- عضویت
- 12/5/21
- ارسال ها
- 1,726
- امتیاز واکنش
- 20,466
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 83 روز 3 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از روستای کناری ما یه راه خاکی از وسط جنگل های سیاه می گذره که چنتا ده و بهم وصل می کنه.
راجب اون راه زیاد حرف می زنن ، می گن آخرای شب کنار اون راه یه زن خوشگل با لباس عروس می شینه که اگه کسی تنها باشه اونو می بینه.
یه روز اول های شب با موتور به خونه ی یکی از دوستام در چنتا ده پایین تر رفتم که راه خونشون از همون جاده خاکیه بود.
اول های شب رفت و آمد ماشین ها و موتور ها زیاده ولی آخرای شب پرنده پر نمی زنه.
ساعت یک ،یک ونیم شب بود که تنها به سمت خونه حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه از دور یه لباس سفید دیدم ،اولش فکر کردم یکی از روستایی ها است که داره رد می شه اما یهو به یاد داستان هایی که راجب این جاده می گفتن افتادم و ترس وجودم و گرفت.
نزدیک که شدم گاز موتور و گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم ،چند دقیقه دیگه دوباره دیدمش که وسط جاده نشسته بود و به من زل زده بود ،با سرعت از کنارش رد شدم ،صورتش سیاه بود و فهمیدم که کار اجنه هااست و دارن منو اذیت می کنن.
چند متر جلوتر دوباره واستاده بود و داشت به من می خندید، خیس عرق شده بودم و قلبم داشت از جا کنده می شد.
چشمامو بستم و با سرعت به سمتش رفتم ، یه هو صدای جیغ بلندی گوشم و آزار داد .
با تمام سرعت می رفتم که بالاخره به ده خودمون رسیدم و خداروشکر کردم.
وقتی رسیدم ، ماجرا رو تعریف کردم.
ریش سفیدای دهمون می گن چن نفر که نصف شب و تنها از این راه رد شدن بیماری روانی پیدا کردن یا از ترس سکته کردن و مردن .
منم بعد اون ماجرا تا چن وقت بد مریض شدم ولی شکر خدا حالم خوب شد.
منبع:BLOGDA
راجب اون راه زیاد حرف می زنن ، می گن آخرای شب کنار اون راه یه زن خوشگل با لباس عروس می شینه که اگه کسی تنها باشه اونو می بینه.
یه روز اول های شب با موتور به خونه ی یکی از دوستام در چنتا ده پایین تر رفتم که راه خونشون از همون جاده خاکیه بود.
اول های شب رفت و آمد ماشین ها و موتور ها زیاده ولی آخرای شب پرنده پر نمی زنه.
ساعت یک ،یک ونیم شب بود که تنها به سمت خونه حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه از دور یه لباس سفید دیدم ،اولش فکر کردم یکی از روستایی ها است که داره رد می شه اما یهو به یاد داستان هایی که راجب این جاده می گفتن افتادم و ترس وجودم و گرفت.
نزدیک که شدم گاز موتور و گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم ،چند دقیقه دیگه دوباره دیدمش که وسط جاده نشسته بود و به من زل زده بود ،با سرعت از کنارش رد شدم ،صورتش سیاه بود و فهمیدم که کار اجنه هااست و دارن منو اذیت می کنن.
چند متر جلوتر دوباره واستاده بود و داشت به من می خندید، خیس عرق شده بودم و قلبم داشت از جا کنده می شد.
چشمامو بستم و با سرعت به سمتش رفتم ، یه هو صدای جیغ بلندی گوشم و آزار داد .
با تمام سرعت می رفتم که بالاخره به ده خودمون رسیدم و خداروشکر کردم.
وقتی رسیدم ، ماجرا رو تعریف کردم.
ریش سفیدای دهمون می گن چن نفر که نصف شب و تنها از این راه رد شدن بیماری روانی پیدا کردن یا از ترس سکته کردن و مردن .
منم بعد اون ماجرا تا چن وقت بد مریض شدم ولی شکر خدا حالم خوب شد.
منبع:BLOGDA
|داستان کوتاه ترسناک عروس شب|
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: