمام سعی خود را می‌کرد تا گلوله را از بدن آرکا خارج کند. از بیمارستان آمده و چندین و چند جراحی سخت و دشوار انجام داده بود و خسته بود، اما بازهم کم‌کاری نمی‌کرد. چرا که می‌دانست فرزین که رفیق چند ساله‌ی اوست، اگر بلایی بر سر پسرش بیاید، به کل به ورطه‌ی نابودی می‌رود.
از طرفی آذین می‌دید که برادر بزرگ‌ترش، کسی که در کودکی مرهم زخم‌هایش بوده، حال چگونه نیمه‌جان روی تـ*ـخت افتاده. می‌دید و نابود می‌شد، با هر حرکتی که دکتر روی زخم عمیقش انجام می‌داد، می‌دید و بغض تا پس گلویش می‌آمد، ولی اجازه‌ی ریختن حتی یک قطره‌ی اشک را هم به خودش نمی‌داد. با دیدن اشک پدرش، بی‌خیال غرورش شد. وقتی یک مرد سفت و سخت همچون پدرش نمی‌توانست تاب چنین صحنه‌ای را بیاورد، قطعاً او هم‌ نمی‌توانست. پس مقاومت را کنار گذاشت و نتوانست در برابر آن فشار روحی که به مراتب بدتر از رنج و عذاب‌های کودکی‌اش بود، تحمل بیاورد و سد مقاومت اشک‌هایش فرو ریخت.
از انقباض فکش، لرزه به اندامش افتاد. با خود قسم خورد که اگر بلایی بر سر برادرش بیاید، زمین‌ و‌ زمان را بر هم می دوزد و انتقامش را از افرادی که سعی در کشتن برادرش داشتند، می‌گیرد.
***


✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: mary19، MARIA₊✧، M O B I N A و 10 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ته مانده‌ی سیگارش را روی زمین انداخت و زیر پاهایش له کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش را از مدارک و اسناد روی میز، تا تابلوی رزی که خار‌های سیاه، از ریشه تا گلبرگ‌هایش را همچو پیچک در برگرفته و همین باعث شده بود که نیمی از گلبرگ‌ها سیاه و خشک و آن نیمه‌ی دیگری که سرخ مانده بود هم کمی تیره شوند، کشاند. نیشخندی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: mary19، MARIA₊✧، ~ASAL~ و 10 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
با فکری درگیر و ناراحت از حال برادرش، در‌حالی‌‌که خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود و نفرت، همچو پیچک‌های پیچیده به دور گیاهی، سر تا پایش را در بر گرفته بود، به سمت اتاق آرکا حرکت کرد. محافظی که جلوی در ایستاده بود تا مبادا کسی بدون هماهنگی وارد اتاق شود، با دیدنش سرخم کرد و کنار رفت.
با دیدن آرکا که بی‌جان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: mary19، MARIA₊✧، M O B I N A و 10 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آذین نگاهی به پدرش انداخت و با خشم دستانش را از دستان آویر بیرون کشید و نفسش را که از خشم مانند آتش سوزانی زبانه می‌کشید، بیرون فرستاد. خشمگین بود. هیچ مردی تا به امروز با او این‌گونه برخورد نکرده بود و این برایش خیلی سنگین بود؛ چرا که عادت کرده بود که همه در مقابلش کمر خم کرده و از حرفش اطاعت بکنند و حال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: mary19، MARIA₊✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 9 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقریباً ده دقیقه بود که با قدم‌های بلندش اتاق را متر می‌کرد و منتظر شاگرد جدیدش بود. هردقیقه یک بار، چشمانش به ساعت می‌افتاد. ساعتی که تا دقایقی دیگر، هفت صبح را نشان می‌داد و این، یعنی چیزی تا زمانی که برای مبارزه با آن پسر خشک و مغرور تعیین کرده بود، نمانده است. آدم کینه‌ای نبود، اما حرف‌هایی که او دیروز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: mary19، MARIA₊✧، M O B I N A و 9 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فوری تعادلش را حفظ کرد. حفظ تعادل برای اویی که هزاران‌هزار مبارز حرفه‌ای مثل آذین را شکست داده و کیش و مات می‌کرد، کار چندان سختی نبود. اخم‌هایش، همراه با پوزخندی در چهره‌ی آنکادرش نمایان شد.
- در حدی نیستی که باهات مثل آدم رفتار بشه خانم کوچولو.
آذین متعجب از این حرکت آویر، سرجایش بی‌حرکت ایستاد. مشتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: mary19، MARIA₊✧، YaSnA_NHT๛ و 8 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در تیله‌های اشکی و لرزان چشمان آذین خیره بود و نیشخند همیشگی‌اش روی لـ*ـب‌هایش پابرجا و چشمانش، چشمان سردش، در بی‌خیال‌ترین حالت ممکن بود و هیچ حسی از حرف‌های آذین که باعث غلیان احساسات هر موجودی می‌شد، در دلش ایجاد نشد. جز شعله‌ورتر شدن آتش نفرت و انتقامش. هر حرف و هر حرکتی از جانب خانواده‌ی افشار، قلب و روح...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: mary19، MARIA₊✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا