خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zargholamian

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/12/22
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
32
امتیاز
38
سن
21
زمان حضور
23 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خالق عشق"
نام رمان: مهر در کسوف
نام نویسنده: زهرا غلامیان
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
خلاصه:
او درگیر سفری بود میان گذشته و آینده
گذشته‌ای که ازآن اون نبود
آینده‌ای که به خواسته او نبود
اما برای رهایی باید انتخاب می کرد
در بازی که او بود، چه کسی می دانست خط پایان کجاست؟
در تمام تاریکی ها چه کسی می دانست خورشید از کجا طلوع خواهد کرد؟
او می خواست همه این ها را بداند اما همه جا پر از سایه های مبهم بود....


در حال تایپ رمان مهر در کسوف | zargholamian کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

zargholamian

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/12/22
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
32
امتیاز
38
سن
21
زمان حضور
23 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دلش می خواست عاشق باشد، چون عشق است که تمام روزمرگی های زندگی را زیبا می کند، دوست داشت هر روز به هوای آمدنش خانه را آب و جارو کند، گل های تازه و رنگارنگ را درون گلدان شیشه‌ای بگذارد، نگذارد گردی روی قاب عکس های دو نفره هایشان بشیند و گیسوان به رنگ آفتابش را شانه کند و در هوای معشوق به ساز عشق برقصد و دلبری کند.
اما نمی دانست کدام خط پیشانی، سرنوشتش را آشنای درد کرد!
کدام دست، سبزه‌ی احساسش را با غم گره زد؟
دلش هوای باران خورده می خواست و باران نفس کشیده در هوای معطر عشق...
تا اینکه کسی آمد که خود را راوی قصه‌ی او می دانست و ساز جدایی را نواخت و دخترک شد همچون عروسکی نخی که دیگر نمی خندید اما باید به هر ساز او می رقصید و چیزی نمی گفت، به ساز تقدیر، سرنوشت و زندگی و ...و در آخر آنقدر رقصید که از پا افتاد و با چشم های نیمه باز به راوی داستان خیره شد. او نمی دانست در داستانش این بار قرار است چه نقشی را بازی کند...


در حال تایپ رمان مهر در کسوف | zargholamian کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

zargholamian

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/12/22
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
32
امتیاز
38
سن
21
زمان حضور
23 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول(آرامش قبل از طوفان):

شب از نیمه گذشته بود، سر درد عجیبی سراغم آمده بود، دستم را روی سرم گذاشتم و به صفحه موبایل خیره شدم.
در که باز شد، نگاهم به سمت در برگشت و با دیدن ماهک که در دستش لیوان آب و ورقه‌ی قرص بود لبخند زدم. با نگرانی نگاهم کرد.
-بگردم تو که هنوز خوب نشدی...
به سمتم قدم برداشت و لیوان را روی میز گذاشت و قرص را به سمتم گرفت.
-یه دونه از این بخور خوب می شی.
قرص را گرفتم و خوردم و آب را یک نفس تمام کردم.
-دستت درد نکنه، اما دیروزم سه تا قرص خوردم فایده نداشت.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
-خب چرا صدات رو در نمیاری بریم دکتر؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
-چیزیم نيست آخه خوب می شم.
چشم غره‌ای رفت و زیر لـ*ـب گفت:
-دیوونه.
با صدای موبایل سری خم شدم و پیامی که برایم آمده بود باز کردم:
-سلام عزیزم ببخشید نگرانت کردم. تقریبا نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.
با این پیامش لبخند روی لـ*ـبم آمد.
ماهک ابرو هایش را بالا انداخت و خندید:
-معلومه آقا یاشار سر و کلش پیدا شده که اینطوری گل از گلت شکفتا...
لبخندم پر رنگ تر شد و به نشانه تأیید سرم را تند تند تکان دادم.
-آره نصف جون شدم امروز حتی سال تحویل هم نتونستم باهاش حرف بزنم!
دوباره خندید و از جا بلند شد، بـ*ـو*سه‌ای روی سرم نشاند.
-خب پس خداروشکر شکر، من برم.
-مرسی ماهی جونم.
بعد از اینکه رفت هم نتوانستم لبخندم را جمع کنم و منتظر زنگ یاشار بودم و در اتاق مدام در حال قدم زدن بودم.
صدای بابا را که از حیاط شندیم ایستادم و متعجب گوش دادم اما صدایش را واضح نمی شنیدم.
به طرف بالکن قدم برداشتم و لبه‌ی آنجا ایستادم.
بابا متوجه من نشد. کنار حوض نشسته بود و سیگار می کشید و با تلفن صحبت می کرد.
-آخه شما بگو من چی کار کنم؟
کلافه بود و مدام مو های جوگندمیش را عقب می فرستادم.
-آخه چطوری خودم رو بزنم به بیخیالی انگار که هیچی نشده؟!
پوزخند زد.
-یعنی ادای بی غیرتا رو دربیارم؟
تعجب کردم و نمی توانستم حدس بزنم با کی صحبت می کند.
شما به آقا بگو که مگه من باعث آشناییشون شدم که حالا مسئولیتش با من باشه؟!
نمی دانم چرا نمی توانستم حدس بزنم با کی صحبت می کند اما در دلم آشوبی به پا شده بود.
-به بیوک خان بگو به ...
صدای زنگ تلفنم بلند شدم و به صفحه موبایل نگاه کردم.
پدر سریع سرش را بالا آورد و نگاهمان به یک دیگر گره خورد.
-بعدا زنگ می زنم.
با صدای بلند تر از قبل، گفت:
-گفتم زنگ می زنم!
سیگار را روی زمين انداخت و سرش را بالا گرفت، در حالت عادی به خاطر حرف مامان همچین کاری نمی کرد اما نمی دانم چرا انقدر عصبی بود و از دیدن من جا خورد. از جا بلند شد.
-نخوابیدی بابا؟
صدای زنگ موبایلم قطع نشد و نمی دانستم چی بگم.
لبخند زد.
-جواب تلفنت رو بده بعد باهم حرف می زنیم.
سرم را تکان دادم و سریع وارد اتاق شدم. چند نفس عمیق کشیدم و دکمه سبز رنگ را لمس کردم.


در حال تایپ رمان مهر در کسوف | zargholamian کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Saghár✿ و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا