خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
جورج از جا در رفت که: «سس مُس خبری نیست! تو هرچی نداشته باشیم همونو هـ*ـوس می‌کنی! پناه بر خدا! اگه تو رو بیخ ریشم نداشتم زندگیم چه راحت بود! هر جا می‌رفتم برام کار بود. نه دردسری، نه دقمصه‌ای! آخرِ ماهم که می‌شد پنجاه چوقمو می‌گرفتم و می‌رفتم شهر و هر غلطی می‌خواستم می‌کردم. غذامو هرجا دلم می‌خواست می‌خوردم، تو هتل، یا هر جای دیگه، و هرچی‌ام می‌خواستم سفارش می‌دادم و این کارِ هر ماهم بود. یه گالن نوشیدنی می‌خریدم یا می‌رفتم توی یه کافه ورق‌بازی می‌کردم یا برا خودم بیلیارد می‌زدم!»


موش‌ها و آدم‌ها | جان استاین بک

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
کروکس، متصدی سیاه‌پوست اصطبل، در یراق‌خانه می‌خوابید؛ اتاقکی چوبی کنار اصطبل. یک دیوار این اتاقک پنجره‌ای داشت چهارشیشه‌ای و دیوار مقابل آن درِ تنگِ یک‌لته‌ای که به اصطبل باز می‌شد. بسـ*ـتر کروکس صندوق درازی بود پر از کاه که او پتوهای خود را روی آن می‌انداخت.


موش‌ها و آدم‌ها | جان استاین بک

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
کروکس به‌نرمی گفت: «شاید حالا حالیت بشه. تو جورجو داری. تو می‌دونی جورج برمی‌گرده. حالا خیال کن هیچ‌کسو نداشتی! خیال کن اجازه نداشتی بری تو خوابگاه با اونای دیگه ورق‌بازی کنی! چون سیایی! تو دوس داشتی سیاه باشی؟ خیال کن مجبور بودی این‌جا قوقو تنها بشینی و فقط کتابتو بخونی. می‌تونسی تا هوا تاریک بشه نعل‌بازی کنی. اما بعد مجبور بودی تنها بشینی و کتاب بخونی. کتاب خوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم می‌خواد یکی پهلوش باشه!»
با صدایی گریان ادامه داد: «اگر آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه می‌شه. فرق نمی‌کنه طرف آدم کی باشه. هرکی می‌خواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت می‌گم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش می‌شه!»


موش‌ها و آدم‌ها | جان استاین بک

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
زن پرسید: «خرگوشا مگه چی دارن که تو این‌جور دیوونه‌شونی!»
لنی مدتی فکر کرد تا ببیند چه جواب بدهد. با احتیاط به زن نزدیک شد و گفت: «من چیزای قشنگو دوس دارم ناز کنم. یه روز تو یه بازار مکاره از اون خرگوشای موبلند دیدم. انقد قشنگ بود که خدا می‌دونه! بعضی‌وقتا اگه چیز قشنگ‌تری گیرم نیاد موشارم دوس دارم ناز کنم.»


موش‌ها و آدم‌ها | جان استاین بک

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Tabassoum و YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا