خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,344
امتیاز
353
زمان حضور
82 روز 23 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
رمان:
ویورن
نویسنده: مهلا باقری کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: -FãTéMęH-
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
درست زمانی که من، یعنی آیسل براون سرم رو تو هر سوراخی فرو می‌کردم تا یکم پول از تجارت سیاه که مقدار قابل توجهی به بخش موردعلاقم یعنی مادیات اضافه می‌کرد به جیب بزنم؛ متوجه شدم یه مشت خفاش فعال شبانه رو پشت‌بوم خونم راه می‌رن، یه عده ماهی کوچولو می‌خوان با آب سِحرم کنن و هاسکی همسایه‌ام زیادی عظیم‌الجثه است. و من؟ من فقط دنبال دلیلش بودم، چیزی که من رو از خونه فراری داد و اصالتم رو بهم برگردوند. یه ذره شیطنت، یه مقدار جادو و بخشی از قدرت چیزی نبود که اون‌ها دنبالش باشند! من قرار نیست مهربون باشم وقتی اون‌ها به ملکم در بیداری و به رویاهام در خواب ت*جاوز می‌کنند؛ اون‌ها نباید مرزها رد می‌کردند!
*ویورن:
نام دختر به معنی اژدها و ویژگی‌های قدرت و رهبری رو به رخ می‌کشه درواقع به این دو ایهام داره.


در حال تایپ رمان ویورن | Mahla_Bagheri نویسنده ویژ‌ه‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: صفا، آیاز، Saghár✿ و 15 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,344
امتیاز
353
زمان حضور
82 روز 23 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تفاوت، تفاهم ماست. تفرقه، تفرج ماست. مهم نیست از چه نژادی هستیم؛ رگ یا ریشه، رهایی پاهای یه گرگ رو به موازات بال‌های یه نامیرا سریع می‌کنه و نیش‌های یک خوناشام رو به اندازه‌ی شیون یک پری دلخراش و جیغ. و خدا نکنه تو، یکی از من باشی! یک جادوگر! اون وقت باید برای فقط خودت بودن تمام مرزها رو رد کنی. و یا اگه به اندازه من زرنگ باشی، تمام اون‌ها رو در کنار خودت داشته باشی. و اگه جرقه‌ای از خواستن تو سرت بخوره همه علیه تو قیام خواهند کرد چون عشق یه جادوگر فریبه!


در حال تایپ رمان ویورن | Mahla_Bagheri نویسنده ویژ‌ه‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: صفا، آیاز، Saghár✿ و 13 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,344
امتیاز
353
زمان حضور
82 روز 23 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول: پیچیدگی
دیترویت، میشیگان (ایالات متحده آمریکا)

مابقی موهام رو از زیر تیشرت مشکیم بیرون کشیدم. سعی کردم گردن بلندم با ریتم آهنگ اوج بگیره و روی صندلی مخمل قرمز زیاد وول نخورم!
انگشت شصتم رو با مهارت هرچه بیشتر دور لبه جام کشیدم؛ باید اغوا کننده‌تر باشم.
خواننده راک با گیتار برقی‌اش گوش‌خراش‌تر اجرا کرد؛ از ته حنجره داد می‌کشید و یک مشت جوون‌های سرخوش روبه‌روی سن، با تکون دادن هرچه بیشتر بدنشون عرق دست و صورتشون تو هوا پرت می‌کردند.
هفتاد درصد امیدم به شلوار چرم مشکیم بود که زیر نور ملایم دیوارکوب‌های رنگی جذاب جلوه می‌کرد؛ یا شاید چشم‌هام که تا الان خمار نگه‌شون داشته بودم.
به هر حال، من هرطور که شده باید با یکی از مرد‌های حجیم میز پشت سریم که شرط بندی می‌کردن باید به راهرو‌های اتاق بالا دست پیدا می‌کردم، باید!
خطوط افکارشون تا ته توی ذهنم جمله‌بندی می‌شد؛ مخصوصاً اون مرد با ریش‌های جوگندمیش که تازه دست‌هاش رو به میز تکیه زده بود و پاهاش از حجم مصرف مواد تلوتلو می‌خورد.
به سمتم چرخید. جام رو بالا آوردم و یه قلپ بالا دادم. صندلی‌های پشت بار پر بود از دخترهای عشوه‌گر و مردهای هَوَل. با یک درصد خطا، اون دقیقاً به طرف من قدم برمی‌داشت، باید!
چون اون حق انتخابی نداشت؛ من تمام ذهنش رو از خودم پر کردم. این من بودم که اون رو به سمت خودم می‌کشوندم با اندکی حیله و افسون!
دست پهنش رو سرشونه‌ام قرار گرفت. لبخندی به دخترک موشرابی پشت بار زدم. جام رو یه نفس سر کشیدم.
موسیقی زنده بیس‌دار شد. مردک خودش رو رسماً به من تکیه داده بود. یک، دو... چهارده ثانیه! چراغ‌ها به کل خاموش شد و رقص نور وسط سن با یک مشت خمار مواد زده، زیادی مضحک بود.
دست‌هاش قصد پیشروی داشتن و من عملاً صبور نبودم. حواس دوست‌هاش با شروع موزیک از من پرت شد. فرصت خوبی بود.
نیم‌رخم به سمتش برگشت؛ لبخند زاویه‌داری زدم و خیره به چشم‌های بادومیش زمزمه کردم:
- با اتاق‌های بالا چطوری؟
نیازی به جواب نداشتم. اون عروسک خیمه شب‌بازی خوبی بود و من عروسک‌گردان بهتری! من فقط انگشت اشاره و اثرش رو می‌خواستم نه بیشتر!
بلند شدنم، هدایت اون به پله‌های فلزی سمت چپ، اسکنر اثرانگشت و تکون دادن سرش و تحمل وزن نسبتاً سنگینش به بادیگار کودن و اخموی جلوی پله‌ها کار سختی نبود.
چشم‌هاش نیمه‌باز و سرش زیر گوشم بود. حین رد شدن از زیر دوربین، خنده‌ی بلندی سر دادم.
شب از نیمه گذشته بود و انرژی‌های زیادی حس می‌کردم. هرچه به ته راهروی خاکستری مسکوت نزدیک‌تر می‌شدم بوها تشدید می‌شدند.
شانسی در اتاقی رو باز کردم و مردک رو تـ*ـخت دونفره ساده‌اش انداختم. دستم رو روی سرش کشیدم و به خواب عمیقی مهمونش کردم.
مو‌های استخونیم رو تو صورتم پخش کردم. در اتاق رو باز کردم. اتاق کناریم، آخرین اتاق این راهرو بود.
دست‌گیره طلایی سردش رو لمس کردم. برقی از سرانگشتام به موهای بدنم رسید. نباید بترسی، نباید!
لـ*ـب پایینم رو داخل دهنم کشیدم و همزمان در رو باز کردم‌. یه اتاق ساده. صبر کن ببینم، فقط یه اتاق ساده؟
چشم‌هام کنجکاو باریک شد. جلو رفتم. خوبی کفش‌های اسپرتم این بود که صدا نمی‌داد. دستی به روتختی ساتن سرخ کشیدم‌. هوفی کشیدم و آروم نشستم. حتی یه تابلوی ساده تزئینی رو دیوار نبود.
گوشه بالشت و کنار کشیدم. پوزخندم با کمد کنار تـ*ـخت بیشتر شد‌. دستم رو زیر بالشت بردم و پرمشکی سی‌سانتی رو بیرون کشیدم.
لمسش کردم و جرقه از انگشت‌هام به پرهاش رسید و درخشان شد. چندی بعد، یه قاشق پودر روی تـ*ـخت بود.
پاهایی رو که داشت از پله‌ها بالا می‌اومد رو دیدم.
سمت کمد رفتم و در رو باز کردم. لعنتی، این ایده‌های دیگه قدیمی شده. لباس‌ها رو کنار زدم و چوب پشت کمد رو فشار دادم. یه ردیف پله به سمت بالا!
حرفم رو پس می‌گیرم؛ پشت‌بوم ایده عالی برای فرود تازه‌وارداشون هست. قطعا من یه کودن بودم که به تنهایی از پله‌ها بالا رفتم.
خدای من، فکر کنم من وارد سالن مسابقات‌شون شده بودم!
یه پشت‌بوم چندصدمتری مربع شکل. سقفش از آهن و ایزوگام پوشیده شده بود. دورتادور با مشعل‌های شعله‌ور روشن بود. صدای اووی جمعیت چمبره زده دور رینگ با حرکت‌ مبارزها بالا می‌رفت.
من از هر نژادی می‌دیدم. این باورنکردنیه! قرن‌هاست این جماعت کنار هم دیده نشدن. بخش اعظم رو دورگه‌ها تشکیل داده بودند و تک‌و‌توک اصیل بودند.
اکثراً بال نداشتند؛ فقط دندون‌های نیش بیرون زده و چشم‌های سرخ. من حتی عسلی‌های گرگ‌های جنگلی رو هم دیدم.
دستی محکم پشتم فرود اومد:

- تازه متولد خشکت نزنه! به خانواده ملحق شو.


در حال تایپ رمان ویورن | Mahla_Bagheri نویسنده ویژ‌ه‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: صفا، آیاز، Saghár✿ و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا