خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسی عمیق به عمق جان فرستادم بلکه نیوفتد از نفس دلی که او در آن در قید حیات است.
- اون راست می‌گه مینا، آب آن‌قدر هم دهشتناک نیست!
با شک و تردید، خیره به من لـ*ـب باز کرد:
- تویی که با دیدن آب هم حس خفگی بهت دست می‌ده، و تا همین چند لحظه پیش نزدیک بود همسفر آب‌ها بشی، چی شد الان حق رو می‌دی به اون؟
- من فکر می‌کردم مُردن با آتش راحت‌تر و بهتر از خفه شدن در آبه؛ سوختن با دردِ زیاده، می‌سوزی، حسش می‌کنی و انتظار مُردنت رو می‌کشی؛ اما شاید هم نمیری و بعد با هر چقد که سوختی، مجبور و محکوم به ادامه‌ی حیات هستی با آن همه درد!
- تویی که بین مرگ با آب و آتش همیشه آتش رو انتخاب می‌کردی، چی‌شده که الان آب رو بهتر می‌دونی؟
- وقتی آب تورو به اعماق خودش می‌بره، آروم آروم خفه‌ت می‌کنه، بدون درد، یهو، و مرگ به‌دین صورت بهتره، دقیقا مثل خودش؛ من خیلی وقت هست که مردم. او من را کشت همان‌گونه که آب خفه‌ات می‌کند، همان‌گونه خفه‌ام کرد و من نتونستم خودم رو نجات بدم.
نزدیکم آمد و مثل من در بین آب‌ها نشست‌.
- چطور، تو رو نسوزوند؟
تریِ صورتم پرده‌ای بود برای اشک‌هایم.
- او هم من رو سوزوند هم خفه کرد؛ ولی درد خفگی‌اش بیشتر بود.


آب | Narín✿ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: -FãTéMęH-، zoombit، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
- می‌دانستی صداها، تنها چیزهایی هستند که در دنیا باقی می‌مانند؟
با تعجب نگاهم کرد و با لحنی که تعجب در آن موج می‌زد گفت:
- واقعاً؟ چقدر جالب!
- اهوم.
لبخندی به رویش زدم و غرق در چشمان زیبای مشکی رنگش شدم. در آن سیاه چاله، همیشه ستاره‌ای برق می‌زد.
ادامه دادم:
- بیا حرف‌های قشنگ بهم بزنیم، عاشق‌تر از آنی باشیم که آیندگان تصورش را هم نکنند در برهه‌ای از زمان، آدمیان چقدر توانسته‌اند عاشق یکدیگر باشند.
لبخندی در جواب حرفم زد و دستش را قاب صورتم گرفت و گفت:
- مگه الان نمی‌زنیم؟
- نه، هیچ‌وقت هم را ناراحت نکنیم، سر هم داد نزنیم، عاشق‌تر از اینی که هست باشیم!
با صدای قشنگنش بلند خندید.
- پس نکند صداها نمی‌میرندد شوخی بود تا این را بگویی؟
ابروهایم را بهم گره زدم.
- چطور بدت می‌آید عاشقم باشی؟ بعدش هم، نخیر، من شوخی نکردم، واقعا صداها نمی‌میرند!
- خیلی از اینی که الان هستم عاشقت می‌شوم، هر روز بیشتر از دیروز و کمتر از فردا... آنقدر حرف‌های عاشقانه به تو گویم که حرف‌ها هم کم بیاورند. شاید آیندگان چیزی را اختراع کردند تا صداهایی که در گذشته بوده است را بشنوند! تا باشد آیندگان لـ*ـذت ببرند از عشق و بفهمند معنی عشق را! عشق با تو معنا پیدا می‌کند!
لبخند زدم و من را در بند دستانش، به اسارت برد.


آب | Narín✿ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، ~narges.f~، M O B I N A و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا