خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
...به نامِ خالقِ زیبای عالم آرا...
به نام خدایی‌ شروع می‌کنم که دنیا را برای آدم‌ها، و آدم‌ها را برای زندگی کردن آفرید، خدایی ‌که من را آفرید و زمان را در اختیارم‌ گذاشت.
***
نام رمان: شرط نابودی
نویسنده: آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر رمان: عاشقانه، جنایی-پلیسی

خلاصه: می‌خواهم از کسانی بگویم که گناهکار یا بیگناه فرقی نمی‌کند همگی به درد کشیدن و سرانجام به مرگ محکوم هستند!
زخم می‌زنند و زخمی می‌شوند قربانی می‌کنند و خود قربانی می‌شوند!
شاید عشق بتواند درمانی برای جسم نه بلکه روح بیمارشان شود‌ اما نباید عاشق شوند! عشق برای‌ آنان یک اشتباه است، شاید آخرین اشتباه! اینجا برای عشق باید تقاص داد حتی به قیمت جان... .
اینجا هر که برای رسیدن به هدف‌های خود، باید شلیک روح دیگری شود!
کلماتی چون وحشت، مصیبت و جنایت طنین انداز گوشت می‌شود و برق از سر هر کسی می‌رباید
انسان‌هایی که برای زنده ماندن دست و پا می‌زنند میان آتشی که زبانه‌هایش نه تنها جسم بلکه روح‌ و دنیایشان را هم خواهد ‌سوزاند... .
با این حال، در حال تقلا برای پیروزی هستند.
چیزی که در انتظارشان هست، مقصدی تاریک و راهی پر از ریسک و نابودی... .


در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YaSnA_NHT๛، ~FaryadTosi~، M O B I N A و 29 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
آنگاه که انسانیت وجودت مُرد
آنگاه که گذشتی از وجدان خود... .
به این فکر باش!
بعدها که بی‌عدالتی‌هایت آشکار شد
تقاص خواهی داد یا با مرگ یا با درد!
تو؛ که در هنگام مرگ تنها شدی
سکوت مهمان قلبت خواهد شد!
سکوتی بی انتها... .
شاید همان لحظه صدایی خواهی شنید
صدایی ضعیف از دور دست
از سی*نه‌ای که دیگر قلبی در آن نیست
صدایی که فریاد می‌زند نابودیت را... .
***
من به نابودی نزدیکم
خیلی نزدیک‌... .
کمی دور تر از تپش های نبضم
کمی نزدیک تر از رگ گردنم... .
من، با شرط نابودی پا در این مسیر گذاشتم!
مسیری که پایانش معلوم نیست، مسیری از جنسِ تاریکیِ شب!
کار من نابود کردن هست
حتی اگر خودم نابود شوم!

سخن نویسنده:
هم اکنون
من نه از زندگی می‌ترسم
و نه از مرگ نه از دنیا و نه از جهنم، تنها چیزی که از او می‌ترسم آدم‌هایی هستند که برای رسیدن به هدف‌هایشان زندگی دیگران را به تباهی می‌کِشند!
اما باز هم می‌دانم ‌خدایی وجود دارد که همه چیز را می‌بیند و آدم‌ها هم روزی خشم او را در مقابل بی عدالتی‌ها، حتی از بی ‌صداترین نقطه جهان خواهند شنید... .


در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YaSnA_NHT๛، ~FaryadTosi~، bitter sea و 29 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
سامان

پوزخندی زدم و بدون اینکه چشم از رضا بردارم، گفتم:
- خلاصِش کن! بیشتر از این لیاقت زندگی کردن رو نداره.
امیر با نگاهی که رنگ تعجب داشت رو به من کرد:
- خان، بنظرت زیاده روی نیست؟!
دستم رو توی جیبم بردم هم‌زمان اخمی کردم و به طرفش چرخیدم:
- ببخشید! من از شما نظر خواستم؟!
سرش رو انداخت پایین و به حالت منفی تکون داد.
یواش طوری که فقط من بشنوم گفت:
- اون یه اشتباهی کرد، شما‌ بزرگی کن‌، این‌دفعه رو ببخشش!
سریع گفتم:
- توی دایره‌ی لغات من چیزی به نام‌ بخشیدن وجود نداره! پس با این رفتارت خودت رو بیشتر از این کوچیک نکن... .
اشاره‌ای به رضا کردم:
- مخصوصاً، به‌خاطر این عو*ضی!
سرش رو بالا گرفت و به چشم‌هام نگاه کرد.
نمی‌تونست روی حرف من حرف بزنه؛ چون می‌دونست عواقب بدی داره.
دلم به حالش می‌سوخت از وقتی که یادمه امیر مثل یه رفیق کنارم بوده و هم‌چنان هست.
ولی رضا باید تقاص پس بده تا کس دیگه‌ای جرعت خیـ*ـانت کردن به من رو نداشته باشه.
- نمی‌تونی جونش رو بگیری نه؟!
کلافه چنگی به موهاش زد و جوابم رو نداد.
عصبی شدم:
- اما من می‌تونم!
با قدم‌های محکم به طرفش رفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم، با چشم‌های قرمز از عصبانیت و با استرسِ زیاد خیره به من بود. اگه زمان دیگه‌ای بود و این‌جوری نگام می‌کرد، چشم‌هاش رو از حدقه بیرون میاوردم! ولی الان وقتش نبود یه‌جورایی بهش حق می‌دادم.
چشم‌هاش رو با نفس صدا داری بست و کُلتش رو کف دستم گذاشت.
ازش فاصله گرفتم و به طرف رضا رفتم که روی صندلی چوبی نشسته بود و دست و پاهاش رو طبق دستور من بسته بودن. اخمی کردم و نوک اسلحه رو گذاشتم زیر فکش که از شدت خشم منقبض شده بود! با اسلحه به فکش فشار آوردم که مجبور شد راه بیاد و سرش رو به اجبار بالا بگیره، سرم رو پایین‌تر بردم که چشم تو چشم شدیم:
- برام خوب پارس می‌کردی، ولی حیف... .
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
- وفادار نموندی، پس مستحق مرگی!
معترض گفت :
- اگه یادت باشه من یه روزی برات می‌مردم. ولی تو خیلی راحت من ‌رو از زندیگت خط زدی خان!
محکم چشم بست و پوزخندی زد! چند لحظه سکوت و بعد:
- عه! پس من رو از مرگ نترسون، تو خیلی وقت پیش‌ جونم رو گرفتی! یادت رفته؟ درست همون لحظه‌ای که زیر دستت شدم مُردم؛ ولی خودم بی خبر بودم.‌ تو هیچ‌وقت شرف نداشتی، پس منم شدم یه بی‌شرف مثل خودت... .
نتونستم خشمم رو کنترل کنم و با عصبانیت مشتی به صورتش زدم که ادامه حرف تو دهنش ماسید! یقه‌اش رو گرفتم و به خودم نزدیک‌ترش کردم.
گوشه‌ی لـ*ـبش به‌خاطر ضربه پاره شده بود و خون ازش جاری بود. لبخندی زد و دوباره زل زد توی چشم‌هام.‌
حتی موقعی که مثل عزرائیل بالا سرش ایستاده بودم هم نمی‌ترسید و پر رویی می‌کرد! سعی می‌کردم خونسرد رفتار کنم ولی نمی‌تونستم چون خیلی عصبانیم کرده بود! با این حال محکم و با غرور گفتم:


در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، ~FaryadTosi~، M O B I N A و 26 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
- که این‌طور؟ پس‌ من شرف نداشتم هان؟ مثل اینکه باید خیلی چیزا رو بهت یاد آوری کنم! اون موقع که در به در دنبال کار می‌گشتی و کسی بهت محل نمی‌داد، من زیر بال و پرت رو گرفتم. من بودم که با وجود سن کمی که داشتی قبولت کردم. بهت کار دادم برای پول درآوردن و جا دادم برای خوابیدن؛ از همه مهمتر، لعنتی تو نون و نمک من رو خوردی اون‌وقت با وجود همه‌ی اینا با دشمنم دست به یکی کردی که چی؟ که من رو زمین بزنی؟!
با تأسف سرم رو تکون دادم:
- از همه‌ی کارهایی که تا الان برات کردم پشیمونم کردی و این رو هم بدون، من آدمای خیانتکار رو خیلی راحت از زندگیم حذف می‌کنم!
اسلحه‌ رو گذاشتم روی سـ*ـینه‌اش و برای بار آخر بهش نگاه کردم.
تموم سر و صورتش کبود بود! به بچه‌ها گفته بودم از خجالتش در بیان و تا می‌تونن بگیرنش زیر بار کتک! نامردی کردن در حق من، کار کمی نیست که به راحتی بتونم ازش چشم پوشی کنم.
چونه‌اش رو گرفتم و گفتم:
- باید وقتی که داشتی به من خیـ*ـانت می‌کردی فکر اینجاش رو هم می‌کردی! الانم باید تقاص پس بدی... .
پوزخندی زدم و نوک اسلحه رو فشار دادم به سـ*ـینه‌اش و شلیک کردم! لبخندی زدم و گفتم:
- تمام!
صاف ایستادم. دستمالی از توی جیبم در آوردم و باهاش خون روی نوک اسلحه رو پاک کردم.
دستمال رو انداختم زمین و زیر لـ*ـب گفتم:
- حتی این دستمال هم به‌خاطر خون کثیف تو حیف شد!
به طرف امیر برگشتم که چشم‌هاش رو محکم بسته بود. اسلحه‌ رو کوبیدم به سـ*ـینه‌اش و گفتم:
- جمع کن خودت رو مَرد!
و همون‌طور که به طرف در خروجی زیر زمین می‌رفتم، صداش زدم:
- جسدش رو گم و گور کنین، نباید هیچ ردی ازش باقی بمونه.
چرخیدم به طرفش و پرسیدم:
- شنیدی چی گفتم؟!
با اینکه توی افکارش گم‌ بود سرش رو به حالت تأیید تکون داد.
عینک آفتابیم که گذاشته بودم روی میز کنار در چوبی، برداشتم و از زیر زمین بیرون اومدم. عینک رو روی چشم‌هام گذاشتم و محکم به طرف ماشین قدم برداشتم.
همون‌طور که سوار ماشین می‌شدم زیر لـ*ـب غر زدم:
- رضا هم با این ‌کارش گند زد تو روزم.
عصبی گوشیم رو از روی صندلی کمک راننده چنگ‌ زدم و به دست گرفتم بعد از وارد کردن شماره مورد نظرم دکمه سبز رنگ تماس رو لمس کردم.
طولی نکشید که صدایی غریبه سکوت ماشین رو قطع کرد:
- جانم؟
- از این به بعد رو کمکت حسابت می‌کنم! فقط مثل دفعه‌های قبل باید طبق دستورات من پیش بری!
نیم ساعت طول کشید تا به خونه رسیدم. از ماشین پیاده شدم. عصر بود و خورشید تازه داشت غروب می‌کرد، یه تای ابروم رو بالا دادم و عینکم رو با ژست خاصی از روی چشم‌هام برداشتم به نگهبان‌هایی که با پیرهن‌های خاکستری گوشه‌های حیاط ایستاده بودن نگاهی انداختم مثل اینکه همه چیز روبراهه. با خیال راحت و با قدم‌های محکم از روی سنگ فرش‌های قهوه‌ای کف حیاط رد شدم، حیاط نسبتاً بزرگی داشتیم با یک ویلای دوبلکس. سمت راستِ ویلا یک استخر بزرگ وجود داره و یک تاب سه نفره فلزی کنارش. سمت چپ یک آلاچیق فلزی که گوشه‌ی حیاطه و کنارش یک درخت بزرگ چنار قد علم کرده. اواخر تابستونه و هوای گیلان هم که حسابی عالی!
به طرف درب ورودی ویلا رفتم و وارد خونه شدم شقیقه‌ام رو ماساژ دادم و به سالن پذیرایی نگاه کردم که مبل‌های سلطنتی به رنگ آبی فیروزه‌ای داشت پارکت کف زمین قهوه‌ای بود و با رنگ دیوار که قهوه‌ای بود ست شده بود. عسل رو دیدم که نشسته بود روی مبل دونفره جلوی تی‌وی و زانوهاش رو بـ*ـغل کرده بود به در اتاقم نگاه کردم، دو دل بودم توی پذیرایی بشینم یا برم توی اتاقم! بی‌خیال کلنجار رفتن با خودم شدم و به طرف عسل رفتم. آروم نشستم کنارش، سرم رو به پشتی مبل تکيه دادم و چشم‌هام رو بستم بعد از چند دقیقه بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:


در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، bitter sea، paeez81 و 25 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
- افسردگی گرفتی؟!
بعد از چند دقیقه که صداش در نیومد چشم‌هام رو باز کردم و بدون این‌که‌ تکون بخورم سرم رو به طرفش چرخوندم تازه متوجه شدم نشسته خوابش برده! تکیه داده بود به مبل و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود! اخمی کردم کلافه نفس عمیقی کشیدم صاف سرجام نشستم کنترل تی‌وی رو برداشتم و تی‌وی رو خاموش کردم. به اندازه کافی اعصابم داغونه دیگه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، paeez81، Mahii و 23 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من نمی‌خوام همراه دایی سر قرار برم!
اخمی کرد:
- میری خوبم میری!
لـ*ـب و لوچه‌ام آویزون شد! اخمی کردم و ایستادم:
- نه تنها نمیرم، بلکه دیگه به کار دایی هم کار ندارم! بره هرکاری دلش می‌خواد بکنه ولی دور من رو خط بکشه من نمی‌تونم بیشتر از این ادامه بدم! شده خودم رو تو اتاق زندانی می‌کنم ولی با دایی جایی نمیرم! این رو هم مطمئن باش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، bitter sea، Mahii و 23 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه مثل اینکه فایده‌ای نداره. برای بار آخر با ترس و التماس گفتم:
- دایی ‌تو رو خدا، من نمی‌خوام با تو جایی بیام، دیگه بسه خسته شدم از این همه سگ دو زدن و بدبخت کردن مردم بی گنـ*ـاه!
با لگد محکمی که‌ به در زد، با ترس یک قدم از در فاصله گرفتم، دایی ‌با عصبانیت ادامه داد:
- میایی خوب هم میایی! بهت نشون میدم آدم از مادر زائیده نشده بخواد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، bitter sea، Mahii و 22 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
داخل حیاط چیزی جز یه انبار بزرگ‌ وجود نداره، از سبزه‌هایی که لای ترک‌های سنگ فرش کف حیاط دیده میشن، معلومه این حیاط تازه بنا نشده و حداقل ده‌ سال از ساختش می‌گذره. صدای دایی توجهم رو جلب کرد که داشت بچه‌ها رو یکی یکی صدا زد و مثل همیشه بچه‌ها برای شنیدن دستور رئیس‌شون روبه روش صف بستن، با صدای نسبتاً بلندی رو به بچه‌ها گفت:
- ببینم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، Mahii، Meysa و 20 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
دایی ل*ب باز کرد تا چیزی بگه ولی با اومدن زن خدمتکار، با سینی چای و قهوه ساکت موند و چیزی نگفت.
دایی تا زمانی که زن خدمتکار پذیراییش رو کرد و رفت ساکت موند، اما بعد از رفتن خدمتکار اخم کرد و روبه همون مرد با تاکید گفت:
- آرش، میرم سراغ اصل مطلب... .
نفسی عمیق کشید و دست‌هاش رو بعد از اینکه قلاب کرد، روی پاهاش گذاشت و سرش رو جلوتر برد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، Mahii، Meysa و 21 نفر دیگر

آیاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,679
امتیاز
168
محل سکونت
تبعیدگاه...
زمان حضور
2 روز 8 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
دایی از این واکنش آرش بیشتر عصبانی شد ولی چیزی نگفت بدون معطلی دستم رو کشید و باهم از خونه و سپس از حیات خارج شدیم.
علی وقتی ما رو دید، با عجله در عقب ماشین رو باز کرد دایی با عصبانیت من رو‌ پرت کرد داخل ماشین و خودش هم نشست کنارم!
با خشم چونه‌ام رو گرفت و با لحنی جدی گفت:
- عسل، وای به حالت اگه این مرد رو دورو ورِت ببینم، ازش دوری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: YaSnA_NHT๛، Mahii، Meysa و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا