خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریننده
نام رمان: در میان انسان‌ها - جلد اول: کابوسِ مرداب
نویسنده: لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه: شیلا، دختری هیولا از خانواده هیولاهاست و در شمال کانادا،در همسایگی خانواده دوستانش- که آن‌ها نیز هیولا هستند- زندگی میکند. حالا، با دویست ساله شدن دختران هر چهار خانواده، خانواده‌ها تصمیم می‌گیرند فرزندانشان را به کشوری دور بفرستند، تا در میان انسان‌ها، هیولا بودن را یاد بگیرند. شیلا و سه دوست هیولایش بی‌صبرانه منتظر حرکت به سمت ایران هستند؛ بی‌آن‌که بدانند چه چیزی در انتظار آن‌هاست... .

پی‌نوشت: «در میان انسان‌ها» یک مجموعه سه جلدی خواهد بود.


در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆، MaRjAn و 8 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
وقتی تصویر ماه روی مردابِ پشت مدرسه می‌افتاد و صدای زوزه دردناک مارجری به گوش می‌رسید، شیلا عمیقاً می‌دانست که در عمق مرداب، جایی که جسد دختری در گل و لای گیر کرده، خویشاوندی دور انتظارش را می‌کشد. خون خودش منشا بلایی بود که داشت بر سر همه می آمد. آن جا بود که شیلا یک لحظه، فقط یک لحظه، تردید کرد. خنجر نقره ای در دستان همیشه استوارش، می لرزید. مرگ، هرگز تا این حد به او نزدیک نبود. در آن لحظه دریافت که با دویست و اندی سال سن، هنوز برای مرگ جوان است.


در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆، MaRjAn و 6 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک: کابوس مرداب
نگاه تیره، چشمان سیاه، تنفس سریع، یک غریبه، ضربان قوی یک قلب وحشت‌زده، علف‌های دریایی، غرق شدن، تاریکی، جیغ.
به طور معمول پیش نمی‌آمد که ملحفه‌های تـ*ـخت سعی در بلعیدن شیلا داشته باشند، اما این چند شب آخر متفاوت بود. در یکی از آخرین شب‌های تابستان در نیمکره شمالی، شیلا ویردو چنان از خواب پرید که انگار یک انسان دنبالش کرده بود. بلافاصله روی تختش نشست و یقه پیراهن خواب سیاهش را تکان‌تکان داد تا از شر احساس خفگی خلاص شود. این رویاها به سادگی می‌توانست هویت او را تغییر دهد، و همچنین تصمیم خانواده‌اش درباره خروج از خانه را.
صدای مینی‌تو بلند شد:
-‌ دوشیزه، مادرتون دم در هستن.
او یک روح ناکام بود. البته نه آن تصوری که انسان‌ها از روح دارند. مینی‌تو در یک عروسک پارچه‌ای با چشمان دکمه‌ای حبس شده بود و او را از دستگیره داخلی در دار زده بودند. دربان هر اتاق این خانه، یک عروسک بود و مینی‌تو، از زمانی که شیلا خودش را شناخت، از آن در آویزان بود.
طبق معمول. مادر هر تنش نامعمولی در این خانواده را با دقتی باورنکردنی احساس می‌کرد. شیلا دستی به پیشانی‌اش کشید.
-‌ بفرمایید تو.
در باز شد و صدای غژغژ خوشایندی ایجاد کرد. سایه‌ای سیاه‌تر از تاریکی روی زمین افتاد. بلافاصله مادر با چراغی اسکلتی وارد شد:
-‌ حالت خوبه، هیولا کوچولو؟
صدای باوقارش در شیلا احساس بی‌قراری ایجاد می‌کرد. شیلا مثل یک هیولا به مادرش نگاه کرد:
-‌ خودت می‌دونی، مادر.
-‌ داشتی کابوس می‌دیدی. فکر می‌کردم از کابوس‌ها خوشت می‌آد، ولی تو آشفته‌ای.
-‌ نه از این مدلشون.
مادر کنار شیلا نشست:
‌-‌ نمی‌دونستم یک غریبه می‌تونه تا این حد تو رو به وحشت بندازه.
شیلا به چشمان تماماً سیاه مادرش زل زد. جایی در عمق آن‌ها نور ضعیفی بود که نشان می‌داد او دارد به کجا نگاه می‌کند، و در آن لحظه، نور سفید کاملاً روی شیلا متمرکز بود.
شیلا آه کشید:
-‌ البته که تو هم داشتی همین رو می‌دیدی.
‌-‌ این مدت با گردنبند تو می‌خوابم، عزیزم.
زنجیر زنگ‌زده را از یقه لباس خواب سیاهش بیرون کشید. شیلا بود، یک دخترک کوچک جادویی به اندازه انگشت کوچک. موهای سیاه ضخیمش صاف و بی‌حالت دور صورت رنگ‌پریده‌اش آویزان بود و در آن لحظه، لباس خواب به تن داشت.
مادر ادامه داد:
-‌ چطور می‌تونم صدای عذابت رو نشنوم، شکنجه من؟
شیلا می‌دانست که تکه‌ای از روحش در آن گردنبند محبوس شده است. این موضوع حسابی سرمستش می‌کرد. گفت:
-‌ من وحشت نکرده بودم. اون... من نبودم. من هیچ وقت وحشت رو حس نمی‌کنم.
مشخص بود که نامعلوم بودن هویت اصلی شیلا، موضوعی است که مادر را به شدت آزار می‌دهد. نه آزار خوشایند، آزاری که حتی یک هیولا هم می‌خواهد از آن خلاص شود.
‌-‌ این یعنی تو به پدرت رفتی؟
پدر، یک خون‌آشام بود. باستانی و مرموز، مثل یک مجسمه دوره فراعنه. چیزی که باید سال‌ها پیش نابود می‌شد، ولی باقی ماند. خون‌آشامان نمی‌توانند وحشت را احساس کنند. مادر، یک شیطان بود، یک زن اهریمنی با روحی فروخته شده. برای همین بود که چشم نداشت. شیطان تنها مقداری از روحش را برایش گذاشته بود؛ دقیقا به اندازه همان نور کوچک. مادر طبیعی به دنیا آمده بود و در پنجاه سالگی، هویت ذاتی‌اش مشخص شده بود؛ درست مثل هر هیولای دیگری. احتمالش بود که شیلا مثل هرکدام از آن‌ها یا ترکیبی از هر دو باشد، اما کسانی هم بودند که هیچ شباهتی به والدینشان نداشتند.
اما شیلا؛ او حالا دویست و شش سال داشت. معنی‌اش این بود که باید صد و پنجاه و شش سال قبل، او در یکی از گروه‌های هیولاها جا می‌گرفت؛ اما شیلا همیشه میان اقشار مختلف، سیال و سرگردان بود. هویت واقعی او، در پس قدرت‌های متنوعش، سال‌ها و بلکه قرن‌ها پنهان باقی مانده بود.
شیلا پاسخ داد:
-‌ فکر نمی‌کنم. احساس نمی‌کنم دلم می‌خواد کسی رو گاز بگیرم، هرچند همیشه دلم می‌خواسته گلوی مارلا رو بجوم.
مارلا خواهر بزرگش بود، او یک هیولای نرمال و بااستعداد بود که در پنجاه سالگی رسما وارد محفل جادوگران شد. ترکیب استعدادهای فراطبیعی مادرش و جاودانگی و خون‌خواری فریب‌دهنده پدرش، از مارلا جادوگری قَدَر ساخته بود. این ترکیب طبیعی است و همه می‌دانستند که مارلا جادوگر است، حتی قبل از آن‌که متولد شود.
مادر لبخند زد و بلند شد:
-‌ مطمئنم بالاخره تکلیف تو هم معلوم می‌شه. دلم می‌خواد بدونی که صحبت کردن با تو، همیشه برام مثل خون روی گیوتین بوده.
شیلا لبخند زد، و ذرات کابوس از ذهنش پاک شد. مادر پرده سنگین و سیاه را اندکی کنار زد و با احتیاط به بیرون نگاه کرد. نور روز به داخل اتاق تابید.
مادر گفت:
-‌ باید بری بیرون. می‌تونی دنبال دوستات بری. این هفته‌های آخر باید به روزبیداری عادت کنین.
پرده‌ را انداخت و کمد شیلا را باز کرد. انبوهی از پیراهن‌های سیاه و فاخر قرن هجدهم را کنار زد، و یک تی‌شرت سیاه، شلوار جین و سویشرت مشکی بیرون کشید. با اکراه به لباس‌های قرن بیست و یکم نگاه کرد و آن‌ها را روی تـ*ـخت انداخت.
بیست دقیقه بعد، شیلا، در حالی که کلاه سویشرتش را روی صورتش کشیده بود، قدم به روشنایی روز گذاشت.


در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆، MaRjAn و 6 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو: هیولاها دوستان مناسبی هستند.
کلمه‌ی «دوست» به نظر خیلی هیولایی نمی‌آمد؛ اما اسم دیگری هم نمی‌شد روی مارجری، ایگرید و سِلِنا گذاشت. سه نفر که به اندازه کافی برای دوستی با شیلا هیولا بودند.
شیلا مستقیم به طرف درخت خشکیده‌ای رفت که مرز خانه آن‌ها و خانواده ایگرید بود. هر سه دوستش پیش از او آن‌جا ایستاده بودند و مارجری طنابِ دارِ آویخته از درخت را گرفته بود و داشت تاب می‌خورد. چهره ایگرید مثل همیشه مهربان و نگران بود- صفاتی که خیلی هیولایی نیستند- و چهره سلنا طبق معمول طوری بود که انگار یه هفته‌ است که نخوابیده. شیلا به درخت تکیه داد:
-‌ مارجری، این از عوارض دیشبه یا واقعاً دوست داری دار زده بشی؟
مارجری لـ*ـبش را گزید:
-‌ نمی‌دونم، ولی آخرش دیوونه می‌شم. مثل عموم و پدرم.
طناب را رها کرد. ایگرید با صدایی نرم اعتراض کرد:
-‌ شیلا، می‌دونی که ماه کامل شکنجه‌ای نیست که گرگینه‌ها دوستش داشته باشن، مثل غرق مصنوعی نیست که.
شیلا سر تکان داد و هر چهار نفر، با لباس‌های قرن بیست و یکمی‌ای که برایشان آزاردهنده بود، مدت مدیدی چیزی نگفتند.
از سه دوست شیلا، هیچ‌یک مثل شیلا از نامعلومی هویتشان رنج نمی‌بردند. مارجری یک گرگینه بود که به خانواده پدری‌اش رفته بود. بیش از صد و چهل سال بود که با هر ماه کامل، متحمل درد بی‌اندازه‌ای می‌شد. چهره‌اش به نسبت بقیه-که هنوز بدن‌های نوجوانی داشتند- بالغ‌تر و حتی شکسته‌تر بود. او دختری با موهای بلوطی و چهره‌ای دائماً بیمار و رنگ‌پریده بود که قد بلند و ابروان پرپشت داشت. چشمان کهربائی‌، نشان همه گرگینه‌ها بود و در مورد مارجری، این کهربای طلایی‌رنگ، درخشش مرموزی از شیطنت هم داشت.
مشکل گرگینه‌ها، این است که برخلاف افسانه‌شان، عمر طولانی‌ای دارند. تا به حال ثابت نشده است که جاودانه هستند یا نه، چون گرگینه‌ها ستیزه‌جو و دشمن‌تراش هستند و به سادگی به مرگ‌های... غیرطبیعی می‌میرند. تحمل یک درد شدید دوره‌ای پس از چندین قرن عقل فرد را زائل می‌کند؛ بلایی که بر سر پدر و عموی مارجری هم آمده بود و هردوی آن‌ها از افسردگی و جنون خودکشی کرده بودند. به نظر شیلا، مرگ اعضای خانواده می‌توانست شکنجه قابل قبول و دوست‌داشتنی‌ای باشد، اما مارجری آب پاکی را روی دستش ریخت که خیلی هم مزخرف است. به علاوه، گرگینه بودن برای یک زن خیلی فاجعه است. مارجری هر روز دو تا تیغ را روی صورتش مصرف می‌کرد تا کمی شبیه به دختران شود.
ایگرید یک شبح بود. تولد اشباح تقریباً غیرقابل پیش‌بینی است. آن‌ها از سایر خانواده‌های جادویی متولد می‌شوند. هربار که زنی سر زایمان بمیرد، اگر نوزادش یک دختر با چشمانِ آبی باشد و قبل از یک سالگی بمیرد، یک شبح متولد می‌شود. برای همین خیلی شانس می‌خواهد که یک شبح از یک شبح دیگر زاده شود. والدین ایگرید هر دو جادوگر بودند و ایگرید هم جادوگر به دنیا آمده بود، اما جادوی دختر چشم‌آبی-به اصطلاح اشباح- ماهیت او را تغییر داده و در پنجاه سالگی، یک شبحش کرده بود.
با این حال، ایگرید معتقد بود که خیلی هم بدشانس نبوده است. اشباح دید بصیرت عجیبی دارند؛ آن‌ها می‌توانند به دنیای مردگان اشراف داشته باشند ولی در دنیای زندگان، فقط یک راز از هر فرد را می‌توانند بفهمند. به علاوه، موجودات مقرون به صرفه‌ای هستند چون به گوشت حساسیت دارند-می‌دانید که گوشت چه‌قدر گران است. نقطه ضعف اشباح، ماه است. نور مهتاب آن‌ها را به شکل حقیقی‌شان در می‌آورد، یک جسم شبح‌وار، سپید و درخشان. زیر نور ماه، اشباح می‌توانند از دیوارها رد شوند. ایگرید موهای طلایی رنگ‌پریده‌ای داشت با چشمان آبی. چشمانش باید سیاه می‌بودند اما اشباح همیشه چشمان همان نوزاد دختر را دارند. قد کوتاهی داشت و مثل یک عروسک، ظریف بود. راه رفتنش همان چیزی بود که از عبور اشباح انتظار دارید. اغلب کسی متوجه عبور او نمی‌شد.
و اما سلنا؛ سلنا با چشمان تیره‌ی مرموز و شکاکش، نزدیک‌ترین چهره را به یک هیولا داشت. موهایش را طبق عادت قرون هجدهم و نوزدهم پشت گردنش جمع کرده بود و حلقه‌های کبود زیر چشمانش زیر نور خورشید، آبی به نظر می‌رسیدند. چشمان نافذی داشت با قد بلند و اندامی باریک؛ ولی به شدت قوی بود. او یک خواب‌دزد بود.
خواب‌دزدها گمنامند؛ چون خرخره کسی را نمی‌جوند، زیر نور ماه زوزه نمی‌کشند، نمی‌درخشند و از در و دیوار رد نمی‌شوند، مراسم احضار برگزار نمی‌کنند و در علوم شیطانی هم دستی ندارند. اما از هر یک از این‌ها ترسناک‌تر و شیطانی‌ترند. یک خواب‌دزد می‌تواند در رویاهای دیگران قدم بزند؛ رازها و ترس‌های شما را بفهمد، و پس از مدتی آن‌ها را کنترل کند. مشکل خواب‌دزدها، محدودیت مکانی است. البته با گذشت زمان، می‌توانند از فاصله دورتری خواب مردم را بدزدند. یک خون‌آشام شما را گاز می‌گیرد. یک گرگینه شما را تکه‌پاره یا در بدترین حالت تبدیل به یکی مثل خودش می‌کند-البته این یکی خیلی وقت است رخ نداده- ولی یک خواب‌دزد، آرامش شما را از بین می‌برد. وقتی از وحشت کابوس‌هایتان نمی‌توانید بخوابید، خیلی زود از پا در می‌آیید و تسلیم هرچیزی می‌شوید. هرچیزی.
سوال این است که چرا یک خواب‌دزد باید این کار را بکند؟ خب، چون از رویاهای دیگران تغذیه می‌کند. وقتی رویا نداشته باشید، کابوس می‌بینید. البته آن‌ها قادر به القای کابوس هم هستند.
ترکیب این چهار نفر، گروهی ویژه از هیولاهای نوجوان ساخته بود که تقریباً از پس هر کاری برمی‌آمدند؛ البته در قلمرو خودشان. هیچ‌یک از آن‌ها هرگز پایشان را از قلمرو بیرون نگذاشته بودند. تمام دانششان از جهان انسان‌ها، نقشه‌ها و کتاب‌ها بود و تصاویری که گوی جهان‌نما نشان می‌داد. سلنا هم در خواب‌گردی‌هایش، تصاویری از جهان انسان‌ها دیده بود و تا حدودی روحیات آن‌ها را می‌شناخت. البته شعاع خواب‌دزدی سلنا به کل کانادا نمی‌رسید و در شعاع توانایی او، آدم‌های متنوعی زندگی نمی‌کردند.
بعد از دویست سال زندگی، بالاخره خانواده‌ها به این نتیجه رسیده بودند که بچه‌هایشان آن‌قدر بزرگ شده‌اند که آماده یک مانور چند ساله در میان انسان‌ها باشند. قرار بود هر چهار نفرشان به یک مدرسه گمنام شبانه‌روزی در یک کشور دور آسیایی فرستاده شوند تا خودشان را در جمعیت انسانی جا دهند. به همین جهت زبان و دروس آن کشور را فراگرفته بودند. کشور انتخابی والدین، ایران بود.
مارلا، خواهر شیلا، با شنیدن اسم ایران خندید. او مفتخر به تحصیل دوره دبیرستان در مدرسه‌ای اشرافی در فرانسه قرن نوزدهم بود و بعد از یک دوره زندگی گهربار در میان انسان‌ها و نمردن از کم‌خونی و در عین حال، لو نرفتن و مرتکب قتل‌نشدن به خانه برگشته و رسماً اعلام کرده بود که نمی‌‌خواهد تا بعد از ازدواجش، پا به جوامع انسانی بگذارد. مارلا گفته بود:
-‌ کشورهای آسیایی خرافاتی‌تر هستن. توی فرانسه قرن نوزدهم خرافه خیلی زیاد بود، ولی همون موقع کشورهای آسیایی خرافه‌پرست‌تر بودن. جادوی شرق متفاوته. باید مراقبش باشی. پنهان شدن با اون همه افسانه جن و پری، باید سخت باشه. مردم اون‌جا نسبت به ما هوشیارتر هستن.
با این حال، به نظر انتخاب خوبی بود. مدرسه‌ای شبانه‌روزی در زاهدان، به حد کافی گمنام بود.
علیرغم خند‌ه‌های مارلا و نگرانی والدین بقیه بچه‌ها-کشور مقصد را پدر شیلا انتخاب کرده بود- هر چهار نفر بی‌صبرانه منتظر روز حرکت به سمت ایران بودند تا دوره متوسطه دوم را بگذرانند.


در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆، MaRjAn و 6 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم: بیرونِ قلمرو

هیچ شکنجه‌ای خوشایندتر از یک جلسه توجیهی طولانی نیست.
ساعت دوازده نیمه‌شب، شیلا، مارجری، ایگرید و سلنا روی یک مبل آهنی عذاب‌آور، مقابل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆ و 6 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم: ابزار شکنجه انسانی.

اگر آن‌ها هیولا نبودند، عبور آسانشان از گیت یک معجزه محسوب می‌شد. اما برای هیولاها معجزه اتفاق نمی‌افتد.
وقتی بالاخره در صندلی‌های خود مستقر شدند، آن قدر هیجان‌زده بودند که بروشور مواقع اضطراری را چند بار خواندند.
-‌ کاپیتان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆ و 6 نفر دیگر

لاله سلام

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/5/23
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
73
امتیاز
38
سن
17
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
10 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم: رویاهای خوشمزه

نوزاد داشت دوباره گریه می‌کرد و مادرش با آن ابزار دراز زرد و نارنجی تلاش داشت هیپنوتیزمش کند. شیلا از یک بیهوشی نه چندان طولانی بیدار شد.
-‌ داره آزارم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کابوس مرداب (جلد اول مجموعه‌ی در میان انسان‌ها) | لاله سلام کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، Z.a.H.r.A☆ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا