خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا.
نام رمان: رویایی در اسارت تو
نام نویسنده: دلماه مَلِک
ناظر: M O B I N A
ژانر: عاشقانه
خلاصه
مرا عاشق بی‌پروا بخوان!
من برای تو از هرچیزی می‌گذرم زمانی که تو تنها رویای منی!
در مسیر رویایم تو از راه می‌رسی،
تو می‌مانی و رفتنت جان می‌بخشد!
نیستی؟ در خیال کنار تو هستم.
خود سر به کوچه‌های خیس می‌زنم.
تو که بودی که بخاطرت از رویایم گذشتم؟
عیبی ندارد؛ حست ناتمام ‌می‌ماند در این دل تا بازگردی.
شاید کنارت باز رویایم رنگ بگیرد.


در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، Tiralin، لاله ی واژگون و 26 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
اولین‌ها همیشه عجیب‌اند مثل همان دیدار!
همان دیدار که چشمانت رنگ باخت،
همان لحضه که هیچ‌گاه به مغزم خطور نکرد، تو همانی باشی که قلبم دچارت شود، شاید هم نبودی.
آخر چه کسی می‌داند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟
سرنوشت من به چشمان تو مانند کلاف گره خورده بود، من هم به دنبال باز کردن آن گره بی هوا غرق قهوه تلخ چشمانت شدم.
شاید هم اولین بار جای دیگر بود!
شاید که خیال بودی و همسفر شدی..


در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، لاله ی واژگون، YeGaNeH و 22 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
زمان حال
***
صدای آهنگ سراسر ماشین رو فراگرفته بود، قطره‌های بارون آروم‌آروم روی شیشه فرود می‌اومدن.
انگار این‌بار پاییز قصد داشت زودتر از راه برسه؛ اما همچنان گرم بود، بالاخره تو آخرین ماه تابستون بودیم.
اعداد کوچک شده جلوی ماشین برام دهن کجی می‌کرد.
کلافه از ترافیک نفسم رو رو آه مانند بیرون دادم، چند روز از برگشتنم نگذشته بود و هنوز به ترافیک این نقطه از تهران عادت نداشتم، به نظرم چهار سال پیش خیابون‌های تهران ان‌قدر خسته کننده نبود.
چند بار دیگه هم به دکمه خراب کولر ضربه زدم؛ اما بی‌فایده بود باید ماشین خاک خورده‌ام رو سرویس کنم چرا که مایل به فروش ماشین عزیزم نیستم!
موبایلم رو برداشتم و یک بار دیگه شماره گرفتم، بی‌هوده بود می‌دونستم این ساعت مراجعه کننده داره در نهایت براش پیام نوشتم.
"سلام من تو ترافیکم، اگه خانوم ووریایی رسید بهش اطلاع بده منتظر بمونه"
هنوز موشک سبز رنگ ارسال رو لمس نکرده بودم که چراغ سبز شد. بی‌خیال موبایل رو روی کاغذهای داشبورد رها کردم ماشین رو به راه انداختم با سرعت خودم رو ده دقیقه‌ای جلوی دفتر رسوندم، نفس آسوده‌ای کشیدم تقریبا به موقع رسیده بودم.
سوییچ رو دراوردم. دستم روی دستگیره بود که صدای موبایل دوباره روی صندلی نشوندم.
***
ان‌قدر دنبال گوشیم تو کیف گشتم که صدای زنگش قطع شد.
زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- ولش کن؛ بعداً پیداش می‌کنم.
برگه‌هارو از داشبورد برداشتم که پیاده بشم گوشی از لابه‌لای کاغذا افتاد زیر صندلی.
این‌‌جا بود پس!
خم شدم و دست رسوندم تا بردارمش، خاک صفحه‌اش رو با گوشه شالم پاک کردم چک کردمش تماس بی پاسخم آرش بود. بلافاصله شمارش رو گرفتم.
بعد از چند بوق سکوت حاکم شد.
- سلام آرش، بخشید دستم بند بود!
چند سرفه‌ای کرد و جواب داد:
- سلام عزیز دلم خوبی؟
- خوبم عزیزم تو خوبی؟
- شکر منم خوبم، زنگ زدم ببینم ظهر وقت داری بیام دفتر باهات کار دارم.
- خب شب میام خونه صحبت می‌کنیم.
- مهمه!
کنجکاو شدم چی شده بود که ان‌قدر عجله داشت برای گفتنش؟
- باشه عزیزم ساعت ۴ بیا کاری ندارم.
- میبینمت پس مراقب خودت باش فعلا خدانگدار.
- خداحافظت.
دیگه وقت رو تلف نکردم از پله‌ها رفتم بالا پشت در که رسیدم دستی به مقنعه‌ام کشیدم و وارد شدم. منشی چند روزی مرخصی گرفته بود در غیابش من کارارو می‌کردم. نگاهم رو تو سالن چرخوندم تا دیدمش، خوش پوش بود خیلی زیاد در واقع.
انگار که متوجه سنگینی نگاهی رو خودش شده بود چشم‌هاش رو چرخوند تا به من رسید، نگاهم کرد و با لبخند بلند شد.
- ببخشید تو ترافیک بودم بفرمایید داخل اتاق الان خدمت می‌رسم.
لبخند پر عشوه‌ای روی لـ*ـباش نشوند و گفت:
- عیبی نداره چند دقیقه‌ای میشه که خودم رسیدم.
متقابلا لبخندی تحویلش دادم و به سمت اتاقم راهنماییش کردم، رفتم سمت میز تا دفترم رو چک کنم.
- آقای سلیمانی بفرمایید داخل، خانوم ارجمندی بعد ایشون میتونین تشریف ببرید، خداروشکر زیاد شلوغ نبود کاش زودتر سرکله منشی پیدا میشد، مسیر اتاق خودم رو پیش گرفتم.
- آقا خلیل بی‌زحمت دوتا قهوه بیارید اتاق من یه سرم به اتاق آقای معینی بزنید که چیزی نیاز نداشته باشن.
- چشم خانوم.
- دستت درد نکنه، چشمت بی‌بلا!
در رو پشت سرم بستم کیفم رو روی میز گذاشتم روبه رویش روی مبل خشک وسط اتاق نشستم، فکرکنم بد نیست یه تغیراتی بدم به این‌جا، سرفه مصلحتی کردم براق شدم بهش.
- حالتون چه‌طوره خوبید؟ اقای معینی گفتن پروندتون طلاقه درسته؟
- بله.
- که این‌طور خب مشکلتون چیه؟ دلیلتون؟
شالشو از دوشش برداشت و خیره به ریشه‌هاش گفت:
- همو نمی‌فهمیم این اواخر اختلافامون بیش از هر وقت شده، بعضی وقتا حس می‌کنم یه جای کار می‌لنگه یکی از ما راه رو اشتباهی داره میره.
- چند ساله ازدواج کردید؟مشاوره رفتین؟
- ۳ سال، سعید خیلی اسرار می‌کنه؛ ولی به نظر من نیاز نیست چیزی حل نمیشه دیگه این رابـ*ـطه به اخر رسیده.
پس اسمش سعید بود!
- خب عزیزم اگه حتی قرار به جدایی باشه باید این مراحل و بگذرونید صدرصد این اختلاف برای دادگاه دلیل محکمی نخواهد بود و در مرحله اول می‌فرستنتون مشاوره پس بهتره همین الان اقدام کنید.
این‌بار با بغضی مملو از غم برخلاف تحکم صدای چند دقیقه قبلش گفت:
- حس می‌کنم بدترمیشه رابطمون!
- این حرف و نزن! یه شانس بده به زندگیتون، چرا از خودتون داری این شانس و می‌گیری؟ قرار نیست سر هر مشکلی فکرت بره سمت جدایی مشخصه که همدیگه رو دوست دارید باور کن گاهی وقتا جدایی تنها راه ممکن نیست گاهی بدترین راه ممکنه متوجه میشی؟
"آره. جدایی تنها راه ممکن نبود کی جز خودش این جمله رو باور داشت؟
پروندهای طلاق خسته‌ام کرده بود، درواقع من بیشتر از این‌که خواهان طلاق باشم، سعی در منصرف کردن اون‌ها از طلاق داشتم.
به نظرم واقعا دلایل بی اهمیتی دارن.
- بفرمایید این کارت روانشناس تماس بگیرید، که چه روزی می‌تونید تشریف ببرید مطب داخل همین ساختمون هست.
بعد از رفتنش چند پرونده رو مطالعه کردم و مراجعه کنندهای سام رو پشت هم به سمت اتاقش فرستادم.
عقربه ساعت چهار رو نشون می‌داد چیزی از بیان فکرم نگذشته بود که آرش جلوی چهارچوب قدعلم کرد چند قدم جلو اومد در رو پشت سرش بست و با خنده گفت:
- خسته نباشید خانوم مهرزاد.
- سلام همچنین اقای مهرزاد، بیا بشین. ببینم چه‌خبره که تا این‌جا ا‌ومدی چیزی شده؟


در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ~FaryadTosi~، YeGaNeH و 22 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
کنارم نشست و نفس عمیقی کشید و بلافاصله رفت سر اصل مطلب.
- یکی هست که می‌خواد تورو ببینه.
- تو مهمونی چند شب پیش فکر کنم همه دیدنم، کیه؟
با تردید نگاهم کرد و در اخر گفت:
- باربد.
سکوت چند ثانیه‌ای حاکم شد.
- تو بهش گفتی که برگشتم؟
- اره درواقع مجبور شدم بگم، چند روزه مدام زنگ میزد شماره‌ تورو می‌خواست.
- خیلی وقته خبری ندارم ازش!
- از وقتی که شمارت رو عوض کردی و بهش ندادی!
- خودت بهتر می‌دونی این‌طور بهتر بود.
- چند وقت پیش قول گرفته بود هر روزی که برگشتیم ببینتت، این‌بارم خواهش کرد شمارت رو بهش بدم.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون فرستادم.
- عیبی نداره بلاخره که متوجه میشد، دلیلی برای قایم کردن خودم ندارم؛ میرم می‌بینمش.
***
امروز ماشین برخلاف کلاژ و دکمه کولرش استارتم نمی‌خورد، مجبور شدم از آرش بخوام برسونتم هرچند خودش اسرار داشت.
به محض ترمز و ایستادن ماشین، نگاهم خیره مازراتی‌کوپه مشکی شد.
- بمونم یا خودت برمی‌گردی؟
انگار که اونم چیزی که من دیدم رو دید ابروهاش بالا پرید.
- نه هوا گرمه نیاز نیست منتظر من بمونی برو.
دست‌هام رو تو دست‌هاش گرفت و کمی فشار داد عادتش بود برای نگاه کردن به چشم‌هاش، اون خیلی راحت فروپاشی درونم رو می‌دید.
بی‌حرف تو چشم‌های هم نگاه می‌کردیم. من حرف‌هاش رو از تو چشم‌هاش می‌خوندم. اون تو چشم‌های من، چه نیازی به بیانش بود؟
- باشه پس من خودم میرم، ماشین رو می‌ذارم تا تو برگردی.
- نیاز نیست با آژانس برمی‌گردم، من برم دیگه فعلا خداحافظ.
فرصت ادامه دادن به مکالممون رو ندادم و پیاده شدم با قدم‌هایی بلند به سمت کافه از ماشین دور شدم، با ورودم اویز بالای در طنین زیبایی تو فضا ایجاد کرد.
- خوش آمدین، خانوم مهرزاد؟
- ممنون؛ بله.
- بفرمایید سمت چپ میز هشت رزرو شده!
سرمو به معنای تفهیم تکون دادم روی صندلی نشستم، چند لحضه بعد همون پسر سفارشم رو گرفت خیلی زود آورد، ترس رخنه کرده بود تو وجودم خودمو با آنالیز دکور کافه سرگرم کردم، اصلا مگه تو دنیا فقط یه مازراتیه؟ ولی چرا باید دقیقا وقتی من این‌جام اون ماشین لعنتی پارک شده باشه؟
صدای کشیده شدن صندلی نگاهمو از بخار فنجون قهوه‌ام گرفت، بی اختیار بلند شدم، تیشرت مشکی پوشیده بود موهای کوتاهش بلند شده بود به سمت بالا داده بودشون، رو کنج لـ*ـب‌هاش همون نیمچه لبخند همیشگیش بود.
چشم‌هاش دو دو میزد با دقت صورتم رو کنکاج می‌کرد، در اخر تو یه حرکت دست‌هاش رو دور شونم حلقه کرد.
نفس اسوده‌ای کشید تو همون حالت گفت:
- با توی بی‌معرفت چه کنم؟
هجوم اشک تو چشم‌هام بهم فهموند چه‌قدر دلتنگ این مرد بودم، چه‌جور با بی انصافی از خودم دورش کردم!
خودم رو کمی عقب کشیدم همین باعث شد رهام کنه، اشک‌هام رو پاک کردم. نشستیم، حالا روبه روی هم بودیم. ارنجش رو روی میز تکیه داده بودو دست‌هاش زیر چونش بود.
- هنوزم اشک‌هات صلاحته؛ ولی من تسلیم نمیشم. این‌بار شما باید محاکمه بشی جرم منم بگی خانوم مهرزاد!


در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، YeGaNeH، ✧آیناز عقیلی✧ و 21 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
خندیدم حرف‌هاش چیزی جز حقیقت نبود! این‌بار من تسلیم بودم و اون پر از گله.
- دومین محاکمه زندگیم رو روبه روی باربد همت باید ارائه بدم؟
نگاهش رو از چشم‌هام دزدید و موضوع رو عوض کرد، درواقع تظاهر به نفهمیدن حرف‌هام‌.
- خب چه‌خبر چه‌کارهایی این مدت انجام دادی؟ باید همه رو برام تعریف کنی.
- اغراق می‌کنم دلم برات تنگ شده بود، به‌خصوص برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 20 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
درب جلو ماشین رو برام باز کرد نشستنم روی صندلی، جز آویز جلوی آینه چیز دیگه‌ای تغیر نکرده بود همه چیز مثل پنج سال پیش بود! یکم پنجره رو آوردم پایین راه اوفتاد و باد خنک بیرون کمی حالمو جا آورد.
- ماشینتو عوض کردی؟
- نه چند روزه که تعمیرگاه.
- اها
دست‌هام رو توهم قفل کردم سعی کردم از سرماش جلوگیری کنم، انگار از اراده من خارج بود خون‌سرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 19 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
موهام رو سشوار کشیدم و نمناک ازاد روی شون‌هام ول کردم، تارهای یک سانتیشون تا نزدیک به کمرم بلند شده بودن. از اتاق رفتم بیرون مامان رسیده بود و روی کناپه نشسته بود درگیر باز کردن چمدونش بود، چند روز رفته بود کیش خونه خاله.
کنارش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
- مامان خانوم خوش گذشت؟
- سلام قربونت برم جای تو خالی بود کاش می‌اومدی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 18 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پنج سال قبل
***
بی‌حوصله سرمو به پشت نیمکت تکیه دادم ذهنم خیلی خسته بود. پاهام گزگز می‌کرد بعد از 1 ساعت بی‌مقصد راه رفتن روی نیمکت رنگ پریده پارک نشسته‌ بودم، ضربان قلبم نامنظم و قفسه سـ*ـینم بی مهابا بالا پایین میشد.
صدای موبایل و اسمی که خاموش روشن میشد عصبی ترم کرد تازه آروم شده بودم ولی مثل اینکه کسی منو به خیال خودم نمی‌زاره،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 18 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی رسیدم ریمون رو زدم و در باز شد، بی‌حوصله ماشین رو پارک کردم یه آبی هم به صورتم زدم، سوز هوا باعث شد چند بار عطسه‌ کنم، سلفه‌ای کردم و وارد خونه شدم.
سکوت بدی بود!
مامان با استرسی که تو چشماش معلوم بود نگاهم می‌کرد و دانیال با نگرانی...
- سلام
بابا ولی آروم بود، با سر اشاره‌ای به مبل رو به روی خودش کرد، نشستم منتظر چشم دوختم به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 17 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
ببین من درکت می‌کنم و پشتتم فقط نگرانتم همین!
با کلافگی از کنارم رد شد رفت داخل حیاط، حرف‌هاش رو قبول داشتم خودمم ته دلم دلشوره داشتم کارای بابا مشکوک بود، مو‌بایل داخل جیب پالتوم لرزید، همین‌طور که به سمت اتاقم می‌رفتم برداشمش عکس ترانه اوفتاده بود روی صفحه، استرس حرفای دانیال یکم حالم رو گرفته بود، ولی دلم می‌خواست زودتر به ترانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان رویایی در اسارت تو | Delmah_malek کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، ✧آیناز عقیلی✧، Mahla_Bagheri و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا