خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
457
امتیاز واکنش
4,395
امتیاز
153
سن
19
محل سکونت
یه جای دور...
زمان حضور
53 روز 22 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
زوج جوانی به نام های برایان و سارا پس از ازدواجشان از شهر کالیفرنیا به خانهٔ جدید خود در لاس‌وگاس رفتند؛ آن ها از جادّه ای عبور کردند که خالی از ماشین و خانه بود، مسیرشان طولانی بود و هوا درحال تاریک شدن. پس از رانندگی به جنگلی رسیدند که پس طی چند کیلومتر در جنگل، کنار دریاچه ای هتلی دیدند که به نظر متروک می آمد و کسی در آن زندگی نمی کرد، هوا تاریک شده بود و آن ها می خواستند فردا باقی سفر را آغاز کنند؛ برایان به سارا گفت: «امشبو اینجا می مونیم و فردا راه می افتیم.» ولی سارا با ترس و پریشانی به برایان گفت: «بیا از اینجا بریم، اینجا کسی نیست، یه جای دیگه اتراق می کنیم.» ولی برایان گفت: «از چی می ترسی؟ بیا بریم تو، نترس من پیشتم» ماشین شان را در پارکینگ کوچک جلوی هتل پارک کرده و به داخل هتل رفتند.
سالن نیمه تاریک بود، جلوی میز پذیرش رفتند ولی کسی نبود، یک زنگ روی میز بود، برایان زنگ را زد و به صدا درآمد، زن مسنی از پلّه های طبقه بالا با صورت آشفته به پایین آمد و آن زوج را به اتاق شان برد؛ اتاق شان در طبقه آخر هتل بود، جایی ترسناک و خلوت و خالی از سکنه بود؛ به غیر از تـ*ـخت و آباژور ها، روی تمام وسایل با پارچهٔ سفید پوشانده شده بود، سارا با ترس به همه جا نگاه می کرد و سراسر وجود او را ترس فرا گرفته بود. ساعت حدود ۹:۳۰ دقیقه شب بود که زن مسن آن ها را برای صرف شام صدا زد. آن ها برای صرف شام به سالن غذا خوری رستوران رفتند و آن زن مسن جگر و آب خالی برایشان آورد. پس از صرف شام به اتاق شان رفتند؛ درحالی که خوابیده بودند با صدای باز شدن پنجره از خواب پریدند، پنجره باز شده و به دیوار برخورد کرده بود، برایان و سارا درحالی که رفتند پنجره را ببندند زن جوانی را دیدند که در حیاط ایستاده و با چشمان خونی، دندان های نیش و موهای بلند و چهرهٔ بسیار ترسناک به آنان زل زده و با انگشتش به هردوی آن ها اشاره می کرد. برایان و سارا چنان ترسیدند که جیغ مهیبی کشیدند و فوراً وسایلشان را جمع کردند تا فرار کنند، به راهروی هتل که فرار کردند ناگهان زن ترسناک دیگری را دیدند که یکی از دستانش قطع شده و بدنش با چنگال سوراخ سوراخ شده بود و به سمت آن ها دوید، در همین حال بود که برایان یک گلدانی را که روی میزی در راهرو بود برداشت و به سر زن پرتاب کرد و زن کشته شد. سارا درحالی که جلوتر از برایان دوید به پله ها که رسید پایش در پله ها لغزید و از پله ها سقوط کرد و بدنش تماماً آسیب دید به طوری که نمی توانست حرکت کند؛ برایان به شدّت ترسیده و آشفته بود، از پله ها پایین رفت و دید که سارا بیهوش شده است، برایان همچنین جسد زن مسن را در سالن غذاخوری دید که با چاقو و ساتور کشته شده بود و سرش از بدنش جدا شده بود؛ در همین هنگام صداهایی از بیرون هتل به گوش می رسید؛ آنان اجساد قربانیانی بودند که پیش از برایان و سارا در هتل کشته شده و در حیاطش دفن شده بودند که هر شب با طلوع ماه از قبر بیرون آمده و کسانی را که به این هتل می آمدند می کشتند تا با خود به گور ببرند. برایان نمی دانست که چکار کند که ناگهان در هتل شکست و مردگان سراسیمه به سمت برایان دویدند، برایان نمی دانست چکار کند که در همانجا کنار سارا چاره جز پشیمانی نداشت و با خودش می گفت: «ای کاش حرف سارا رو گوش می کردم.» تا اینکه مردگان برایان و سارا را کشتند و آنان را به همراه زن مسن با خود به قبرستان بیرون هتل بردند و به قبر عمیق انداختند.


داستان ترسناک هتل مردگان

 
  • پوکر
Reactions: Matiᴎɐ✼
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا