خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خداوند نیلوفرین"

نام رمان: پی سپار سروادیک
نویسنده: مهدیه رحیمی
ناظر: M O B I N A
ژانر: معمایی، عاشقانه
خلاصه:
مرا دوشیزه‌ی سایه‌ها خطاب کن!
هرجا که باشی در پی‌ تو،
سر به کوچه‌های خیس شهر می‌گذارم.
چه اهمیتی دارد اگر درمسیری از جنس ابهام، که انتهایش تو باشی جان به کف برنهم؟
در هر قدم به دنبالت هستم، با پشت‌ واره‌ای از دلدادگی؛
و تو چقدر دلبرانه، مردانگی‌ات را به رخ آفاق می‌کشی... .

***
سروادیک: شاعرانه
پی‌سپار: عابر


در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Mobina.85، Parmida_viola و 10 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
جان و دل بسپار به زمزمه‌هایی که زیر‌ لـ*ـب می‌گویند
هرکدام از این‌ آدم‌ نمایان، روایت‌گری حاذق‌اند...
بیا هم‌دوش یکدیگر باشیم
تا انتهای گذرگاهی که، هر رهگذر و رونده‌ای در آن سودای عشق دارد و چه بسا،
به تنگنای رمزآلود درماندگی می‌رسی،
و در چشم برهم زدنی خود را بی‌یار می‌یابی... .


در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Mobina.85، Parmida_viola و 10 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_1

- یک، دو، سه
قدم‌‌هایش را می‌شمارد. دخترک در هوای گرگ و میش و مه گرفتگی غلیظ، گم شده است. حسی توأم از خستگی، دلهره، ترس یا سردرگمی در وجودش رخنه کرده. به کدامین سو باید رفت؟ از کدام طرف؟ ناآگاه از مکان و زمان، فارق و آسوده‌خاطر قدم می‌زند. جلویش را نمی‌تواند ببیند و این ترس او را بیشتر می‌کند. غریب و تنها چه کاری جز راه رفتن کنار جاده می‌تواند انجام دهد؟ هوا رو به تاریکی و امیدش رو به ناامیدی می‌رود. در افکارش به سر می‌برد که ناگهان صدایی به گوشش می‌رسد که اندک‌اندک به او نزدیک می‌شود. گویا صدای گاری است؛ شاید هم چرخ دستی باشد. به عقب برمی‌گردد. پیرمردی با ریش‌های بلند هِن‌هِن کنان عرق از سر و رویش می‌چکد. چیزی زیر لـ*ـب زمزمه می‌کند؛ اما نامفهوم است. سرش را بالا می‌آورد و نگاهش با نگاه دختر تلاقی می‌کند. با صدای دلنشین و گیرایش می‌گوید:
- سلام دختر. تنهایی این موقع خطرناکه این‌جا چیکار می‌کنی؟
خودش جواب خودش را می‌دهد:
- حتماً گم شدی! من که سن و سالی ازم گذشته بعضی وقت‌ها راه رو گم می‌کنم چه برسه به يک دختر جوان و غریب.
پیرمرد سپیدمو که حالا در کنارش رسیده بود و صورتش واضح‌تر دیده می‌شد ادامه داد:
- آدم‌هایی که این اطراف رفت و آمد میکنن رو خوب می‌شناسم. بیا بریم همسفر جوان. راستی نگفتی این‌جا چیکار می‌کنی؟
- با دوست‌هام داشتیم میرفتیم یک روستایی که همین اطرافه. خودم هم گیج شدم. از ماشین پیاده شدم داشتم کنار جاده راه می‌رفتم ولی بعد از تونل همه چی انگار تغییر کرد... .
شاید گفتن این حرف‌ها به پیرمرد کار درستی نباشد؛ اما چهره‌اش تمام افکار منفی را تکذیب می‌کرد. با صورت آشفته‌اش به لبخند مرموز پیرمرد خیره شد. انگار راز عجیبی در وجودش نهفته بود. نیم‌ نگاهی به دختر انداخت و گفت:
- ساحل.
- بله؟!
نامش را گفته بود و این نتیجه‌ای جز ترس برایش نداشت.
پیرمرد: اون‌جا از هم جدا می‌شیم.
نگاه پیرمرد را دنبال کرد. شاید توهم زده بود شاید هم نه؛ درختی بسیار زیبا چند قدم جلوتر دیده می‌شد که انگار قبلا آنجا نبود. کنار درخت که رسیدند مه غلیظ و غلیظ‌تر شد.
آخرین صدا، نجوای پیرمرد بود که گفت:
- دوباره همدیگه رو می‌بینیم ساحل؛ یادت باشه سفر درازی در پیش داری.
در سفیدی مطلق غرق بود که صدایی از دور برایش واضح می‌شد:
- ساحل! فکر کنم به اندازه‌ی کافی خوابیدی‌ها!
چشم هایش را باز کرد و گیتی با اخم‌های ساختگی، بالای سرش ایستاده بود.


در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Mobina.85، Parmida_viola و 9 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_2
دستی به چشم‌هایش کشید و در جواب اعتراض او جستی زد و بـ*ـو*سه‌ای بر گونه‌ی چروکیده‌اش کاشت.
ساحل:
- صبح بخیر حاج خانوم اول صبحی و کج خلقی؟
گیتی:
- عوض این حرف‌ها پاشو بیا هم صبحونه بخور هم تعریف کن دیروز چیشد که با اون حال رسیدی خونه و بعدش خوابیدی.
گیتی رفت و ساحل هم کمی بعد در آشپزخانه به او ملحق شد. اتفاقات دیروز و خواب دیشبش، در ذهنش می‌چرخیدند. استکان کمر باریکی که از چای داغ پر شده بود را جلویش گذاشت و افکارش را پراند. چشمان منتظرش را به لـ*ـب‌های دخترش دوخت.
ساحل:
- دیروز توی کتابخونه یک مرد عجیب و آشنا دیدم همین... .
گیتی:
- خب؟!
ساحل :
- خب... موهای سیاه و قد بلندی داشت؛ با عینک و کت چرمی توی دستش، اون اطراف می‌گشت. قیافه‌اش آشنا میزد اما هرچی فکر کردم... .
بین صحبت‌هایش بود که گیتی به سرفه افتاد. ساحل صحبتش را قطع کرد و نگران پرسید:
- چیشد؟ خوبی مامان؟
در سکوت خیره به چشم‌های مادرش بود و در دل آرزو می‌کرد، کاش می‌توانست حرف‌هایش را از چشمانش بخواند.
گیتی:
- خوبم... .
این را گفت و از جایش بلند شد. به سمت آویز لباس‌ها رفت. چادر مشکی‌اش را دور خود پیچید. مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد و گفت:
- شاید زهرا خانم بیاد سراغ ترشی‌هاش رو بگیره. توی زیرزمین گذاشتم حواست باشه اومد براش بیاری.
دخترش را در هاله‌ای از ابهام گذاشت و رفت. حق داشت اگر گیج بود. آرام از جایش بلند شد، از پله‌ها بالا رفت و راهی اتاقش شد. خانه‌شان خیلی قدیمی نبود؛ اما حال و هوای خاصی داشت. از زیرزمین غمناک، حیاط باصفا، حوض آبی رنگ میان آن و تـ*ـخت چوبی سنتی که بگذریم، بقیه‌ی چیزها تقریباً نو و جدید بودند. آشپزخانه‌ای کوچک اما زیبا، یخچال دوقلویی با عکس‌های چسبیده شده‌ی گیتی و ساحل که در حالت‌های مختلف ثبت شده بودند، حتی گلدان‌های شمعدانی که هر بیننده‌ای را محو خود می‌ساخت و پرده‌های سفید و طلایی که هدیه‌ای از ساحل برای مادرش بود، تضاد بسیاری با ظاهر خانه داشت. شاید بهترین توصیف برای آن خانه این باشد که ظاهری کهن و باطنی امروزین داشت. و اما ساحلی که در این زمان هیچ‌کدام از این‌ها برایش مهم نبود، پشت میزش نشسته بود و برگه‌ی سفیدی رو به رویش گذاشته بود. قلم در دستانش و فکرش به سمت غریبه‌ی آشنا پر کشید. در تاریخچه‌ی ذهنش ظاهر او را مجسم می‌کرد؛ عینک آفتابی داشت که مانع دیده شدن چشم‌هایش بود. موهایش تقریباً سیاه بود ولی رگه‌های طلایی داشت که هنگام تابش نور از دور برق می‌زد. پوست سفیدی داشت یا او این‌گونه تصور کرده بود؟ هنگامی که به پیرمرد کتابدار لبخند میزد، گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود. با خود فکر می‌کرد او را حتما جایی دیده است... .
زمانی که به خودش آمد برگه‌ی رو به رویش، دیگر سفید نبود و حرف‌هایی برای گفتن داشت؛ تصویر گیرای مردی روی آن نقش بسته، که لبخندی گرم روی لـ*ـب‌هایش، جا خوش کرده بود.


در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 7 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_3

***
-با صدای گوش‌خراش همیشگی زنگ گوشی، دستم را به طرفش دراز کردم:
- بله؟
صدای همیشه شاد سارا در گوشم پیچید:
- الو ساحل! کجایی ما منتظریم.
- ها؟ مگه قرار بود جایی بریم؟
با تحکم گفت:
- کتابخونه.
با یادآوری قرارمان به سرعت تماس را قطع کردم، به سمت کمد رفتم و با شتاب لباس پوشیدم. مثل همیشه ساده و زیبا... با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 8 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_4
دست سارا را گرفتم و بلند شدم. در پی‌ پیرمرد کتابدار بودم و حدس می‌زدم در همان اتاق مرموزش به سر می‌برد. تصور جالبی درمورد پیرمردی که نامش ادریس باشد نداشتم؛ همچین اسمی از فردی با این سن...اصلا با عقلم جور درنمی‌آمد.
در انتهای سالن راهروی نمور و تاریکی‌ است که به پله های چوبی قدیمی ختم می‌شود. و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 8 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_5
- ام... ببخشید اومدم بالا... .
ادریس:
- طوری نیست، کاری داشتی؟
- دیروز یه آقایی اومده بود پیش شما دنبال اون می‌گردم.
ادریس:
- اینجا آقا زیاد میاد.
از هول شدن بی‌جایم حرصم گرفته بود. وقت آزمون و خطا نداشتم. با شک و تردید، نقاشی را به دستش سپردم. دوباره عینکش، که با نخ مشکی از گردنش آویزان بود را روی چشمانش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 7 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_6
روی زمین افتادم و اشک، تصویرها را برایم تار کرده بود. همچنان خیره‌اش بودم. صورتش را برگردانده بود. چند قدمی جلو آمده بود و ترحم نگاهش را نصیبم کرد.
خون از سر و رویم می‌چکید. به سختی نیم‌خیز شدم و نقاشی آغشته به خون را سمتش گرفتم. خم شد و از دستم گرفت. حیرتی که در نگاه نافذش بود را دوست داشتم... .
سرگیجه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 7 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_7
از آن به بعد، در مدرسه و دانشگاه و همه جا، تا اکنون که ۲۳ ساله شده‌ایم، باهم بوده‌ایم. تنها تغییر در رابـ*ـطه‌ی ما، وزن سارا است. دیگر چاق نیست و بیش از حد زیباست. برعکس من که چشمان درشتی دارم، او چشمان کشیده‌ای دارد. رنگ چشمان من سیاه و عسلی چشمان او، تضاد ظاهری ما را به درستی بیان می‌کند. مهربانی و صد البته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 7 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_8
زمانی که رسیدیم، از نیمه شب گذشته بود. خانه‌ی زیبایی داشتند. بزرگ بود؛ ولی همیشه همه چیز، مرتب و تمیز سرجای خودش بود. نکیسا، مادر سارا زن خوش سلیقه‌ای است. سارا از بیرون غذا سفارش داد؛ ولی من اشتهایم کور شده بود. روی کاناپه دراز کشیدم و در صدم ثانیه به خواب رفتم.

***​
با درد نفس گیر پاهایم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پی سپار سروادیک | matieh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA، Mobina.85 و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا