خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلنوشته: احاطه
نویسنده: دلماه ملک
مقدمه:
احاطه میشود تمام احساساتم در این خورده کاغدها...
گاهی قد علم میکند منطقم مقابل قلب بی دفاعم!
میگویم از غم‌های بی‌امان شب‌هایم.
در برهه‌ای از زمان هم قلبم توان از دست میدهد.
جانم میسوزد از فراق دوری...
چشمانم به اشک الوده میشود
دهانم بازیگری میکنند!
من هر دم از احساست متفاوتم رنگ عوض میکنم.


دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 11 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
باران جانم دگر این حوالی سفر نکن!
شنیده‌ای تداعی چه شدی این روزها؟
میدانی دگر کسی دوستت ندارد؟
آری دگر هنگام تماشای تو با بغض همراه است و بس!
اخر کسی که دوستت داشت چمدان به دست رفته است.

دلماه‌مَلِک..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌


دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 9 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
اذر بود سرمای هوا به استخوان می‌رسید، چشمان خسته‌اش از ان فاصله قله‌های سفید شده را تار می‌دید.
ساعت هشت صبح بود رعد‌برق اسمان تنش را به رعشه می‌انداخت باران بر سر و صورتش می‌ریخت. دیگر عادت کرده بود به تازیانه‌های باران...
یک ساعت گذشت...
هر از چند گاهی تلفنش را چک می‌کرد و دوباره خاموشش می‌کرد.
از ان ارتفاع چشم‌هایی که نظاره‌گرش بودند را می‌دید شاید هر زمان دیگر بود به حرکاتشان می‌خندید به تفکراشان پوزخند زد حتما اورا دیوانه خطاب می‌کردند که در این سیل بس نشسته‌است.
احساس خاصی به نگاهای ترحم انگیز دورش نداشت انگاری که جز افکار ذهنش چیزی جلوی چشمانش جولان نمی‌داد.
دلش می‌خواست زود به نتیجه برسد زودتر جدال عقل و احساسش را پایان دهد.
کمی جلوتر رفت و پاهایش را اویزان کرد چقدر همه چیز کوچک بود..
از ارتفاع ترسید دوباره به عقب برگشت و اینبار کنار اتاقک روی پشت بام جا گرفت کمی دورتر دیگر در دید کمتری بود.
برای بار هزارم گوشی به دست گرفت.
پیام‌های متفرقه را رد میکرد تماس‌هارا بی جواب می‌گذاشت حتما دلیل نیامدنش به کلاس را می‌خواستند بدانند.
اصلا برای کسی مهم بود؟‌
اما او منتظر چه بود؟ چه میخواست در ان ماسماسک!
عقربه ساعت میرفت و هنوز تردید داشت اما ۶ ساعت به چه فکر می‌کرد؟
همین که پایش را انجا گذاشته بود حاصل شب بیداری های او بود تصمیمش را گرفته بود ولی چرا این راه؟
حتم دارم در کنار افکار ذهنش کلمات پرنگی مانند مادر، پدر، خواهر و.....که تصمیمش زندگی انهارا مخطل می‌کرد پرنگ تر بود.
در این بین نمی‌دانم اسم کسی دیگری هم میان بود یا نه..
کلاغ غار غار کنان روی درخت می‌نشیند حتما خبر دارد از اتفاق شومی که در پیش است...
شیش ساعت نشستن کافی بود بلند میشود، کلاهش را روی سرش می‌کشاند روی لبه می‌استد به ساختمان روبه رو نگاه میکند در دل میگوید کاش کسی نظاره گرش نمیبود!
اما دیگر خسته شده بود از فکرهایی که هر کدام یک ساز میزدند.
خوب می‌دانست شجاعت ندارد او یک بزدل در خود بود و بس!
شاید اگر بیشتر صبر میکرد میرفت و دیگر این حوالی نمی‌امد.
کسی چه میدانست شاید منتظر برگشت بود منتظر یه نشانه که به اغوش زندگی برگردد اما ۶ ساعت ان نشانه را ندید..
او تردید داشت انگاری که تناسخ داشت رفتارش!
نگران بود برای اطرافیانش؟ یا زمان احتیاج داشت برای مرور خاطراتش...
به عقب برگشت و با یه پرش در اسمان و زمین معلق شد در همان لحضه که پایش لغزید پشیمان شد کاش می‌توانست چند ثانیه به قبل برگردد او نمی‌خواست دیگر بمیرد.
دستانش را از ترس مشت کرد.
اخرین تصویر چشمان بازش چهره بهت اشخاص نظاره‌گری که باور به این کارش نداشتند بود و آسمان و پنجره خانه‌اشان..
کاش در ان پنجره مادرش را برای اخرین لحضه زندگی‌اش می‌دید!
گوش‌هاش جیغ ناهنجار و یا حسین می‌شنید اما زبانش بند امده بود او حتی فریاد نزد.
برخوردش از فاصله ۵ طبقه به روی زمین خیس و پر برگ زرد درد تمام تنش را فرا گرفت نفسش بند امد و اخرین قطره باران به چشمش رفت و چشمانش بسته شد.
اسمان بیشتر میگرید انگار که او عزاداری را زودتر شروع کرده بود.
پسرک می‌دانست زمانی که چشمانش برای همیشه بسته شود غریبه ترین ادم‌های که حتی چهره‌اش را ندیده‌اند برایش زجه میزنند؟
هر که ان حوالی رد میشد افسوس می‌خورد از جوانی او...
فقط یک سوال در ذهن تمام ادمهایی که مرگش را دیدند و شنیدن جولان می‌داد!
چه چیزی اورا به اینجا کشانده بود؟

پایان.

دلماه مََلِک.


دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 9 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر زبان آمد بگویم جمعه‌ آمد و غم دیارمان‌ را فرا گرفت..
یادم‌ امد ما مدت‌هاست تمام روزهایمان بر هول جمعه می‌گذرد!
روزها در دریای غم شنا می‌کنیم...
شب‌ها در حبس قصه بخواب میرویم.
ما اسیرانی بیش نیستیم در اسارت دلمردگی!!

دلماه مَلِک.


دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 9 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
گیرم که روزها بگذرد همه چیز بر وقف مراد شود!
دل چه؟ مغز چه؟
فراموش می‌کند؟
نه نمی‌کند...
تازه شروع ماجرا‌ است آنجا که تا آخر عمر لحضه‌های جوانی‌ات از جلو چشمت پررنگ می‌گذرد..
تار نمی‌شود چون در پوست و خونت جا گرفته‌است نه انتهای خاطراتت.
تو بگو فراموش می‌کنیم..
اما من می‌گویم هرگز چیزی را که تورا کشته‌فراموش شدنی نیست که نیست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 9 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاییز همان مهمان ناخوانوه بود..
بی ملاحظه آمد در هیاهوی شهر و ماند!
در حقیقت کسی از بودنش دل‌ازرده نبود..
اما توجه‌ای هم به بودنش نبود.
چشمانمان زیباییش را نادیده گرفت و به تماشای بی رحمی‌اش بس نشست!
او قطارش از راه رسید و ما در روزهای اخرش نظاره گر رفتنش شدیم.

دلماه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

Delmah_malek

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/9/22
ارسال ها
84
امتیاز واکنش
1,856
امتیاز
178
سن
19
زمان حضور
11 روز 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی احساست قامت می‌کشه و مقابل منطقت قرار می‌گیره..
تو می‌مونی و انتخاب بینشون
مثل اینه که بین روح و جسمت یکیو انتخاب کنی.
اخه به نظرم احساسات عمیق میره تو خورد گوشت و خونت، میشه جزوی از وجودت!
حالا باید خودتو از گودال دوراهی بکشی بیرون...
روحی که اگه بزاریش کنار ی رد حسرت و پشیمونی رو تنت می‌زاره!
یوقتام بین بد و بدتر بد و انتخاب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



دل نوشته احاطه | دلماه مَلِک کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: -FãTéMęH-، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا