خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

(SINA)

کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
457
امتیاز واکنش
4,387
امتیاز
153
سن
19
محل سکونت
یه جای دور...
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
زوج جوانی به نام های برایان و سارا پس از ازدواجشان از شهر کالیفرنیا به خانهٔ جدید خود در لاس‌وگاس رفتند؛ آن ها از جادّه ای عبور کردند که خالی از ماشین و خانه بود، مسیرشان طولانی بود و هوا درحال تاریک شدن. پس از رانندگی به جنگلی رسیدند که پس طی چند کیلومتر در جنگل، کنار دریاچه ای هتلی دیدند که به نظر متروک می آمد و کسی در آن زندگی نمی کرد، هوا تاریک شده بود و آن ها می خواستند فردا باقی سفر را آغاز کنند؛ برایان به سارا گفت: «امشبو اینجا می مونیم و فردا راه می افتیم.» ولی سارا با ترس و پریشانی به برایان گفت: «بیا از اینجا بریم، اینجا کسی نیست، یه جای دیگه اتراق می کنیم.» ولی برایان گفت: «از چی می ترسی؟ بیا بریم تو، نترس من پیشتم» ماشین شان را در پارکینگ کوچک جلوی هتل پارک کرده و به داخل هتل رفتند.
سالن نیمه تاریک بود، جلوی میز پذیرش رفتند ولی کسی نبود، یک زنگ روی میز بود، برایان زنگ را زد و به صدا درآمد، زن مسنی از پلّه های طبقه بالا با صورت آشفته به پایین آمد و آن زوج را به اتاق شان برد؛ اتاق شان در طبقه آخر هتل بود، جایی ترسناک و خلوت و خالی از سکنه بود؛ به غیر از تـ*ـخت و آباژور ها، روی تمام وسایل با پارچهٔ سفید پوشانده شده بود، سارا با ترس به همه جا نگاه می کرد و سراسر وجود او را ترس فرا گرفته بود. ساعت حدود ۹:۳۰ دقیقه شب بود که زن مسن آن ها را برای صرف شام صدا زد. آن ها برای صرف شام به سالن غذا خوری رستوران رفتند و آن زن مسن جگر و آب خالی برایشان آورد. پس از صرف شام به اتاق شان رفتند؛ درحالی که خوابیده بودند با صدای باز شدن پنجره از خواب پریدند، پنجره باز شده و به دیوار برخورد کرده بود، برایان و سارا درحالی که رفتند پنجره را ببندند زن جوانی را دیدند که در حیاط ایستاده و با چشمان خونی، دندان های نیش و موهای بلند و چهرهٔ بسیار ترسناک به آنان زل زده و با انگشتش به هردوی آن ها اشاره می کرد. برایان و سارا چنان ترسیدند که جیغ مهیبی کشیدند و فوراً وسایلشان را جمع کردند تا فرار کنند، به راهروی هتل که فرار کردند ناگهان زن ترسناک دیگری را دیدند که یکی از دستانش قطع شده و بدنش با چنگال سوراخ سوراخ شده بود و به سمت آن ها دوید، در همین حال بود که برایان یک گلدانی را که روی میزی در راهرو بود برداشت و به سر زن پرتاب کرد و زن کشته شد. سارا درحالی که جلوتر از برایان دوید به پله ها که رسید پایش در پله ها لغزید و از پله ها سقوط کرد و بدنش تماماً آسیب دید به طوری که نمی توانست حرکت کند؛ برایان به شدّت ترسیده و آشفته بود، از پله ها پایین رفت و دید که سارا بیهوش شده است، برایان همچنین جسد زن مسن را در سالن غذاخوری دید که با چاقو و ساتور کشته شده بود و سرش از بدنش جدا شده بود؛ در همین هنگام صداهایی از بیرون هتل به گوش می رسید؛ آنان اجساد قربانیانی بودند که پیش از برایان و سارا در هتل کشته شده و در حیاطش دفن شده بودند که هر شب با طلوع ماه از قبر بیرون آمده و کسانی را که به این هتل می آمدند می کشتند تا با خود به گور ببرند. برایان نمی دانست که چکار کند که ناگهان در هتل شکست و مردگان سراسیمه به سمت برایان دویدند، برایان نمی دانست چکار کند که در همانجا کنار سارا چاره جز پشیمانی نداشت و با خودش می گفت: «ای کاش حرف سارا رو گوش می کردم.» تا اینکه مردگان برایان و سارا را کشتند و آنان را به همراه زن مسن با خود به قبرستان بیرون هتل بردند و به قبر عمیق انداختند.


داستان ترسناک هتل مردگان

 
  • پوکر
Reactions: Matiᴎɐ✼
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا