خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ایا سیر رمان شما را به خواندن ادامه رمان جذب می‌کند؟

  • بله

    رای: 7 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع



«امیدم به اون بالایی هست»

نام رمان: فرزند ابلیس
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: ترسناک، فانتزی
ناظر: Narín✿
هدف: غلبه بر فوبیایی که دارم و همچنین یک سرگرمی و هیجان برای خواننده‌های عزیز.

خلاصه:
به خون همه‌شون تشنه بودم! می‌فهمی چی میگم؟ من رو نگاه کن! آفرین! یه کتاب پیدا کردم و به خون خودم هم تشنه شدم. میگم من رو نگاه کن! پشت سرت ایستادم! این کتاب رو می‌خوای؟ می‌خوای بفهمی کدوم شی*طان تسخیرت کرده؟ فقط چهار تا قتل و چهار تا روح به من بفروش! با من عهد ببند تا فرزند ابلیس بشی.

سخن نویسنده:

قبل از خواندن این رمان، حواستان به پشت سر، زیر تـ*ـخت و زیر صندلیتان باشد. بعد از خواندن این رمان، منتظر کتاب‌های مرموز و تسخیر شده‌ در جای‌جای خانه‌تان، تماس‌های گاه و بی‌گاه و جنازه‌های گمنام باشید. با تشکر!

__0ipp.jpeg


در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Afsa و 18 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
پشت سرت رو نگاه کن!
یالا!
چی شده؟ پشت سرت نبودم؟
شایدم پشت سر دوستتم؛ با یه چاقو!
می‌ترسی؟ از چی؟
از شاخ‌ها و بال‌های عجیبت؟
از چشم‌های قرمزت؟
صبر کن ببینم!
نکنه تو هم فرزند ابلیس شدی؟!


در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Afsa و 14 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خشم به خون‌های روان شده از دستش خیره شد. نفس‌نفس زد. پدرخوانده‌اش با سر و صدای زیاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف‌های چینی شکسته شده‌ی روی زمین، به سمت لیلیث خیز برداشت. موهای سرخ رنگ و لـ*ـخت او را در مشتش گرفت و عربده زد:
- همین امشب همین‌جا می‌کشمت! دختره‌ی عجیب‌غریب دست و پا چلفتی!
آب دهان پدرخوانده‌ی لیلیث از بین دندان‌هایش روان بود و روی ته‌ریش‌های سفیدش ریخته میشد. تمام وجود لیلیث را نفرت فرا گرفته بود. با دست چپش که در اثر بریدگی با ظرف پر از خون بود، به سمت پدرخوانده‌اش خیز برداشت و دست پرخونش را روی صورت او کشید. دو طرف فَکش را فشار داد و با صدای دو رگه و عجیبش جیغ زد:
- از من فاصله بگیر موجود بد ذات! اگه به خونم تشنه‌ای، همین الآن من رو بکش تا یه جهنم از خونم برات بسازم!
ترسی که در چشم‌های مرد رواج داشت، به خشمش افزود. دخترک با چشم‌های آبی رنگ و درشتش، چشم‌های سیاه مرد را برانداز می‌کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدند تا اینکه مرد فریاد زد:
- الیزابت! بیا اینجا و این وحشی رو از من جدا کن!
لیلیث چشم‌هایش را از مرد گرفت و او را به دیوار هُل داد. آنقدر به خون آن مرد تشنه بود که حاضر بود هزاران شب درد زیاد بریدگی دست‌هایش را تحمل کند اما فقط با یک تکه از آن ظرف شکسته، ناپدرش‌اش را بکشد.
انـ*ـدام لاغر و کوتاه الیزابت، مادرخوانده‌اش که در آستانه‌ی در پدیدار شد، باعث شد پوزخندی روی لـ*ـب‌های لیلیث بنشیند. چقدر این زن خودش را جلوی همسرش به موش مردگی میزد و ادعای مهربان بودنش میشد! لیلیث دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌ی الیزابت گذاشت و او را از جلوی راهش به بیرون هل داد. الیزابت جیغ خفیفی کشید و به رد خون روی پیرهن سفیدش خیره شد.
لیلیث اما خوشحال‌تر از همیشه، به خون‌های روی صورت محمد، ناپدری عربش فکر می‌کرد. از کنار میزنهارخوری چسپیده شده به آشپزخانه گذشت و خواست روانه‌ی اتاقش بشود اما با دیدن رد خونی که مثل یک جمله‌ی مرموز روی سرامیک‌های سفید خودنمایی می‌کرد، با کنجکاوی به سمتش رفت.
کنار صندلی‌ چوبی لَق همیشگی‌اش که در نوک میز بود، دقیقا کنار پایه‌های راست، خیلی ریز رد یک خون به چشم می‌خورد. لیلیث نزدیک و نزدیک‌تر شد. به جیغ و فریادهای الیزابت و همسر نادانش گوش نمی‌داد. محو تماشای آن جمله‌ بود. چشم‌هایش را ریز کرده بود و سعی می‌کرد آن را بخواند؛ وقتی احساس کرد موفق شده، زیر ل*ب گفت:
- زیر در خونه منتظرتم.
خواست دوباره آن را از نظر بگذراند که ناگهان جمله‌ی مرموز جلوی چشم‌هایش آتش گرفت، خاکستر شد و روی سرامیک‌های سفید خانه محو شد. مبهوت، سرش را برگرداند. با تردید به سمت راهرو که به در خانه منتهی میشد و کنار آشپزخانه بود، روانه شد. وارد راهروی باریک و تاریک شد و سریع به سمت در فلزی و سفید خانه رفت.
به در که رسید، روی سرامیک‌های سرد زمین نشست و زیر در را نگاه کرد. با دیدن کتابی باریک، قدیمی و پوسیده، در خانه را یواش باز کرد و کتاب را از روی پادری پوسیده‌ی جلوی در برداشت. یک لحظه حس کرد دست‌هایش در اثربرداشتن کتاب، از گرمای زیادی سوخت. کتاب از دستش افتاد و زیر لـ*ـب «آخ»ی گفت اما سراسیمه آن را دوباره با سرعت برداشت و فکر کرد این سوزش از درد خراش عمیق دستش است. نگاه مشکوکی به کتاب انداخت و قبل از اینکه سرمای سوزان ماه ژانویه خانه را پر کند، در را بست.
پیش از اینکه نوشته‌ی روی جلد را بخواند، بی‌ سر و صدا از راهرو خارج شد و به سمت پلکان باریک و مارپیچی رفت که دقیقا کنار راهرو بود و به طبقه‌ی بالا ختم میشد. به طبقه‌ی بالا که رسید، در مشکی رنگ اتاقش را که رو به رویش قرار داشت، دید زد. مثل همیشه، دختر الیزابت با مداد شمعی نارنجی، روی در اتاق ناسزا نوشته بود.
بی‌توجه به آن، پوزخندی زد و وارد اتاق شد. دکمه‌ی لامپ کم‌نور و زرد اتاق را زد و محوطه‌ی خاکستری و دلگیر اتاق را زیر نظر گرفت. اتاقش از همه نظر عجیب بود و عجیب‌تر این بود که پنجره نداشت. دیوارهای مشکی، تـ*ـخت فرسوده‌ی چوبی با پتویی که از صد طرف سوراخ شده بود، روی تـ*ـخت به چشم می‌خورد.
موکت نوزده ساله‌ی قهوه‌ای کف اتاق و کمد فلزی‌ای که چند درش خر*اب و زنگ زده بود، سر و ته اتاق لیلیث را هم آورده بود. بی‌خیال به سمت تختش رفت. با احتیاط و ترس از اینکه فنرهای تختش دَر نروند، آرام روی آن نشست. نفسش را بیرون داد و کتاب را بالا آورد.
یک کتاب قهوه‌ای و قدیمی بود که گوشه‌‌ی چپ بالای آن خیس بود. نوشته‌ی طلایی رنگی روی جلد آن خودنمایی می‌کرد: «چگونه فرزند ابلیس شویم؟»


در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Afsa و 13 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
لیلیث پوزخندی زد و صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد. آخر چه کسی می‌خواست فرزند ابلیس شود؟ به صفحه‌ی زرد و کاهی آن خیره شد. با نیشخند عمیقش شروع به خواندن صفحه‌ی اول کرد:

لیاقتت را به ابلیس ثابت کن
خیلی ساده می‌شود فرزند ابلیس شد. مثل یک میلیون و هفتصد و نود و هفت‌هزار و دویصت و یک نفری که تا به حال فرزند شیطان شده‌اند. باید لیاقتت را ثابت کنی تا بتوانی فرزند ابلیس شوی و شیطان را به قدرت برسانی. پاداشی وصف‌نشدنی برای فرزندان ابلیس در سر تا سر زمین وجود دارد و فرزند ارشد ابلیس، تمام دنیا را در دست خواهد گرفت. حتی قیامت را!

خندید و شروع به خواندن صفحه‌ی بعد کرد. هرصفحه با خط درشت و زشت توسط شخصی نوشته شده بود که لیلیث از او خبردار نبود. شاید حتی توسط شیطان نوشته شده بود! حتی عجیب‌ترین چیزها این بود که هر چهار گوشه از صفحه‌ی کتاب عدد چهار یونانی نوشته شده بود. آنقدر کتاب عجیب‌غریبی بود که لیلیث فکر می‌کرد به دست دیوانه‌ای که از تیمارستان فرار کرده، نوشته شده باشد.

تنها راه برای اثبات لیاقت به ابلیس، فروختن روح به او است. چهار روح و چهار قتل برابر است با تبدیل شدن به فرزند ابلیس. این یک دروغ نیست! اگر این کتاب به دست تو رسیده، یعنی لیاقتش را داری تا تمام دنیا را از مال خودت کنی و آن را از آدمیان نفرت‌انگیز پاک کنی. این کار تنها با یک عهد شروع می‌شود. با یک پیمان ناشکستنی! اگر آماده هستی، چهار بار این جمله را تکرار کن. توجه کن که هر قتل، هر چهارشنبه، ساعت چهار بعد از ظهر انجام می‌گیرد.
پیمان ناشکستنی: «درود بر اهریمن و ابلیس. من قسم می‌خورم از این پس روح خود و روح چهار نفر دیگر را به تو بفروشم. برخیز ای روح مقدس من و برای اطاعت از اجنه و شیطان آماده شو! لیانکا مانالکا.»

لیلث قهقه زد. کتاب را کنار بالش گذاشت و روی تـ*ـخت به حالت دمر دراز کشید. دست‌ خونینش را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت. وسط کف دستش خراش عمیقی برداشته بود و هر از گاهی خون تازه از آن چکه می‌کرد. لبخندی زد و زیر لـ*ـب گفت:
- من اگه بخوام کسی رو بکشم، واسه‌ی تو نمی‌کشم! من برده‌ی هیچکی نمیشم. حتی ابلیس!
چشم‌هایش را بسته بود که حس کرد صدای ماری فِس‌فِس کنان کنار گوشش سکوت اتاق را بر هم می‌زد. صدای عجیب و نامفهومی داشت و انگار بین کوه‌های بزرگی ایستاده و صدایش انعکاس میشد. بلندبلند نفس می‌کشید. معلوم نبود چه می‌گفت! اصلا معلوم نبود انسان است یا یک موجود عجیب؟
لیلیث با ترس روی تـ*ـخت نشست. چشم‌هایش را ریز کرد و به پشت و سمت راست تختش که دیوار بود خیره شد. زیر لـ*ـب با تردید گفت:
- سونیا باز زیر تختمی؟
سونیا دختر الیزابت بود. همان دختر نفرت‌انگیز حسودی که همیشه لیلیث را عذاب می‌داد و با شوخی‌های مسخره‌اش وقت او را می‌گرفت. لیلث با خشم ادامه داد:
- ببین اگه الآن از زیر تختم بیرون نیای، کشون‌کشون از پله‌ها می‌اندازمت پایین! فهمیدی؟!
اما باز صدایی نیامد. چند لحظه مکث کرد و خواست از سر جایش بلند شود که صدای ترسناکی از زیر تـ*ـخت، او را سر جایش میخکوب کرد.
- من رو بکش! بکش!
صدا انگار صدای کسی بود که چند هفته آب نخورده بود و از ته گلویش حرف می‌زد. با عجز برای مرگ التماس می‌کرد و همین موضوع لیلیث شجاع را می‌ترساند. دست‌هایش را به روکش سفید تـ*ـخت گرفت و با تردید گفت:
- ملیسا؟
ملیسا نیز مثل سونیا جسور و مایه‌ی عذاب لیلیث بود اما این صدای ترسناک نه از پس ملیسای پانزده ساله بر می‌آمد نه سونیای هفده ساله. لیلیث فکر کرد توهم زده؛ باز هم خواست از سر جایش بلند شود که همان صدا جیغی ممتد کشید و فریاد زد:
- گفتم من رو بکش! من رو می‌کشی یا مجبورت کنم؟!
لیلیث با چشم‌های گرد شده روی تختش خشکش زده بود. یعنی این صدای که بود؟ نکند ضبط صوتی برای اذیت او زیر تـ*ـخت گذاشته بودند؟ آب دهانش را قورت داد. دست‌هایش عرق کرده بودند و جای زخمش می‌سوخت.


در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Afsa و 11 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند ثانیه مکث کرد و سکوت اتاق را فرا گرفت. آنقدر ترسیده بود که حتی پاهایش را هم برای لحظه‌ای از تـ*ـخت آویزان نمی‌کرد. آن لیلیث شجاع و نترس، داشت مثل بید می‌لرزید. صدا باز هم تکرار شد:
- یک!
با هر شمارش صدایش ترسناک‌تر و بلندتر میشد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 10 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
موجود ترسناک با چشمانی مواج از آتش، به لیلیث نگاه می‌کر‌د. صورتش جزغاله بود و دندان‌هایش سیاه. این جنازه‌ی سونیا بود! لیلیث از دیدن سونیا به همان شکل، کل بدنش به رعشه افتاد. می‌لرزید و در دلش التماس می‌کرد از آن وضعیت نجات پیدا کند. موهای کوتاه و لـ*ـخت سونیا لزج و سوخته شده بود. نیم‌کره سمت راست سرش بی‌مو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 10 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
قهقه‌ای زد و ناگهان به شکل مار سبز رنگ و قطوری در آمد. با همان چشمان آتشینش به لیلیث زل زد و با صدای زنانه و ترسناکی گفت:
- همیشه از فرزندان حرف گوش کنم خوشم می‌اومد! فیلیپ! ولش کن! بذار با اراده‌ی خودش عهد ببنده. اینطوری بیشتر لـ*ـذت می‌برم‌....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
***​
گیج و گنج چشم‌هایش را باز کرد. هنوز روی موکت قهوه‌ای رنگ دراز کشیده بود. چند بار پلک زد و محوطه‌ی اتاق را زیر نظر گرفت. اتفاقات دیشب را که به یادآورد، مانند فشفشه روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. باز هم ترسید. آخرین چیزی که به یاد داشت، شعله‌های دور تا دور اتاقش بود ولی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
خب دوستان :) ویرایش رمان من تا بیست و شیش پستی که نوشتم توی گوشیم تموم شد؛ تا اونجا رو می‌فرستم براتون امیدوارم لـ*ـذت ببرید و مرتب پست گذاشته میشه. مرسی که همراهم هستید :)


گلویش را رها کرد و لیلیث روی تـ*ـخت پرتاب شد. لیلیث گلویش را گرفت و با ترس شروع به سرفه کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,994
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
از ترس به خودش لرزید. مگر او چه کسی بود که با مرگش کل کشورش نابود شود؟ چشم‌هایش را با ناراحتی بست و با جدیت گفت:
- اون فقط هیفده سالشه!
فیلیپ قهقه زد و گفت:
- خب که چی؟! همه‌ی اون روزهایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا