- عضویت
- 12/5/21
- ارسال ها
- 1,726
- امتیاز واکنش
- 20,466
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 83 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب چارده ماه بود که یهو صدایی از قبرستون روستایی که برای مدت کوتاهی به انجا سفر کرده بودیم امد .
ناگهان اسمان شروع به باریدن کرد.
داخل خانه تنها بودم که باز هم ان صدای گوش خراش را شنیدم ٬ترسیده بودم .
که ناگهان پنجره ی اتاق باز شد وبادی شدید وزید، دستو پای خود را گم کرده بودم
کسی در را کوبید از پنجره اتاق نگاه کردم اما کسی نبود باز صدایی از قبرستان امد٬سریع با پدرم تماس گرفتم ولی خاموش بود ،دیگه نمی دونستم چی کار کنم
رفتم که بخوابم اما صدایه نفس های کسی رو پشت سرم حس کردم٬بر گشتم اما کسی نبود . هر جور می شد خودمو به رخت خواب رسوندم تا بخوابم . که تلفنم زنگ زد ٬پدرم بود با صدایی گرفته گفت: مامانت حالش بد شده سریع خودت رو به جلوی قبرستون برسون.که برگردیم وقطع کرد.
سریع به جلوی قبرستون رفتم اما کسی نبود .از داخل قبرستون صدای پدرم رو شنیدم که منو صدا زد .((بیا اینجا ٬حال مادرت خیلی بده))
سریع به داخل قبرستون پا گذاشتم و به دنبال صدا می دویدم که پایم به سنگی گیر کرد و به داخل قبری عمیق افتادم.
چشمانم رو باز کردم در بیمارستان بودم وقتی از پدرم پرسیدم ٬گفت :که از بیمارستان به ما تلفن کردند و گفتند که تو اینجایی گویا جلوی قبرستان روی سنگ قبری خوابیده بودی
که آن سنگ مطعلق به روح سرگردان این منطقه بود.
منبع:BLOGDA
ناگهان اسمان شروع به باریدن کرد.
داخل خانه تنها بودم که باز هم ان صدای گوش خراش را شنیدم ٬ترسیده بودم .
که ناگهان پنجره ی اتاق باز شد وبادی شدید وزید، دستو پای خود را گم کرده بودم
کسی در را کوبید از پنجره اتاق نگاه کردم اما کسی نبود باز صدایی از قبرستان امد٬سریع با پدرم تماس گرفتم ولی خاموش بود ،دیگه نمی دونستم چی کار کنم
رفتم که بخوابم اما صدایه نفس های کسی رو پشت سرم حس کردم٬بر گشتم اما کسی نبود . هر جور می شد خودمو به رخت خواب رسوندم تا بخوابم . که تلفنم زنگ زد ٬پدرم بود با صدایی گرفته گفت: مامانت حالش بد شده سریع خودت رو به جلوی قبرستون برسون.که برگردیم وقطع کرد.
سریع به جلوی قبرستون رفتم اما کسی نبود .از داخل قبرستون صدای پدرم رو شنیدم که منو صدا زد .((بیا اینجا ٬حال مادرت خیلی بده))
سریع به داخل قبرستون پا گذاشتم و به دنبال صدا می دویدم که پایم به سنگی گیر کرد و به داخل قبری عمیق افتادم.
چشمانم رو باز کردم در بیمارستان بودم وقتی از پدرم پرسیدم ٬گفت :که از بیمارستان به ما تلفن کردند و گفتند که تو اینجایی گویا جلوی قبرستان روی سنگ قبری خوابیده بودی
که آن سنگ مطعلق به روح سرگردان این منطقه بود.
منبع:BLOGDA
^داستان کوتاه ترسناک صدایی از قبرستان^
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: