خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶


ازان پس بیاسود لشکر دو روز
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد
به بیچارگی جنگ بایست کرد

ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای
ابا نالهٔ کوس و هندی درای

تبیره برآمد ز درگاه شاه
نهادند بر سر ز آهن کلاه

به پرده‌سرای رد افراسیاب
کسی را سر اندر نیامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند
همی تیغ و ژوپین بپیراستند

زمین کوه تا کوه جوشن‌وران
برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا به دریا کشیدند نخ

بیاراست قارن به قلب اندرون
که با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تلیمان بخاست
چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت
نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسپان بنالد همی

چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار
شکست اندر آمد سوی مایه‌دار

چو آمد به بخت اندرون تیرگی
گرفتند ترکان برو چیرگی

بران سو که شاپور نستوه بود
پراگنده شد هرک انبوه بود

همی بود شاپور تا کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاشجوی
به سوی دهستان نهادند روی

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ

چو نوذر فرو هشت پی در حصار
برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

یکی نامور ترک را کرد یاد
سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشید
به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه
بجوید بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ
بر نوذر آمد بسان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد

سوی روی پوشیدگان سپاه
سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد
برین نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپدید
به دنب کروخان بباید کشید

ترا خوردنی هست و آب روان
سپاهی به مهر تو دارد روان

همی باش و دل را مکن هیچ بد
که از شهریاران دلیری سزد

کنون من شوم بر پی این سپاه
بگیرم بریشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس
بدانگه که برخاست آوای کوس

بدین زودی اندر شبستان رسد
کند ساز ایشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند

پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن
بران برنهادند یکسر سخن

که ما را سوی پارس باید کشید
نباید برین جایگاه آرمید

چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه‌خواه

که گیرد بدین دشت نیزه به دست
کرا باشد آرام و جای نشست

چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
زدند اندرین رای بر بیش و کم

چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران به رفتن گرفتند ساز

بدین روی دژدار بد گژدهم
دلیران بیدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه
ابا کوس و پیلان نشسته به راه

کزو قارن رزم‌زن خسته بود
به خون برادر کمربسته بود

برآویخت چون شیر با بارمان
سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند
همه یک ز دیگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی
ابا نامور لشکر جنگ‌جوی


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷



چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد
سپهرش مگر زیر پی نسپرد

چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پویان برفت
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه
که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه

شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب

ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست

بسی راه جستند و بگریختند
به دام بلا هم برآویختند


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنان لشکری را گرفته به بند
بیاورد با شهریار بلند

اگر با تو گردون نشیند به راز
هم از گردش او نیابی جواز

همو تاج و تـ*ـخت بلندی دهد
همو تیرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست

سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه

وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب

بجویید تا قارن رزم زن
رهایی نیابد ازین انجمن

چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود
ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان

چنین گفت با ویسهٔ نامور
که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد
پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت باید ببسته کمر
یکی لشکری ساخته پرهنر


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸

بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینه‌خواه

ازان پیشتر تابه قارن رسید
گرامیش را کشته افگنده دید

دلیران و گردان توران سپاه
بسی نیز با او فگنده به راه

دریده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به پیروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نیمروز
فرستاد و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی
سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید

ز گرد اندر آمد درفش سیاه
سپهدار ترکان به پیش سپاه

رده برکشیدند بر هر دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تـ*ـخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان
همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست
بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست

کجا یافت خواهی تو آرامگاه
ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنین داد پاسخ که من قارنم
گلیم اندر آب روان افگنم

نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی
به پیش پسرت آمدم کینه جوی

چو از کین او دل بپرداختم
کنون کین و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سیاه
نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند

بر ویسه شد قارن رزم جوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد
بورد چون ویسه سرگشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم‌زن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب
ز درد پسر مژه کرده پرآب


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹


و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار
ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بی‌خواب بود

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی
به سوی شماساس بنهاد روی

به پیش سراپرده آمد فرود
ز مهراب دادش فراوان درود

که بیداردل شاه توران سپاه
بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازیست ما را نژاد
بدین پادشاهی نیم سخت شاد

به پیوستگی جان خریدم همی
جز این نیز چاره ندیدم همی

کنون این سرای و نشست منست
همان زاولستان به دست منست

ازایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تیمار اوی
برآنم که هرگز نبینمش روی


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان

یکی مرد بینادل و پرشتاب
فرستم به نزدیک افراسیاب

مگر کز نهان من آگه شود
سخنهای گوینده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست
جز این نیز هرچ از در پادشاست

گر ایدونک گوید به نزد من آی
جز از پیش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی
همیشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نیارم به رنج
فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازین سو دل پهلوان را ببست
وزان در سوی چاره یازید دست

نوندی برافگند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامهٔ بدگمان


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰



فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بردمید

سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی
چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تیره‌گون
یکی دست یازم بریشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر

چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تیر کردند هر کس نگاه

بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس

چو خورشید تابان ز بالا بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشید
سراپرده و پیل بیرون کشید

سپاه اندرآورد پیش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سیاه

خزروان دمان با عمود و سپر
یکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش
گسسته شد آن نامور جوشنش


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان

یکی درع پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد به کردار شیر

بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ

بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون

به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را

چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید

کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر
بران بند زنجیر پولاد بر

میانش ابا کوههٔ زین بدوخت
سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو این دو سرافگنده شد در نبرد
شماساس شد بی‌دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دلیران زاولستان
برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر
گشاده سلیح و گسسته کمر

شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید

که از لشکر ویسه برگشته بود
به خواری گرامیش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینه‌خواه

بدانست قارن که ایشان کیند
ز زاولستان ساخته بر چیند

بزد نای رویین و بگرفت راه
به پیش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد
برفتند ازان تیره گرد نبرد


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱


سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینهٔ نو برانگیختن

به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ

به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست

بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تـ*ـخت و کلاه

ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش


پادشاهی نوذر | شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا