خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"بسم تعالی"

نام رمان: خاکستر وجود.
نام نویسنده: نیلh.
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی.
ناظر: M O B I N A

خلاصه:
مردی از میان غبار خفه کننده‌ی روزگار، دو دستی به ماری گرسنه، تکّه‌ای از وجودش را هدیه داد. مار بلعید اما گویی قصد سیر شدن نداشت. آن مرد... امان از آن مرد... بی‌قلب شد، بی‌روح شد، بی‌عشق شد انگار... آن تکّه همه چیزش بود! او شد حیوانی دریده و درّنده و برای شکار آن افعی، پشت سنگلاخ‌های سرد و سخت کمین کرد. در این دوئل نحس روزگار می‌بازد یا می‌برد؟ باز طعمه می‌شود یا این‌بار شکارچی می‌شود؟ آتش این خشم دامن همگی را خواهد سوزاند.... دیر یا زود، بلأخره این آتش شعله می‌کشد و همه‌چیز را خاکستر می‌کند...


در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، نگار 1373، Tabassoum و 14 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

من آن خاکسترِ سردم که در من
شعله‌ی همه عصیان‌هاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفان‌هاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمان‌هاست.
*احمد شاملو*


در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، نگار 1373، Tabassoum و 14 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت یک"

(۶مرداد۱۳۹۵)
نفس‌های سنگینم مثل غدّه‌ای سرطانی وسط سـ*ـینه‌ام گیر کرده بود، این غدّه‌ی چرکین مثل عفونتی کشنده داخل رگ‌هام در جریان بود و همه ارگان‌های بدنم به‌خاطر این شُک، در حال تحلیل رفتن بود؛ قلبم یاغی شده بود و مدام تقّلا می‌زد انگار قصد شکافتن قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام رو داشت!
کالبد دردناکم رو روی خاک‌های داغِ لبه‌ی جاده کشیدم و به سنگ‌ریزه‌های کوچیک و بزرگی که کف دست‌هام رو آزار می‌داد توجه‌ای نکردم، فقط اون مهم بود، الان فقط اون مهم بود.
خَش صدای گرفته‌ام در مقابل خدشه‌هایی که به قلبم وارد شده بود، پشیزی ارزش نداشت.
- ولش کن، آشغالِ بی‌پدر ولش کن... .
پشت گاردریل ایستاده بود و مچ ظریف هیلدا داخل دست‌های بزرگ و مردونه‌اش اسیر بود. بی‌توجه به ناله‌های من، گوشه‌ی مانتوی زرشکی رنگ هیلدا رو داخل مشت سفت شده‌اش گرفت و انـ*ـدام نحیف و لرزیده‌اش رو بلند کرد و اون‌طرف گاردریل، درست لبه‌ی درّه‌ای عمیق و رعب‌آور قرار داد.
دیوونه‌وار به سمتش یورش بردم اما توسط نوچه‌های قدرتمندش، سرجام میخکوب شدم. تحمل نداشتم، آفتاب سوزناکی که مغزم رو می‌جوید همه‌ی وجودم رو می‌سوزوند و بغضی که کنج گلوم کمین کرده بود بیرون ریخته نمی‌شد. نفس کم آورده بودم، داشتم خفه می‌شدم!
- تو رو به اون خدایی که می‌پرستی، ولش کن‌. لعنتی می‌فهمی... می‌فهمی داری چه غلطی می‌کنی!؟
هیستریک خندید و رعشه‌های این خنده به جسم و روح من منتقل شد. با دست آزادش، سیگار نیمه سوزش رو داخل دّره پرت کرد و به نیم‌رخ چهره‌ی رنگ پریده‌ی هیلدا چشم دوخت‌.
- اوه، خیلی عمیقه از این‌جا نگاه می‌کنم سرم گیج میره، تو سرت گیج نمیره؟
هیلدا جرئت جواب دادن نداشت، از ترس می‌لرزید و مژه‌های بلندش رو مدام روی هم می‌فشرد. منِ عوضی مگه بهش قول نداده بودم؟ مگه قول نداده بودم که از قلبش، از روحش، از جسمش مراقبت کنم؟ مگه قول نداده بودم نذارم حتی قند تو دلش آب بشه؟ پس چرا مثل یه مرده‌ی متحرک شدم؟ پس کو اون حرفا؟ پس کو اون عشقی که ازش دَم می‌زدم؟
فریاد زدم، فریادی که بیشتر به غرّشی وحشتناک شباهت داشت.
- آرکا، به ولای علی یه تارِ مو از سرِ هیلدا کم بشه زنده‌ات نمی‌ذارم، زندگیت رو سیاه می‌کنم.
مثل همیشه با خنده‌های زهرآلودش وجودم رو سوزوند، دست‌های بسته‌ی من کجا و رها بودن اون کجا؟ کِی، کِی رو تهدید می‌کرد؟
آرکا با گره‌ای مابین ابروهاش لبخندِ روی لـ*ـبش رو لاپوشونی کرد و جدی لـ*ـب زد.
- اون مدارک لعنتی کجاست؟ بهت گفته بودم اگه اون مدارک رو تا امروز تحویلم ندی کاری می‌کنم تا آخر عمر زجر بکشی، تا آخر عمرت حسرت بکشی... .
مکث کرد، پر از خشم و جنون هیلدا رو به جلو هل داد، خاکِ زیر کتونی‌های مشکی رنگ هیلدا سر خورد و با صدایی ضعیف به پایین پرتاب شد.
- دِ لعنتی من نمی‌دونم اون مدارک کجاست، نمی‌دونم بابام چه بلایی سر اون مدارک‌ها آورده!... تو رو به اون خدایی که می‌پرستی کاری نکن، خواهش می‌کنم بس کن.
دستم رو به‌شدت تـ*ـخت سـ*ـینه‌ام کوبیدم و نالیدم:
- ببین اصلاً من غلط کردم وارد این ماجرا شدم، تقصیر من بود... پیدا کردن اون مدارک تقصیر من بود اما چرا؟ چرا از اون بابای عوضیم بازجویی نمی‌کنی؟ هان؟ اصلاً من رو بکش فقط با هیلدا کاری نداشته باش... خواهش می‌کنم... .
سکوت بود و سکوت، حتی صدای ماشینی هم از دور شنیده نمی‌شد، انگار آرکا همه‌ی نقشه‌هاش رو تکمیل و بی‌نقص انجام می‌داد؟ انگار خیلی‌ها رو برای تهدید به این جهنم کشونده بود؟!
خدایا من الان به کی متوسل بشم؟ به کی؟ تو این جهنم دست به دامن کی بشم؟
- بابات باید با پسرش تاوان پس بده، پسرشم باید به‌خاطر از دست دادن عشقش دیوونه بشه. این سناریو برای من خیلی دلچسب‌تره... .
مغرور نگاهم کرد و ادامه‌ی حرفش من رو تا مرز دیوونگی رسوند.
- کشتنِ یه پسر بدبخت یا کشتن یه پیرخرفت به چه دردم می‌خوره؟ این‌جوری هم تو مرد بار میای هم شاید بابات یه نموره از درجه‌ی عوضی بودنش کم‌تر بشه!
نگاهش رو از نگاهِ وحشی و نمناکم گرفت؛ با تکون دادن سر به نوچه‌هایی که بازوهای من رو به اسارت گرفته بودن، اِشاره‌ای کرد.
- ببین من... من هر جوری هم شده اون مدارک رو پیدا می‌کنم، فقط... فقط چند روز... بهم فرصت بده... .
توسط دو آدم قوی هیکل که پشت سرم ایستاده بودن برخاستم و با هل دادن جسمم به جلو، به گاردریل چسبیدم. بازوهای دستم رو رها نمی‌کردن چون اگه ذرّه‌ای از من غافل می‌شدن، من این جهنم رو با خون نقاشی می‌کردم.
آرکا نگاهی به ساعت نقره‌ای رنگی که دور مچ دستش پیچیده شده بود، انداخت و گفت:
- این چند روزم که گذشت نتونستی هیچ غلطی بکنی، جیره خورِ بدبخت‌... .
برای تکمیل جمله‌ی قبل، با لبخندی کثیف ادامه داد.
- خب، دیگه وقتِ جشن خداحافظیه.


در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، نگار 1373، Tabassoum و 14 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت دوم"

صدای فریادهای نامفهوم من با هق- هق‌های دردناک هیلدا در هم آمیخته شد. اصلاً من جرئت خداحافظی داشتم؟ اونم از دختری به معصومیتِ هیلدا؟ اون گناهکارِ این بازی نبود، من گناهکار بودم من عوضی بودم، من کثیف بودم من باید می‌مردم، من باید جون می‌دادم!
به چهره‌ی غرق در اشک هیلدا خیره شدم، لبخند تلخی که روی لـ*ـب‌های پوسته- پوسته شده‌اش نقش بسته بود حالِ خرابم رو خراب‌تر می‌کرد. مردمک عسلی رنگ نگاهش مابین سیلابی از اشک می‌لغزید و خرمن موهای بلندش توسط بادی داغ اطراف صورت گِرد و معصومش به پرواز در اومده بود. تا نگاه خیره‌ام رو دید با لـ*ـب‌های لرزونش اسمم رو نجوا کرد.
- کیا... کیاشا... .
با صدای ملتمسانه‌ و لغزونِ هیلدا نگاهم پر از درد شد، دردی که با خواهش همراه بود، دردی که انگار دیگه نمی‌تونستم اسمم رو از زبونش بشنوم؛ آره این اوج درد بود، این اوج خفه‌گی بود.
مقطعانه و لرزون، لـ*ـب باز کردم.
- هیلدا، ببین... من... آخه... .
هق زدم، پر از بغضی که گلوم رو مچاله می‌کرد اشک ریختم. چی می‌گفتم؟ به این آدمی که با نگاه مظلوم و ترسیده‌اش نگاهم می‌کرد چی می‌گفتم؟
- کیا...شا... تو... .
با رها شدن ناگهانی مانتوی هیلدا توسط دست‌های آرکا، ادامه‌ی جمله‌ی هیلدا داخل بطن سـ*ـینه‌اش خفه شد و پرت شدنِ انـ*ـدام ظریفش داخل درّه حتی ثانیه‌ای هم طول نکشید.
مات و مبهوت به جای خالی هیلدا خیره شدم، اون انرژیِ ناچیزی که داخل وجودم سروری می‌کرد به‌یک‌باره ته‌نشین شد و همه‌ی وجودم، از بُهت و شُک خشکید.
با رها شدن بازوهام توسط اون دونفر، روی زمین زانو زدم و کف دست‌هام رو روی خاک داغ و سوزناک قرار دادم. چی دیدم؟ هیلدا جلوی چشم‌های من پر- پر شد؟ هیلدا به‌‌خاطر من نابود شد، اون آدم به‌خاطر حماقت‌های منِ آشغال برای همیشه رفت!
مابین اشک‌هام دیوونه‌وار خندیدم و افکار ترسناکی که مثل سیانور داخل مغزم در جریان بود رو تکذیب کردم‌ اما با صدای بشّاش آرکا به خودم اومدم.
- دیدی چی شد کیاشا؟ واقعا شرمنده‌ام، دستم دیگه خسته شده بود نمی‌تونستم نگهش دارم.
نوچ- نوچی کرد و ادامه داد.
- بیچاره تازه داشت نطق می‌کرد، این دست‌ِ لعنتی من فرصتی بهش نداد!
مچ دستش رو نمایش‌گونه ورزش داد، کمی خودش رو جلو کشید و به انتهای درّه چشم دوخت‌.
- مرگ دلخراشی داشت.
می‌لرزیدم، از غلظت زیاد دردی که داخل وجودم می‌پیچید، همه‌ی وجودم می‌سوخت و هق- هق‌های جنون آمیزم مهلت نفس کشیدن رو بهم نمی‌داد.
با گرفتن لبه‌ی داغ و برّنده‌ی گاردریل، از روی زمین بلند شدم و با نگاهِ هراس آلودم به اعماق درّه چشم دوختم، از همین فاصله هم می‌شد پلک‌های باز و خونی که از جمجمه‌اش فوران می‌کرد رو دید.
پر از تمنّا هق زدم.
- هیلدا... .
مابین دردی که وجودم رو سلاخی می‌کرد، با بغض نعره زدم.
- هیلدا... .

بارها و بارها صداش زدم، به‌قدری اسمش رو فریاد زدم که تنها کلماتی نامفهوم و گُنگ از مابین لـ*ـب‌هام ساطع می‌شد.
- هیلدا... مگه... نمی‌شنوی... دارم... صدات... می‌زنم؟...
فقط سکوتی زجرآور قابل شنیدن بود، سکوتی که انگار برای من مثل جیغی گوش‌خراش به نظر می‌رسید!
تنها چیزی که حالا برای من مهم بود جسمِ بی‌جون هیلدا بود، تنها چیزی که روح رو از جسم خشکیده‌ام بیرون می‌کشید خون برّاقی بود که نم- نم اطراف هیلدا رو رنگین می‌کرد.
صدای مستحکم آرکا گوش‌هام رو آزار داد.
- اگه بابات با اون مدارک کاری انجام بده، اگه هست و نیستم به‌خاطر اون مدارک نابود بشه اون‌وقت تا وقتی نفس می‌کشی زندگی رو برات جهنم می‌کنم کیاشا؛ این حرفم، این‌جهنم و صدالبته مرگ هیلدا تا آخر عمر یادت بمونه.
با کرختی و زجری که از وجودم می‌بارید به سمت آرکا چرخیدم. زانوهای لرزون و قطرات درشت اشکی که طعمه‌ی گونه‌های تب‌دارم شده بود، ضعیف شدنم رو برای آرکا به نمایش می‌ذاشت.
هیچ سیگنالی از مغزم دریافت نمی‌کردم، همه‌چیز در برابر نگاهم تار بود و دیگه حسِ جنون برای وجودم فرمانروایی نمی‌کرد؛ این حس جدیدی که من داشتم صدبرابر از جنون، خطرناک‌تر بود.
مثل گرگی گرسنه زوزه‌ای وحشتناک سر دادم.
- می‌کشمت... .
بی‌توجه به نوچه‌هایی که پشت سرم آماده باش ایستاده بودن، با قدم‌های نامتقارن به سمت آرکا شتافتم. یقّه‌ی پیراهن سفید رنگش رو داخل مشتم فشردم و غریدم:
- آشغال... .
با دست آزادی که به مُشتی سفت تبدیل شده بود، ضربه‌ای پرقدرت به سمت راست صورتش کوبیدم.
با کشیده شدنِ اندامم توسط اون دو نفر به عقب پرتاب شدم و با شدت روی زمینی که مثل باتلاق وجودم رو می‌بلیعد، فرود اومدم‌.
با نفرت و خشمی که سرکوب نمی‌شد به چهره‌ی عرق‌کرده و خشمگین آرکا خیره شدم؛ نفس- نفس می‌زد و از گوشه‌ی لـ*ـبش قطرات سرخ خون چکّه می‌کرد.
بازوهای لرزونم داخل چنگ اون آدم‌‌های مزاحم اسیر بود و همین موضوع اجازه‌ی حمله‌ی دوباره رو نمی‌داد، با کشیدن کفِ کتونی‌هام روی زمین، فضای اطراف و تیشرت مشکی رنگی که به تن داشتم گَرد خاک به خودش گرفته بود.
- آرکا... همه چیزم... همه چیزم رو ازم گرفتی... فقط... فقط... ببین... چه جهنمی برات... برات... بسازم... .
انگشت اِشاره‌اش رو به‌سرعت روی زخمِ گوشه‌ی لـ*ـبش کشید و خونِ حفره زده روی انگشتش رو روی پیراهن سفید رنگش مالید.
- تاوان این چند قطره خون هم باید بدی.
خنده‌ای تمسخر آمیز روی لـ*ـب‌هاش نشوند و در همون حین به سمت ماشین مشکی رنگی که زیر نور شدید آفتاب در حال مذاب شدن بود، گام برداشت.


در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، نگار 1373، Tabassoum و 13 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت سوم"

صدای منفورش داخل گوشم پیچید و با این صوتِ مشمئز کننده، انگار سند مرگم امضاء شد!
- هیلدا خانمِ گل و گلاب رو همین‌جا ول نکنیدا، با احترام همین گوشه‌ها دفنش کنید.
با صدای مستحکم نوچه‌ای که سمت راستم ایستاده بود، از مرز دیوونگی هم گذشتم.
- چشم.
نعره‌ای وحشتناک سر دادم‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، نگار 1373، Tabassoum و 13 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت چهارم"

بدون ذره‌ای تقّلا، بدون حتی کلمه‌ای اضافه به خیابونی که مدام شلوغ و شلوغ‌تر از قبل می‌شد خیره بودم؛ هضم اتفاقات لحظات قبل و عشقی که مقابل نگاهم پرپر شده بود حتی داخل گوشه ترین ارگان‌های حیاتی مغزم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MĀŘÝM و 8 نفر دیگر

n.hf

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/23
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
119
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 7 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت پنجم"

به محض رها شدنم از اون حبس اجباری، با سرعت و قدم‌هایی که به‌شدت می‌لغزید به سمت درب نیمه باز سالن دویدم. رایحه‌ی برگ‌های درخت نارنج با گرد خاکی که ساکن پرزهای بینیم شده بود، آزارم می‌داد؛ برای من حالا همه‌چیز آزار دهنده به‌نظر می‌رسید!
با کف دست ضربه‌ای به درب چوبی و سلطنتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر وجود | n.hf کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، YeGaNeH، M O B I N A و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا