یه وقتایی با خودم میگم کاش میشد چشامو ببندم و باز کنم ببینم ۲۸ سالمه
به اون درک و پختگی لازم از زندگی رسیدم
شغلم، همسرم، محل زندگیم و ... معلوم بود
درگیر مسائل دیگه ای بودم
اینهمه خودمو اذیت نمیکردم بابت کوچیکترین چیزا
چیزای کم اهمیت رو برا خودم انقد بزرگ نمیکردم
نگران قضاوتا و حرف و حدیث و نظر مردم نسبت به خودم نبودم
کسیو قضاوت نمیکردم
صبور تر بودم
منطقی تر
آروم تر...
خوشبحال آدم بزرگایی که این مسیر پر پیچ و خم و پر از دغدغه و نگرانی رو گذروندن و احساس رضایت دارن از خودشون
خیلی دنیای عجیبیه...
کاش میشد فقط ۱٪ از حقیقتش رو بدونم...
اصن چرا به وجود اومده؟ فلسلفهی بودن ما آدما چیه؟
ذهنم خستس از هرچی تئوری و احتمال و نظریهس
جواب میخواد
چرا باید من خودم انتخاب نکرده باشم و یهو زندگیم شروع بشه برای "بهتر" زنده بودن؟
حس میکنم مث یه بازیکنم تو فیفا
برای من معلوم نیس دسته دست کیه
کیه که منو انتخاب کرده و تیممو چیده و بازیمو شروع کرده
یه وقتایی اون منو کنترل میکنه و یه وقتایی خودم دارم موازی با خواستۀ اون دنبال برنده شدن و گل زدن میدوعم
تا وقتی که بازی تموم شه
که تموم شدنش هم کامل مشخص نیس
هرچقدم حساب و کتاب کنی تهش ممکنه کلی وقت اضافی بیاری که بیشتر به ضررتم باشه و یا هرلحظه ممکنه کارت قرمز بگیری و بازیت تموم شه...
مث اینکه یکی از بازیکنای گیم بخواد با من ارتباط برقرار کنه!
هر چقد بیشتر فک میکنم دارک تر میشه...
خیلی خستم...