خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
《به نام خدای رنگین کمان》

*نام اثر: خیزش ابهام
*نویسنده: M O B I N A کاربر انجمن رمان۹۸
*ناظر عزیز: -FãTéMęH-
*ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
*خلاصه:
اندر بلوایی از زندگانیم میانِ دست‌های بی‌مهر پدرم می‌تاخت.
مردی که اندکی مهر دیرینه بر جان خویش به‌جا نگذاشت و جز مهتری بر ناموص خود؛ بر چیزی بینا نبود.
اوج جوانیم در دستان پدرم ننگ شد و حال...
میانِ این آتش‌ِبرزخ، خواهان دلم را دیدم و آمدی دلارام من.
آری. بهارا آمدی جانم؛ بیا!
اکنون سخن به نهایت رسید و وصف حال جمال خویش، زین مهر روزگار، ختم بر داستان عاشقی شد.


۱۴۰۱/۱/۲۲


V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 23 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
مرا بفروخت و بنشست بر سر طالع‌من که دل من چو حریر، با مهری فراخ به‌کردار زورگار در دست جدالِ با خرانه‌ی گیتی بود.
اینک چو گویند؛
چه بسا که دل‌آشوبِ جهان است، که او باشد و مهر نوازش نکشد بر سرمن.
ای که دلا، آرام گیری لا به زمانی که شعری سرودند بر رخ بی‌تاب من!

که او می‌ماند و من قطره‌ی بارانی شوم که بر موهای اوست.


V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 23 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخرین پک سیگار را کشیده و در انتها، نخ‌سیگار را بر روی زمین انداختم و سریع پایم را بر رویش نهادم.
نفس آسوده‌ای کشیدم و راضی از این‌که پدرم این وضع را ندیده، بر روی لـ*ـب‌هایم لبخندی نقاشی کردم.
روزها پیوسته، یکی پس از دیگری عمر خود را تحویل تقویم تاریخ داده و یادبودی را بر روی ورق‌های سالنامه حک می‌کردند.
میانِ این شب ملالت‌آور، باز هم این سکوت شب، گویی صدایِ بلندی را در گوش‌هایم طنین می‌انداخت، اما؛ باز هم آرامش بی‌وقفه‌ی خود را داشت و ناگریز محو این سکون زیبا، اما؛ پر معنا می‌شدم.
خانه‌ای‌ قدیمی، اما؛ با صفا!
خاطره‌های بسیاری میان تک‌تک‌ آجرهای این خانه‌ی کوچک داشتم و چه‌بسا که همان خاطرات اگر چه برایم تلخ، همانند زهرمار بودند؛ اما همان زهرمار هم بعد از سال‌ها برایم شیرین به‌نظر می‌رسید.
سرمای هوا، لرزه‌ای به انـ*ـدام نحیفم انداخت و با وجود این لرز، از جا برخاستم و همزمان، در خانه به‌شدت بالایی باز و جسم بی‌جان مردی بر روی کاشی‌های طرح‌‌سنگ حیاط افتاد.
سرش را کمی بالا آورد.
حدس زدن آسان بود!
پدرم همانند همیشه، بدون در نظر گرفتن احوال خانواده‌اش با حال زاری به خانه باز گشته بود.
نامحسوس سیگارِ زیر دمپایی‌های گل‌گلیم را به عقب هول داده و اینک با پوزخند بی‌صدایی به احوال مرد خانواده‌ام نگرش کردم.
این حال، جز یاس برای من هیچ‌چیز نداشت!
قدمی جلو رفتم و با همان پوزخندی بر روی پدرم براق شدم.
- آقای مشکات، احیاناً بازم این‌جا رو با قهوه خونه‌ی سر کوچه اشتب گرفتی؟ زنگ‌ بزنم رفیقای با شعور و آدم حسابیت بردارن ببرنت اون آشغال‌دونی که توش بودی؟
یک‌آن سرش را بالا آورد و نگاه سرخش بر روی چهره‌ام چرخید.
لبخند زشتی روی لـ*ـب‌ نشاند و اندکی به جسم ضعیفش سامان داد.
ضعیف و با تن صدای کشیده‌ای گفت:
- برای پدرت زبون دراز می‌کنی بی‌پدر؟ فقط باید شهیدت کنم! برو دعا کن جون ندارم مثل سگ بزنمت، هنوز دیروز و یادم نرفته!
جان داشت، ولی؛ با مرده‌ای تفاوت نداشت!
نگرش به احوال بی‌سامانش، لـ*ـب‌های خشک و دندان‌های سپیدی که حال به زردی می‌زد و نگاهی کثیف و غریب که انتظار مهتری را می‌طلبید؛ وداع را در دلم به‌پا می‌کرد.
با عنایت این وضع، حالی چونان تعفن مرا در برگرفته بود و ول نمی‌کرد!
با خشم بسیاری راهم را کج کرده و به‌طرف ورودی خانه راه افتادم و همان‌جور زیر لـ*ـب با لحنی آغشته به زهر لـ*ـب زدم:
- لعنت به تویی که اسم پدر رو تواِ بی‌شرفه!
و درون چارچوب آهنی سفید رنگ در ایستاده و داد زدم:
- سوگند خانوم، بیا این شوهر بی‌سر و پات و از تو حیاط جمع کن، همون نیم‌چه آبرویی هم که داریم الان با داد و هواراش به خاک می‌ره، بیا قربون دستت عزیزم.
مادر، آشفته خودش را از آشپزخانه جدا کرد و به‌طرف صدای من دوید‌.
هن‌هن‌کنان دستش را بر روی قلبش نهاد سعی داشت هراسِ میان چشم‌های بادامیش را پنهان کند و او نیز موفق نبود مرا گمراه خود کند.
بریده‌بریده لـ*ـب از لـ*ـب گسیخت:
- چی‌شده؟ چرا داد می‌زنی آسمان؟
به مرد روبه‌رویم نگاه کردم و جز حقارت هیچ به چشم‌هام ندیدم!
پوزخندی که تسکین می‌کرد حال مرا، روی لـ*ـب‌هایم نقاشی شد.
- چی می‌خواستی بشه؟ شوهر عملیت باز اومده اعصاب نداشته‌ی من و خط‌خطی کنه؛ جز این کار، مگه کار دیگه‌ای هم بلده؟
مادرم، خسته آه کشید!

بی‌حرف تنهایم گذاشت و سراغ پدری رفت که او بر مادرم تکیه کرده بود؛ درست بلعکس و چه تعفنی دارد، این خاری بی‌پایان!


V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 18 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال هوای تحمل آن فضای نحس و بی‌گدار را نداشتم؛ چرا که نگرش به پدری که بی‌غرور و بر سر موزایک‌های حیاط سر افکنده افتاده نیز برایم دردی چو درد خنجر را در فوادم داشت و به حالم بلوای بدی می‌انداخت.
همانند همیشه، گوش‌هایم را کر کردم و ادای ناشنوایان را بر سر خودم آوردم تا نشنوم عربده‌هایی را که ننگ بر جانم رها می‌ساخت.
دستم را از آهن روی در برداشتم وارد خانه‌ی نچدان شیک و پیکمان شدم و یک‌راست به سمت اتاق کوچکم رفتم.
اتاقی که جز یک کمد چوبی و فرش قرمز گل‌گلی و یک تـ*ـخت قدیمی، هیچ نداشت!
این خانه هم ارث مادربزرگی بود که یکتا برایمان نداشت و چه حیف آن‌هایی که نباید از دست بدیم را چه راحت به دیار باقی می‌سپاریم.
آهی کشیدم و بر روی تـ*ـخت چوبیم جای گرفتم و با تقه‌ای که به تـ*ـخت وارد شد، برگشتم و تکه چوبی را بر روی گل‌های شکفته‌ی قالی دیدم.
به یاد دارم که از دوران چهارده سالگی، صاحب این تـ*ـخت بزرگ شدم و اکنون که بیست و پنج سال سن دارم؛ اکنون هم بر روی شب‌ها را یکی‌پس‌از دیگری صبح می‌کنم.
پوزخند زهرآگینی بر روی لـ*ـب‌هایم هویدا شد و آرام زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- این دیگه آثار تاریخیه! حیف می‌شه تو این خراب‌شده. باید بدم موزه‌ی یزد؛ مردم بیان یه کیفی با خرابه‌های ما کنن!
کمی به تکه چوب درون دست‌هایم نگریسم و در نهایت، چوب را با شتاب بر روی فرش پرت کردم.
قصد خواب داشتم، ولی؛ اعصاب آشفته‌ام اجازه‌ی خفتن به روح و جانم را نمی‌دید.
خسته از صدای جَر و دعوای پدر و مادرم، از جا بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
مثل این‌که اگر دست به کار نمی‌شدم؛ این رسوایی همچنان پا بر جا بود و چه خیال خامی در داشتم و این تازه شروع ماجرای من بود!
صحنه‌ی روبه‌رویم خود به خود تنفر را بر چهره‌ام آزادانه، آشکار ساخت.
با عصبانیت جلو رفتم و دست مادرم را از بازوان بی‌جان این پدر یا بهتر بود غریبه‌ خطابش کنم؛ جدا کردم.
مادرم که از خشم‌دیرینه‌ی من ترس بی‌نهایتی داشت، دست‌هایم را می‌فشرد تا کمی به خود مسلط باشم، اما؛ من دیگر چشمی برای نگرش نداشتم!
با همان خشم، دستم را از میان دست‌های یخش بیرون کشیدم و بازوران بی‌جان مرد غریبه، اما؛ آشنا را در دست‌هایم گرفتم.
چهره‌ی رنگ پریده‌اش، تن یخش، به جای این‌که مرا بتراسند؛ بیشتر تحریکم می‌کرد تا وجود نگرانی در عواطفم.
یقه‌ی پیراهن نقره‌ای و رنگ‌پریده‌اش را در دست‌هایم فشردم و چشم‌هایم را در چشم‌های قهوه‌ایی که در زیبایی از آن‌ها دیار نبود؛ دوختم.
آرام، اما؛ با نفرت غریدم:
- چرا نمی‌میری؟ چرا هنوز زنده‌ای؟ چرا وجود نحست باید تو زندگی من باشه؟ به‌جای این‌که برام پدری کنی، من تن لش تو رو تو هفده سالگی جابه‌جا کردم بی‌پدر! پدرم نیستی لااقل راحتمون بذار!
دیگر کنترل صدایم دست خودم نبود؛ بلکه ادراک احساسم این باور را به جلو روانه می‌کرد و این باعث دادهای پر خشم من می‌شد و آن زمان متوجه‌ی لرزش دست‌هایم نمی‌شدم.
- دِ بمیر که حالم از خودت، بوی نجست، ریخت نحست، صدای کریهت به‌هم می‌خوره!
مادرم اشک می‌ریخت و سعی داشت مرا آرام کند و کشان‌کشان لباسم را به عقب می‌کشید و التماس می‌کرد، اما؛ امان از خشمی که کنترلش دیگر در دست‌هایم نبود.
مظلومانه با صدای گریه‌اش برگرفته از گریه، گفت:
- بلندشو مادر، داد نزن صدات می‌ره بیرون همین نیم‌چه آبروی نداشتمونم به باد می‌ره؛ بلندشو مادر.
بی‌توجه درحالی‌که هنوز چشم‌های رنگ شبم به چشم‌های غریبه‌ی آشنا بود؛ داد زدم:
- به جهنم که آبرومون می‌ره! این همه سال به دست این مردک مضحکه‌ی دست دوست و همسایه بودیم؛ حالا من یه‌بار صدام و بندازم تو سرم! من خفه‌خون بگیرم بمیرم بی‌شرفی و آبروی ما برمی‌گرده؟
مادرم تنها اشک ریخت و زیر لـ*ـب گفت:
- زبونت و گاز بگیر بچه.
او خوب دخترش را می‌شناخت.
می‌دانست که نمی‌تواند خشم بی‌انتهای درون مرا که این شب نحس بیدار شده بود را بخفتاند.
از بابت پدر، خیالم راحت بود.
چرا که جان نداشت تا مرا دوباره بر زیر مشت و لگدهایش بگیرد و من آن‌قدر آه و نفرینش کنم که جان مرا با کیسه‌ی بکسش اشتباه نگیرد.
حالش از فرط سرمستی و کم‌بود مواد به بی‌هوشی می‌خورد؛ بنابراین با فشار محکمی دستم را از روی بازویش برداشتم و عقب کشیدم.
پاهایش کنار باغچه‌ی کوچک این حیاط دراز به دراز افتاده بود و اعتنایی به جابه‌جا کردنشان نمی‌کرد.
از فرط عصبانیت، خنده‌ای سر دادم و دست مادرم را درون دست‌هایم گذاشتم و کشیدم.
تقدیم به YeGaNeH
جلبک بد قواره‌ تولد مبارک


V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، Essence و 12 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتم:
- بیا بریم. اینم ول کنیم این‌جا تا فردا مرده از بس خورده!
بر خلاف تصوراتم، مادرم مخالفت کرد و در تلاطم خاتمه دادن به اشک‌هایش گفت:
- پدرسوخته صد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 9 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال دیدن این وضع را نداشتم؛ بنابراین با حالی آشفته بر روی سکوی ورودی خانه نشستم و سرم را بین دست‌هایم گرفتم.
چه خوب بود که مادرم بنیامین را می‌شاخت و حال من منتظر آشوبی بودم که بعد از به‌هوش آمدن این مرد، باید می‌کشیدم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 10 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترم! ایِ که این استعداد بازیگری را در کجای دلم بگنجانم؟ دلم این گنجایش را هم بلعیده بود.
من آخر این شب را شَر عظیمی می‌دانستم؛ بنابراین چونان طفره نرفتم و دستی لای موهای مشکی رنگم‌ کشیدم و جسارت را انتخاب کردم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان چشمش به چماقی که روی زمین افتاده بود، افتاد.
من که حالا کنار بنیامین بودم؛ فاصله‌ی بیشتری با او داشتم.
چماقِ بلند و ضخیم روی زمین را برداشت و با چشم‌های بی‌ریا از خشم به‌طرف من حمله‌ور شد و خواستار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
کج‌خندی روی لـ*ـب‌هام نشاندم و دست‌های منجمد بنامین را در دست‌هایم گرفتم.
- بنیامین، برو داخل. میام؛ صحبت می‌کنیم.
طبق خواسته‌ی من، از جا برخاست و به‌طرف رودی منزل رفت....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 8 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چهره‌ی فرو رفته در هم و سرعتی با خشم ناشی از این کثیفی، زمین را از خون پاک تنیدم. خسته پارچه را رها کردم و روی زمین انداختم. صدای خیسی پارچه بر روی اعصابم یورتمه می‌رفت!
بینی‌ام را بالا کشیدم و نگاهم بر روی بنیامین افتاد. انگار در حال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P خیزش ابهام | ~MOBÍNA~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، (SINA)، j.yasin و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا