خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظر شما کدوم شخصیت جذاب‌تر ودوست داشتنی تر است؟ چرا؟

  • مهسا چون زیاد حرص میخوره

    رای: 0 0.0%
  • آرمان چون سربه سر سپهر میزاره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

یگانه جان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
384
امتیاز
78
سن
23
زمان حضور
4 روز 19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: هفت تیر
نام نویسنده: یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: M O B I N A
ژانر رمان: جنایی-مافیایی، عاشقانه
خلاصه رمان:
تا از هفت خان زندگی عبور نکنی به مقصد نهایی نمی‌رسی، من طعم پله پله‌ی این هفت خان هارا چشیده‌ام، لحظه لحظه وثانیه به ثانیه رو درک کردم، هفت‌تیر‌ها چه بی رحمانه مرا نشانه گرفتند.
چه کس می‌داند که چه خواهد شد؟ چه کسی می‌تواند رونوشت زندگی مرا بخواند؟
ولیکن درمیان این سیاهی، نوری در چشمانش دیدم، او تنها کلید رهایی من بود... .


در حال تایپ رمان هفت‌ تیر | یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، MĀŘÝM، نگار 1373 و 16 نفر دیگر

یگانه جان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
384
امتیاز
78
سن
23
زمان حضور
4 روز 19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه: تقاص پس می‌دهیم برای گنـ*ـاه نکرده
اسیر می‌شویم در جنگی شرکت نکرده
کتک می‌خوریم به‌خاطر جرمی مرتکب نشده
ما تنها می‌مانیم فقط برای عهدی شکسته شده.


در حال تایپ رمان هفت‌ تیر | یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، MĀŘÝM، نگار 1373 و 15 نفر دیگر

یگانه جان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
384
امتیاز
78
سن
23
زمان حضور
4 روز 19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
یگانه:
باصدای چرخش کلید، به سختی تونستم که پلک بزنم و با چندبار باز و بسته کردن چشم‌هام به نور کمی که می‌تابید عادت کرد.
گیج و منگ به اطرافم نگاه می‌کردم، انگار... انگار که نمی‌فهمیدم کجا هستم، خواستم که چشم‌هام رو با دست‌هام ماساژ بدم که متوجه بسته بودن اون شدم.
تازه توجهم به سمت مهسایی جلب شد که کم‌کم داشت به هوش میومد.اینجا این‌جا چه خبر بود مگه؟
باصدای بلندی فریاد کشیدم:
- آهای کسی اون بیرون هست؟ کسی صدای من رو میشنوه؟
اما حتی صدای سرفه‌های هم بلندنشد، دوباره داد کشیدم:
- بابا مگه شما مسلمون نیستید؟ خب باز کنید این بی صاحب مرده رو!
خواستم یک‌بار دیگه دادبکشم که صدای ضعیف مهسا بلندشد:
- چی شده؟ مامان؟ اینجا کجاست؟
باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
- احمق گروگان گرفتنمون بعدتو خوابت میاد؟
یکدفعه جیغ کشید و گفت:
- چی؟
انگار تازه مغزش فعال شد، همچین این چی رو کشید که سکته کردم.تا نزدیک ظهر مهسا آیه یأس می‌خوند ومن گریه می‌کردم.از نوری که از پشت سرم تابیده می‌شد، فهمیدم که ظهره وباید نماز خوند. دوباره صدای خوشگلم رو بالا بردم و گفتم:
- آهای! خواهرم، برادرم من نماز دارم،
از جمله‌ام ولکنتم حرصم گرفت و داد زدم:
- نه خیر وضو دارم.
این دفعه باحرص پام رو روی زمین کوبیدم و بلند گفتم:
- اصلا دستشویی دارم، الان من تکلیفم چیه؟ آیا حق دستشویی ندارم؟
، انقدر محکم پام رو به زمین کوبیدم که روی زمین افتادم و باصدایی که به زور از دردشنیده می‌شد گفتم:
- اوضاع اورژانسیه.
خوش‌بختانه در اتاق باز شد و مردی بلند قد جلوی من ظاهر شد و چشم‌های سبزش بیشتر از همه تو چشم بود و انـ*ـدام ورزیده‌ای داشت
سری به نشونه تاسف برام تکون داد و روبه بادیگاردش که یک مرد درشت هیکل بود گفت:
- ببرش سرویس بهداشتی رو نشونش بده ولی چشم ازش برندار.
- چشم آقا.
بادیگاردش سمتم اومد که وقتی دقیق تر نگاهش کردم با خودم گفتم:
- من که مثل ماهی می‌مونم تو دستاش.
بادیگارد محکم دستم رو باز کرد که کمی دست‌هایم رو ماساژ دادم و دنبالش راه افتادم
خواستیم از درخارج بشیم که مردچشم رنگی گفت:
- پیمان مراقب باش فرار نکنه!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آخه این می‌تونه من رو بخوره، من چجوری فرار کنم؟
لبخندی روی لـ*ـب‌هاش اومد ولی چیزی نگفت
داشتیم سمت حیاط می‌رفتیم که گفتم:
- ببخشید تو خونه سرویس بهداشتی ندارن؟
بادیگارد که اسمش پیمان بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- نکنه می‌خوای ببرمت دستشویی سلطنتی؟
زیرلب گفتم:
- بیا این‌همه ضایعم کرد، خاک برسرت یکی
به سمت سرویس بهداشتی حیاط رفتم، حیاط بزرگی بود، شایدهم حیاط نبود یک باغ بود،
چیزی حدود هزارمتر فقط باغش بود، محوباغ شده بودم که پیمان هلم داد وگفت:
- خب این‌هم سرویس بهداشتی
خواستم برم داخل اما کمی تالل کردم و گفتم:
- آب داغ هم داره
قهقهه‌ای زد و گفت:
- وای دختر تو چقدر سوسولی، آره داره
دوباره خواستم برم داخل که یاد چیزی افتادم برای همین سمتش برگشتم که گفت:
- باز چیه؟
مکثی کردم وگفتم:
- منتظر بمون بیام بیرون نرو باشه
خنده‌ای کرد و گفت:
- فقط بخاطر تو
دیگه به معنای واقعی داخل سرویس بهداشتی رفتم.


در حال تایپ رمان هفت‌ تیر | یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: masera، Z.A.H.Ř.Ą༻، MĀŘÝM و 15 نفر دیگر

یگانه جان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
384
امتیاز
78
سن
23
زمان حضور
4 روز 19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
وضوگرفتم و بیرون اومدم که پیمان دستش رو گذاشت پشت سرم وپرتم کردجلو که برگشتم سمتش و گفتم:
- لازم نیست هی مثل توپ فوتبال پرتم کنی این ور و اون ور خودم بلدم راه بیام.
دوباره پرتم کرد سمت جلو و با پوزخند گفت:
- ولی من دوست دارم این طوری پرتت کنم مشکلی داری؟
و یک‌بار دیگه پرتم کرد جلو، حرصم گرفتش، این که نمیتونستم جوابش رو بدم من رو سوزوند، بد هم سوزوند. این بی‌شعور، انقدر به جلو پرتم کرد که حتی دوبار زمین خوردم.
- مرتیکه!
- شنیدم چی گفتی؟
باز هم دندون هام رو فشار دادم و هیچ نگفتم.موقعی که به اتاق رسیدیم، بالگدی که به کمرم زد وسط اتاق پرت شدم، خواست دست‌هام رو بلنده که گفتم:
- نه! می‌خوام نماز بخونم.
با تردید نگاهم کردکه ادامه دادم:
- قبله کدوم طرفیه؟
پوزخندی زد و گفت:
- سمت جهنم.
بعد هم از اتاق خارج شد، مات و مبهوت به جای رفتنش نگاه کردم. بعد نگاهی به مهسا انداختم و گفتم:
- تو نمی‌خوای نماز بخونی؟
سری تکون داد و گفت:
- چرا اما گفت نمی‌زاره بیام بیرون برای همین تیمم کردم.
سری تکون دادم و وسط اتاق ایستادم واز سمتی که نور زده بود ومشرق حساب کردم و شروع به خواندن نماز کردیم.
وقتی که نماز تموم شد من ومهسا جفتی خودمون رو روی زمین ولو کردیم و خوابیدیم.
***
مهرداد:
وقت تلافی رسیده بود، باید تلافی می‌کردم همه‌ی اون روزهایی که پدرم درد کشید ودم نزد. همش رو تک تکش رو تلافی میکنم. تمام اون روزهای ساختمون رو. با دستی که روی شونه‌ام نشست برگشتم که بابا رو دیدم کنارم نشست وگفت:
- تو فکری مهرداد جان؟
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و گفتم:
- آره! دارم به روزهای شیرین انتقام فکر می‌کنم.
خندید و گفت:
- مهرداد من به داشتنت افتخار می‌کنم.
بعد هم از اتاق خارج شد، تلفن رو از روی میز کارم برداشتم و به حامد تلفن کردم. بعداز چندبار بوق خوردن جواب داد:
- هان چیه؟
با جدیت غریدم:
- درست حرف بزن!
با شرمندگی گفت:
- ببخشید! کاری داشتی؟
با همون جدیت گفتم:
- دخترها الان کجان؟
با لحن قبلیش گفت:
- تو اتاق رندونیشون کردیم.
- فرار نکنن؟
- نه کلا که دست‌هاشون بسته بود بعدم که یکیشون که فکرکنم همون یگانه بود رفت وضو بگیره وخواست دست‌هایش رو نبندیم.با حرص غریدم:
- خب احمق! فرار می‌کنن که؟
پوزخندی زد و گفت:
- موقع رفتن به سرویس بهداشتی به پیمان گفتم زیر پوستی بیهوشی بهش تزریق کنه.
کمی آروم شدم و پرسیدم:
- از کجا فهمیدی یگانه بود؟
خندید و گفت:
- کپی برابر اصله، یعنی با محسن مو نمیزنه، باورت نمیشه هرکسی یکبار تو کل عمرش محسن رو دیده باشه، می‌فهمه که این دختره محسنه.
سری تکون دادم ودرحالی که دستی زیر چونه‌ام می‌کشیدم گفتم:
- فعلا تا یک هفته نه بهش غذا بده نه هیچ‌کاری بهش داشته باش، فقط درحد همین نماز واینا.
- چشم!
خوشحال روی تـ*ـخت دراز کشیدم ودرحالی که چشم‌هام رو میبستم روزهای نزدیک شدن به هدفم رو احساس می‌کردم.


در حال تایپ رمان هفت‌ تیر | یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، Z.A.H.Ř.Ą༻، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر

یگانه جان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/23
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
384
امتیاز
78
سن
23
زمان حضور
4 روز 19 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
بعداز دوساعت خواب خوب، از جا بلند شدم، به ساعت نگاه کردم چیزی حدود هفت بود، سمت کمد لباس رفتم ویک تیشرت مشکی جذب، شلوارلی مشکی جذب پوشیدم، سویشرت رو هم تنم کردم و راه افتادم. یک سری حرف داشتم که باید با سپهر والینا می‌زدم، اینجوری نمی‌شد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هفت‌ تیر | یگانه جان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: masera، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 16 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا