خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niuosha.dkw

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
376
امتیاز واکنش
3,432
امتیاز
228
محل سکونت
شهر کتاب
زمان حضور
23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
به نام خدا

"میهمانی ملکه"
لباس خفاش شکلم که بال‌های قرمز داشت را به تن کردم و در آینه قدی بزرگ گوشه خانه به تصویرم که شبیه یک بچه خفاش شده بودم نگاه کردم؛ پدر که دوربین عکاسی‌اش را آماده کرده بود، روی مبل نشسته بود و منتظر آماده شدن استفانی و چیدن سالن توسط مادر بود.
موهای نارنجی رنگم را که مثل کدو بالای سرم بسته بودم را نگاه کردم؛ واقعا هالووین مورد علاقه‌ی من است!
مادر که تزئین ریسمان مار شکل روی دیوار را تمام کرده بود، استفانی را صدا زد و منتظر ماند بیاید تا همگی عکس بگیریم.
استفانی که لباس یک شکارچی روح را پوشیده بود، به سمت سالن آمد و روی مبل کنار ما نشست؛ پدر دوربین عکاسی را در دست گرفت و تا یک ساعت کامل درحال عکس گرفتن بودیم! بعد مادر کیک شکلاتی‌ای که با گاناش قرمز رنگ به شکل خون درست کرده بود را آورد و سر میز گذاشت؛ به ساعت نگاه کردم ۹:۲۷ شب بود.
تند تند چنگالم را در کیک فرو می‌کردم و در دهانم میزاشتم؛ مادر که از حرکتم تعجب کرده بود، بشقابش را روی میز عسلی قهوه‌ای رنگمان گذاشت
-استلا! تو که کیک خیلی دوست داری؛ چرا انقدر با عجله می‌خوری؟!
کیک گنده‌ای که در دهانم بود را قورت دادم و بشقاب خالی را روی میز گذاشتم
-مادر حواست نیست؟! الان بچه‌ها می‌آیند دنبالمان!
بعد به استفان که آرام آرام کیکش را می‌خورد و در گوشی بازی می‌کرد تشر زدم
-استفان! سریع باش.
"گرومپ گرومپ" این صدای در خانه‌مان بود که حتما به دست جورجیا، انزو، استیسی و ریان خورده بود. از جایم بلند شدم و دست استفان که درحال درست کردن لوله جارو برقی لباسش بود را گرفتم؛ بعد از پدر و مادر خداحافظی کردم و به سوی بچه‌ها رفتم. استیسی که لباس پروانه‌ای صورتی پوشیده بود و انزو با آن ست کرده بود اما از نوع آبی رنگ و پسرانه‌اش! جورجیا لباس دختر دراکولا و ریان شبح سیاه؛ به استفان هم نگاه کردم، یعنی لباس من انقدر بد بود؟!

***

ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم؛ استفان در خانه را باز کرد و وارد شد. من هم می‌خواستم وارد شوم اما صدایی از سمت کدو تنبل گوشه حیاط، توجهم را جلب کرد! به سوی او رفتم و کمی نگاهش کردم اما چیز خاصی نبود و شاید اشتباه کرده بودم! برگشتم و قدمی به سمت خانه برداشتم که ناگهان پایم از سویی کشیده شد و به زمین افتادم؛ جیغی خفیف زدم که این بار دستی که دور پایم حلقه بود مرا روی زمین کشید و به درون کدو تنبل برد؛ جیغ‌های پشت سرهم و بنفشی می‌کشیدم اما هرچه بیشتر و بیشتر به درون کدو تنبل فرو می‌رفتم؛ مثل سرسره‌ای بود و هرچقدر پایین می‌رفتم تمام نمی‌شد! ناگهان با صدای گرومپ، افتادم زمین و درد بدی در بدنم ایجاد شد؛ کمی که به اطراف نگاه کردم متوجه شدم درون یک سیرک هستم که الان، تم هالووین دارد! کدوهای تنبل روی استیج، خفاش‌های پلاستیکی آویزان از سقف، صندلی‌هایی فلزی با دسته‌هایی به شکل سوسک! روی یک صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم؛ آواز ملایمی پخش می‌شد که فضای خالی سیرک را کمی قابل تحمل تر میکرد. همانطور که به اطراف خیره بودم، با احساس قلقلک روی انگشتان دستم سرم را پایین آوردم و با دیدن شاخک‌های سوسک که به عنوان دسته صندلی بود، جیغی کشیدم و بلند شدم؛ با صدای جیغ من خفاش‌های رو سقف بال‌هایشان را باز کردند و ثانیه‌ای بعد همگی به سوی من حمله ور شدند! با تمام توانم جیغ می‌کشیدم و فرار می‌کردم؛ از روی استیج بالا رفتم و وارد راهروی پشت سرش شدم. نمی‌دانستم کجا بروم یا چیکار بکنم! فقط می‌دانستم اگر لحظه‌ای درنگ کنم، خفاش‌ها من را احاطه کرده و چیزی جز استخوانم باقی نمی‌ماند! خفاش‌ها هر لحظه به من نزدیک تر می‌شدند و فقط یک ثانیه وقفه لازم بود تا کارم را بسازند!
وارد یکی از اتاق‌های راهرو شدم و فورا در را بستم؛ اما لحظه اخر بال یکی از خفاش‌ها لای در گیر کرد و صدایی مثل قرچ داد! دستم را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و نفس راحتی کشیدم؛ برگشتم تا به اتاقی که در آن بودم نگاهی کنم اما با دیدن صحنه رو به رویم نمی‌دانستم بروم بیرون و توسط خفاش‌ها تکه تکه شوم یا بمانم داخل و توسط این موجودات فضایی تسخیر! آدم‌هایی که با چشم‌هایی کاملا مشکی و لـ*ـب‌هایی به هم دوخته شده به من زل زده بودند و به خاطر سر و صدای لحظه وارد شدنم به اتاق، همگی سر هایشان به طرف من چرخیده بود؛ یکی از آنها که موهای‌ بلندی داشت لـ*ـب‌هایش را باز کرد تا حرفی بزند اما نخ‌های دوخته شده به لـ*ـب‌هایش پاره شدند و قطرات خون از گوشه گوشه آنها چکه کرد
-استلا! به میهمانی ما خوش آمدی؛ چرا نمیای غذا بخوری؟! بیا بخور و سیر شو؛ ملکه غذای لاغر دوست ندارد!
صدایش آنقدر نازک بود که انگار چنگال را روی بشقاب‌های چینی می‌کشیدند! دو نفر از آنها به سویم آمدند؛ فورا به سوی در هجوم بردم و دستیگره آن را بالا و پایین کردم، اما در قفل شده بود! دستانم را گرفتند و به سوی میز بزرگ وسط سالن بردند؛ جیغ می‌کشیدم و درخواست کمک می‌کردم
-ولم کنید؛ با من چیکار دارید؟! من دارم خواب می‌بینم اینها واقعی نیستند! کمک؛ آهای یکی کمکم کند!
بیشتر آنها خنده‌هایی زشت سر می‌دادند و بعضی در سکوت غذا می‌خوردند؛ صبر کن ببینم! چه غذایی؟!
به میز نگاه کردم ولی ای کاش چشم‌هایم مانند آنها کور بود! روی میز از سوسک تا کرم و هشت‌پا وجود داشت و تعداد زیادی مگس دور آنها جمع شده بود؛ بعضی از آن موجودات با خیال راحت از آنها می‌خوردند! همان زن که الان رو به روی من نشسته بود به رویم لبخند زد؛ هیچ اثاری از احساس در چشم‌های تو خالی‌اش موج نمی‌زد!
-مثل اینکه غذارو دوست نداری! اما باید بخوری.
بعد سوتی زد و کدو تنبل روی زمین که بعد از سوت آن، دست و پا در آورده بود بلند شد و به سویم آمد؛ بعد دهانم را به زور باز کرد و کمی از محتویات روی میز را به خوردم داد؛ همان لحظه از طعم بال‌های سوسک‌ها و خامی کردم‌ها حالم بهم خورد و هرچه خورده بودم را بالا آوردم! زن که حالا اخمی بر روی چهره داشت به سویم آمد و دستانم را گرفت
-بسیار خب! شاید ملکه غذای لاغر هم دوست داشته باشد!
من را کشان کشان به بیرون از سالن و در محیطی باز که تزئین شده با تم هالووین بود، برد. از درخت‌ها ریسه‌هایی به شکل مار آویزان بود و خفاش‌ها و پروانه‌های سیاه رنگ در آسمان قرمز رنگ پرواز می‌کردند! مرا به سمتی برد که صدها نفر از این آدم‌ها و همچنین حیواناتی عجیب و غریب در آنجا حضور داشتند؛ یکی از حیوان‌ها خرگوشی چهار برابر من به رنگ سفید بود که سرش به شکل خروس و دمش مثل دم سنجاب! دیگری گاوی با سر کروکدیل و یکی دیگر سگی با چهار سر و پنجه‌های انسان! صدها حیووان این شکلی در آنجا حضور داشتند؛ زن من را به دست زنبوری که بال‌های عقاب شکل و منقار داشت سپرد و زنبور من را در جلوی جمعیت برد و روی سکویی گذاشت. به رو به رو نگاه کردم؛ زنی درشت هیکل که اندازه خانه‌ای ویلایی بود، در بالای مبلی دو برابر خودش نشسته بود و بی‌رحمانه انسان‌هایی بی‌گنـ*ـاه که پی در پی جیغ می‌کشیدند و دست و پا می‌زدند را در دهان غول پیکرش می‌گذاشت؛ حالا که دقت کردم او یک خون آشام بود! زیرا قبل از آنکه خوردن انسان‌ها را شروع کند، اول خون‌ آنها را تا جرعه آخر می‌مکید و بعد آنها را می‌خورد! به اطراف نگاه کردم که همه درحال گفتگویی بودند و وقت بود برای فرار من از معرکه مهیا بود! آرام آرام از روی سکو پایین آمدم و از زیر صندلی‌ها گذر کردم؛ همانطور که مواظب بودم زیر دست و پای کسی له نشوم، متوجه شدم که دارم به انتهای مسیر می‌رسم و هرچه سریع تر می‌توانم فرار کنم؛ آهسته آهسته و سـ*ـینه خیز به جلو می‌رفتم که احساس کردم در هوا معلق هستم! به پایین نگاه کردم، بله من واقعا چندین متر از زمین فاصله داشتم و موجودات روی زمین به من زل زده بودند؛ به وضعیتم نگاه کردم که متوجه شدم در دستان ملکه محسور هستم! با توام توانم جیغ کشیدم و دست و پا زدم تا به پایین بروم؛ ملکه خنده‌ای سر داد که دندان‌های نیش گنده‌اش بدنم را به لرزه در آورد! قرار است من در بین این دندان‌ها خورد شوم؟! و خون بدنم تا جرعه آخر کشیده شود؟
جیغ می‌کشیدم و درخواست کمک می‌کردم
-یکی من را نجات دهد؛ الان من را می‌خورد! کمکم کنید!
ملکه لبخندی شیطانی زد و من را به سوی دهانش برد؛ بوی متعفن خون که از دهانش می‌آمد حالم را بهم زد! دندان‌های نیشش بزرگ‌تر شدند و به سوی گردن من نشانه رفتند؛ چشم‌هایم را بستم تا لحظه مرگم را نبینم! به یاد مادر، پدر و استفانی افتادم؛ چه روزهای خوبی داشتیم و الان شاید آنها فهمیده‌اند که وارد خانه نشدم و دارند دنبالم می‌گردند! اشک‌هایم به روی گونه‌هایم سر می‌خوردند و کل بدنم می‌لرزید؛ لحظه‌ای بعد با درد بدی که در بدنم ایجاد شد، با تمام توان جیغی سر دادم و نور سفید رنگی به وجود آمد که آنقدر زیاد بود احساس کردم هر لحظه ممکن است چشم‌هایم آتش بگیرند! چند لحظه بعد، نور کم کم از بین رفت و احساس خفگی بهم رخ داد؛ هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم روزنه‌ای برای تنفس پیدا کنم و بی‌محابا دست و پا می‌زدم و جیغ‌هایی خفه سر می‌دادم! کم کم خسته شدم و دیگر آخر خط بود؛ اما با کشیده شدن بدنم توسط فردی راه تنفس به ریه‌هایم باز شد و فورا‌ چشم‌هایم را باز کردم؛ چهره مادر رو به روی صورتم پدیدار شد
-استلا! دخترم نفس عمیق بکش؛ داشتی کابوس می‌دیدی!
با شنیدن کلمه " کابوس" فهمیدم که تمام آن اتفاق‌ها خوابی بیش نبود؛ و من هنوز زنده‌ام و توسط ملکه خون آشام کشته نشدم! نفسی از روی آسودگی سر دادم و مادر دستی به موهایم کشید
-خوبی استلا؟
لبخندی زدم و سر تکان دادم
-بله! خوبم.
دستی به روی موهایم کشید و لبخندی مهربان زد
-استراحت کن چون قرار است امشب خیلی خسته بشی؛ یادت که نرفته؟ امشب هالووین است!
کلمه هالووین مانند سیخی آهنین بود که در قلبم فرو می‌رفت! فعلا تا سالها میانه خوبی با هالووین ندارم. شاید هم دیگر اصلا شب‌های هالووین خواب به سراغم نیاید!
چند دقیقه بعد که از خوب بودنم مطمعن شد، از اتاق بیرون رفت؛ من هم روی تـ*ـخت دراز کشیدم و پتو را تا پیشانی‌ام بالا کشیدم و توجهی به خفاش پشت پنجره که از شاخه درخت آویزان شده بود، نکردم.


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Haniye mokhtari، Mobina.85، Z.a.H.r.A☆ و 3 نفر دیگر

delraw

ویراستار انجمن رمان ۹۸
ویراستار انجمن
  
عضویت
9/7/22
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
646
امتیاز
203
سن
21
زمان حضور
18 روز 16 ساعت 3 دقیقه
اعلام امادگی


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
به نام خداوند بخشنده مهربان
وحشت در دبیرستان
استاد درحالی که کتابش را در کیف قهوه‌ای رنگش می‌گذاشت، گفت:
-خب بچه ها زنگ خورد خسته نباشید!
این را گفت و از کلاس خارج شد.
امیلی درحالی که از جایش بلند می‌شد، دو بند کیف مشکی رنگش را روی شانه‌هایش انداخت و گفت:
- ما منتظر بمونیم یا تو خودت میای؟
من که مشغول نوشتن فرمول های شیمی از روی تخته بودم، گفتم:
- نه شماها برین.
- خب من توی دفترم نوشتم دیگه! دفترم و بهت میدم بنویسی!
- نه آخه کم موند! شماها برین.
شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- هرجور راحتی!
سپس با آلیسا که به درتکیه زده بود، از کلاس خارج شد.
موهای قهوه‌ای رنگم را که روی صورتم ریخته بودند کنار زدم و با عجله به نوشتن ادامه دادم. چرا تمام نمی‌شدند!؟ من خیلی کند می‌نوشتم یا فرمول ها بی‌نهایت بودند؟! کاش به حرف امیلی گوش میدادم و همراه آن‌ها میرفتم! لحظه‌ای حس کردم که دیگر توان نوشتن ندارم! خودکار آبی رنگم را روی میز گذاشتم و لحظه‌ای سرم را با دستانم گرفتم!
این موضوع تقصیر دبیر شیمی‌‌مان است چون هنگامی که درس می‌دهد نمی‌گذارد چیزی در دفتر بنویسیم! ولی تمام افراد کلاس به حرف او توجهی ندارند و دور از چشم او می‌نویسند! فقط من مانند احمق ها به تخته زل میزنم و کاری انجام نمی‌دهم! نگاهی به تخته انداختم و پیش خود گفتم:
-کم موند که تموم شه! زودبا‌ش بنویس!
دوباره خواستم خودکار را بردارم ولی پیدایش نکردم! آب دهانم را به سختی فرو بردم.
- نگران نباش! حتما افتاده زمین!
از جایم بلند شدم و کمی خم شدم تا زمین را ببینم. هیچ چیزی روی زمین نبود! دوباره موهایم را با انگشتانم، پشت گوشم انداختم و دوباره روی میز را نگاه کردم.
-عجیبه! ولی من گذاشته بودمش روی میز!
ناگهان احساس سرمای شدیدی کردم. با دستانم شانه‌هایم را گرفتم و کل کلاس را زیر نظر گذراندم. پنجره خود به خود باز شده بود! حتما باد آن را باز کرده‌ است! واگرنه احتمال دیگری وجود ندارد! به سمت پنجره رفتم و آن را محکم بستم. با خیالی آسوده به سمت صندلیم برگشتم که دوباره صدای باز شدن پنجره را شنیدم. در آن لحظه صدای ضربان قلب خود را می‌شنیدم! دهانم ازتعجب باز مانده بود! هوا روشنایی خود را از دست داده بود و کم مانده بود که هوا کاملا تاریک شود! تازه متوجه سکوت وحشتناک کلاس شده بودم. به سمت صندلی برگشتم تا وسایلم را بردارم و سریع از آن‌جا بیرون بروم، ولی از چیزی که می‌دیدم سرجایم خشکم زد! وسایلم نبودند!
صدای پاره شدن برگه‌ای را از پشت سرم شنیدم. درحالی که پاهایم از شدت ترس، می‌لرزید به عقب برگشتم. دختری که موهای سیاه رنگش روی صورتش ریخته بودند مشغول نوشتن در دفتر من بود. آب دهانم را به سختی فروبردم، نمی‌دانستم باید چه کاری انجام دهم! هرکس جای من بود تا حالا حتما قبض روح شده بود!
سکوت کلاس و سرمای هوا و چیزی که در روبرویم می‌دیدم دلیل کافی برای ترسیدن نبود؟! با خودکار آبی رنگم تند تند در دفترم چیزهایی را می‌نوشت. ناگهان صدایش را که مانند آرامش قبل از طوفان بود را شنیدم که گفت:
-البته من رنگ قرمز رو ترجیح میدم!
آنگاه سرش را بالا آورد و من از دیدن چهره‌اش قدمی به عقب برداشتم.
چشم‌هایش عمودی و قرمز رنگ بودند و دهان و بینی نداشت! سریع از کلاس به سمت بیرون دویدم. به سمت پله‌ها رفتم و با تمام سرعت به سمت پایین حرکت کردم ولی با صدای او که از پشت سرم می‌آمد، ترسیدم و این باعث شد که پایم پیج بخورد و از پله‌ها پایین بیوفتم! وقتی به خودم آمدم، فهمیدم که مایع گرمی از روی صورتم پایین می‌ریزد. بینیم شکسته بود! با چشمانی پر از اشک به او نگاه کردم که از پله ها پایین می‌آید ولی وقتی نگاهم به پاهایش افتاد، متوجه شدم که او پایی ندارد و به حالت شناور به سمت من می‌آید! هر قدمی که به من نزدیک می‌شد، خون بیشتری از چشمان عمودی و قرمز رنگش روی صورتش جاری می‌شد.
با ترس به دیوار چسبیده بودم که ناگهان با سرعت نور بالای سر من رسید و چیز سنگینی به سرم برخورد کرد و روی زمین افتادم.
به سختی به او نگاه کردم. در آخرین لحظات زندگیم چهره‌ی او را دیدم که با اینکه لـ*ـب و دهان نداشت، مانند این بود که به من لبخند می‌زند!


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، Elaheh_A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و یک کاربر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
235
امتیاز واکنش
6,434
امتیاز
263
محل سکونت
تاریکی
زمان حضور
101 روز 6 ساعت 27 دقیقه
Black Halloween

همیشه آن‌چیزی که تصورش را دارید اتفاق نخواهد افتاد..!

من اُلیور ویلکینز هستم.
سیزده سالمه و پسر کوچک خانواده، از قضا یک خواهر بزرگ‌تر هم دارم که نامش اِما است و او، تقریبا سه سالی از من بزرگ‌تر است.
من و خانواده‌ام سه سال پیش یعنی سال ۱۹۷۲ بخاطر شغل پدرم به بروکلین در نیویورک سفر کردیم. اوایل از خانه جدیدمان متنفر بودم چون شب‌ها از اتاق زیر شیروانی صدا‌های عجیبی شنیده می‌شد؛ اما وقتی که قضیه رو برای خواهرم توضیح دادم او گفت که من پاک خل وضع شدم!
روز‌ها می‌گذشت و بر ترس من افزوده می‌شد تا اینکه تصمیم گرفتم برترس‌ام غلبه و دنبال را‌ه‌‌حلی برای مشکلم بگردم.


فصل یک
ساعت ده شب بود و محله در سکوت وهمگینی فرو رفته بود، گویی این محل خالی از سکنه بود.سردی هوا در بندبند وجودم فرو رفته بود و انگار که تمام سلول‌های بدنم یخ زده بودند.
چشم‌هایم رو بستم و لیست خرید جشنی که مادر از چند روز پیش قبل از سفرش به خانه مادر‌بزرگم در شیکاگو، تهیه کرده بود رو توی دستم فشردم.به فروشگاه عتیقه فروشی که فقط چند خیابان آن طرف‌تر بود نگاهی انداختم، از خوش‌شانسی خودم سوتی زدم که باعث شد صدایم در کوچه خلوت‌ها اکو شود.
باورم نمی‌شد فروشگاه‌های کوچک در این ساعات باز باشند!
راستش را بخواهید هر دقیقه برای رسیدن به شب هالووین حریص‌تر می‌شدم. البته برای رسیدن به شبی پر از خوراکی‌های خوشمزه، از کوکی‌های مادرم گرفته تا کیک شکلاتی‌های خانم لارنس؛ ولی تنها چیزی که مو رو بر تن من سیخ می‌کرد، راز‌های پنهان من در کلمه «شب هالووین» بود. راز‌هایی مثل ترس‌ و بوی تعفن، جالب نیست؟
با صدای بوق‌های متعدد سواری‌ها به خودم آمدم و خودم رو کنار کشیدم و از تعجب نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم، فهمیدم تقریباً ده دقیقه‌ای هست که وسط خیابان ایستادم.
با درماندگی نفسم رو بیرون فرستادم و با جدیت به سمت عتیقه فروشی گام برداشتم.
ابر‌ها ناله می‌کردند و باد سردی می‌وزید و باعث شد شکم برای باریدن باران به یقین تبدیل شود. دو دستم رو توی جیبم فرو کردم و سعی می‌کردم از لرزیدن بدنم جلوگیری کنم.
لحظه‌ای حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم؛ اما دلم نمی‌خواست با وضعیتی که این چند سال داشتم به پشت سرم نگاه کنم. صدای قدم‌هایم که بر روی سنگ فرش‌ها فرود می‌آمد با ناله‌های ابر‌ها هماهنگ شده بود و فقط می‌خواستم خودم رو به عتیقه فروشی برسونم و حداقل برای چند شب آرامش رو به خودم هدیه کنم؛ اما انگار همه چیز برعکس عمل می‌کرد.

فصل دوم

« تاریکی، ترس، ارواح »

مت و مایکل با دندان‌های نیش مصنوعی با کت‌های سیاه در مهمونی حاضر شده بودند.
هالووین امسال کمی متفاوت برگزار شده بود خب یه مهمونی دوستانه ترسناک، به نظر باحال میاد!
پدر و مادر که خانه نبودند و اِما هم چند نفر از دوستان صمیمی خودش رو برای مهمونی دعوت کرده بود.
کم کم همه مهمان‌ها حاضر شدند و
با خودم گفتم «وقتش رسیده».
با صدای رسا و بلند خطاب به همه گفتم:
- خب دوستان، چطوره یه بازی ترسناک رو شروع کنیم؟
مت و مایکل رو دیدم که با اضطراب به من خیره بودند.
استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ اما نفسم رو بیرون فرستادم و برای اینکه در کنار بقیه ضایع نباشم با جدیت گفتم:
- یه بازی سکوت!
با سر به مت و مایکل اشاره کردم که چراغ‌ها رو خاموش کنند و چند شمع روشن کنند.
وقتی چراغ‌ها خاموش شد صدای همهمه دختران و پسران حاضر در جمع بالا رفت.
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم:
- روند بازی امشب ، از اسم بازی مشخصه
همه چیز در سکوت اتفاق می‌افته!
«احضار»
عقب گرد رفتم تا وسایل‌های مورد‌نظر رو پایین بیارم؛ اما صدای پر از اضطراب مایکل مانع شد:
- اُلیور این کار اشتباهه!
نیم‌رخ رو به بچه‌ها ایستادم و گفتم:
- اگر این کار رو انجام ندیم، همگی بهاش رو با خونمون پس می‌دیم!

فصل سوم

چشم‌هایم را بستم و زیر لـ*ـب چیزی که باید را خواندم و از همه خواستم که سکوت کنند و چشم‌هایشان را مثل من بسته نگه دارند و هرگز دست یکدیگر رو ول نکنند.
شروع کردم به پرسیدن سوالاتم و در جوابم فقط صدای سوت باد و غرش ابر‌ها بود.‌-کلافه شده بودم نباید این‌طوری تموم بشه صدام رو بالا بردم سوال اخرم رو پرسیدم:
- از جون من چی می‌خوای؟
جیغ گوش‌خراشی در سکوت خانه طنین‌انداز شد.
مایکل دستم رو با شتاب به سـ*ـینه‌ام کوبید و از جایش بلند شد و فریاد کشید:
- دیگه ادامه نمی‌دم!
پا به فرار گذاشت و دوباره همان جیغ گوش‌خراش و مایکل با خشونت به دیوار کوبیده شد.
با انرژی منفی دورمون رو احاطه کرده بود
پوز‌خندی زدم و با استرس زمزمه‌وار گفتم:
- خودتو نشون بده ش*یطان ک*ثیف!
مت با سماجت حرف‌های مایکل رو تکرار می‌کرد. سعی می‌کردم اضطراب توی صدام رو کنترل و به بچه‌ها بگم هنوز اتفاقی نیوفتاده باد سردی توی وجودم نفوذ کرد و صدای نازک و زننده‌ای رو کنار گوشم شنیدم:
-این بازی رو تموم کن!
و در کسری از ثانیه میز به دیوار روبه‌رو کوبیده شد. همگی با چهره‌های وحشت زده دست‌و پای خودرا گم کرده بودند
عده‌ای از در ورودی خارج شدند و فقط
مت و لورین و مایکل بی‌جان افتاده روی زمین مانده‌ بودند.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ترسو‌ها
صدای جیغ اِما باعث شد لورین و مت همزمان با من به طرف صدا برگردند.
اِما از روی پله‌ها کشیده می‌شد و جیغ می‌کشید.
با ترس گفتم:
- وای نه، اتاق زیرشیروانی!
سه نفرمان به طرف اتاق دوویدیم؛ ولی تا به در رسیدیم در با سرعت بسته شد و یِکه خوردم. دستگیره در رو بالا و پایین کشیدم؛ اما بی‌فایده بود.
هرسه به در ضربه می‌زدیم و خواهرم را صدا می‌کردیم و در تمام این مدت فقط صدای جیغ اِما و به دیوار کوبیده شدن وسایل شنیده می‌شد. هر ثانیه عذاب وجدانم بیشتر و بیشتر می‌شد.
با پا چند باری به دستگیره در کوبیدم تا در باز شد و به دیوار کوبیده شد.
اِما با مو‌های ژولیده و صورت خونین روی زمین افتاده بود.
صورتش رو توی دست‌هام گرفتم می‌دانستم سوال احمقانه‌ای هست؛ اما با صدای لرزان گفتم:
- خوبی؟
دستش را به سمت آینه قدی اتاق دراز کرد. اب دهانم رو قورت دادم و روبه‌روی آینه ایستادم و کلمه‌های خونین رو با صدای آرام خواندم:

- هالووین مبارک اُلیور!


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، shaykh و 4 نفر دیگر

Amir.n.81

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/10/22
ارسال ها
0
امتیاز واکنش
445
امتیاز
166
سن
21
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 7 دقیقه
به نام خدا
نجوای مرگ در میان تپه های نوادا

تقریبا سی و سه ساعت می شد، که در مسیر ایالت اوهایو تا نوادا داشتم رانندگی می کردم‌.
در طی این مسیر طولانی به جای اینکه بیشتر خسته شوم، بالعکس در تک تک ثانيه های این سفر احساس ترس و اضطراب در من افزایش پیدا می کرد و ذره ذره وجودم را فرا می گرفت.
من عازم مکانی شده ام، که طبق اطلاعاتی که از آنجا بدست آورده ام، فقط می توانم در یک جمله آنجا را توصیف کنم.
- اقامتگاه ترس و وحشت
این بهترین فرصت برای من به عنوان یک روزنامه نگار بود تا شروع به تحقیقات میدانی درباره مکانی اسرارآمیز کنم، که تا به حال در هیچکدام از رسانه های کشور به آن پرداخته نشده بود؛ در واقع به جزء پنتاگون و سازمان اطلاعات مرکزی کشور، هیچ نهاد دیگری اعم از نهاد های رسانه ای، و حتی سـ*ـیاسی از وجود همچین مکان مخوفی با خبر نبودند.
مکانی که من برای انجام تحقیقات به آنجا می رفتم، تيمارستان نوادا هیلز نام داشت، جایی که هزار بار آرزوی مرگ می کنی که ای کاش هیچوقت پایت را به آنجا نمی گذاشتی، ولی من برای کسب اعتبار در حرفه ام، مجبور بودم که به دل تاریکی شیرجه بزنم.
وقتی که از جاده و مسیر روبه رویم می گذشتم، می توانستم به کوهستان های جفرسون که مثل سایه ای در آن شب خوف انگیز نمایان شده بودند، از چند مایلی نگاه کنم.
آن تیمارستان دلهره‌آور در اعماق آن کوه ها قرار داشت، و من دیگر فاصله ای با آنجا نداشتم.
از منطقه داک واتر که گذشتم، وارد جاده ششم شدم، ولی به محض اینکه پیچ جاده را رد کردم، به بن بستم خوردم؛ روبه رویم تنها یک دیوار کوه بود.
مجبور شدم از ماشین پیاده شوم، از آنجایی که آن منطقه تحت تاثیر مواد رادیو اکتیو بود، ماسک شیمیایی ام را از صندلی کناری به همراه دوربین و دفترچه یادداشتم برداشتم، و بعد راه افتادم.
به اطراف بن بست که نگاه کردم، در ابتدا چیز خاصی پیدا نکردم، ولی بعد متوجه یک شکاف باریک شدم که از میان کوه می گذشت.
از شکاف که گذشتم، وارد مسیری شدم که از وسط یک جنگل عبور می کرد.
در آن بین صدای مه، تکان خوردن بی مورد شاخه های درخت را هم می شنیدم؛ ظاهر و حالت آن درخت ها طوری بود که گویا شاخه هایشان مثل دستان آدم به طرف من دراز شده بودند و می خواستند مرا از ادامه مسیر منصرف کنند، آن طبیعت این حس را به من القا می کرد، ولی من ناچار بودم که ادامه بدهم، چون اگر اهدافی که پنتاگون و سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا از من خواسته بود را انجام نمی دادم، سرانجام طناب اعدام دور گردنم حلقه می زد.
ناگهان از میان آن شاخه های انبوه، کورسوی نوری توجه ام را جلب کرد، که در میان آن تاریکی چشمک زنان می تابید.
با دستم هر طور که شده بود، شاخه های پر از تیغ را که انگشتانم را زخمی و پاره می کرد، کنار زدم تا به آن نور برسم؛ و بالاخره رسیدم، تيمارستان نوادا هیلز درست روبه رویم بود.
از دور ساختمان قدیمی به نظر می رسید و مشخص بود که هرگز بازسازی نشده، در نمای جلو ساختمان، سه تا پنجره در دو طرف آن قرار داشت که همگی به جزء یکی پرده شان پایین آمده بود؛ دیوار های ساختمان بتنی بود و کاملا ترک خورده بود.
از دور می توانستم سردر چوبی که اسم تيمارستان روی آن حک شده بود را ببینم، که به حالت معلق روی دیوار آویزان بود.
تمام اطراف تيمارستان را فنس الکتریکی فرا گرفته بود، به طوری که اگر دستم به یکی از آنها برخورد می کرد، جزغاله می شدم.
جلوی درب ورودی حیاط تیمارستان، یک اتاقک نگهبانی همراه با یک جایگاه پارکینگ وجود داشت که بسته بود؛ بالای اتاقک همان چراغی که سو سو میزد قرار داشت و محیط را کمی روشن کرده بود.
ماسکم را به صورتم زدم و همانطور که داشتم به سمت اتاقک قدم می زدم، یه لحظه احساس کردم که پایم داخل یک چیز لجز و چسبنده فرو رفته است.
همین که سرم را پایین آوردم، چیزی را دیدم که باعث شد چشمانم از وحشت گشاد شود، و دهانم خشک شود و پیشانی ام عرق کند.
زیر پایم دل و روده آدم بود، به قدری حال به هم زن بود که نزدیک بود همانجا بالا بیاورم، می توانستم در میان آن ها، حتی چشم و زبان کنده شده هم ببینم.
کفش هایم کاملا خونی شده بود و آنجا بوی بدی هم گرفته بود.
به راهم ادامه دادم، وقتی یک لحظه چشمم به اتاقک شیشه ای نگهبان گره خورد، چراغ داخل و بالای اتاقک ترکید؛ مجبور شدم که حالت دید در شب را فعال کنم.
به محض اینکه آن حالت را فعال کردم، روبه رویم شیشه ای پر از خون دیدم که رگه رگه تمام گوشه و کنار اتاقک را پوشانده بود؛ در آن لحظه به سختی نفس می کشیدم و حتی داشتم از حال می رفتم، منظره روبه رویم به قدری وحشتناک بود که تا آن لحظه هرگز در عمرم همچین چیزی ندیده بودم.
در میان آن شیشه پر از خون، یک تکه کاغذ را دیدم که با خون به شیشه چسبیده شده بود، و در آن جمله ای بزرگ به رنگ قرمز نوشته شده بود.
- روح الموت به سراغ همه ما خواهد آمد!
به راهم ادامه دادم، دروازه ورودی حیاط بسته شده بود، به خاطر همین باید راهی مخفی به سمت حیاط پیدا می کردم‌.
با کمی گشتن در اطراف دروازه ورودی، توانستم یه چاله پیدا کنم که احتمالا به سمت حیاط راه داشت.
بالاخره از حیاط سر در آوردم.
روبه رویم حوض آبی قرار داشت که در داخل آن جسد آدمیزاد افتاده بود، آنقدر جسد داخل حوض بود که سراسر آن را پر کرده بود.
در اطراف حوض، شش تا نیمکت به طور دایره ای شکل قرار داشت، به اولین نیمکت که رسیدم، دیدم که جنازه یک آدم که از یونیفرمش مشخص بود که کارمند تيمارستان بوده نشسته روی نیمکت؛ در آن لحظه تمام صورتش را کلاغ و کرم داشتند می خوردند، به طوری که دیگر هیچ پوستی وجود نداشت و تماما جمجمه ای بود که خالی از کاسه چشم بود.
در همان لحظه صدای ضجه ها و ناله هایی را می شنیدم که نمی دانستم منبعش از کجا بود، کمی که گوش هایم را تیز کردم، می توانستم جملاتش را با طنین ضعیفش بشنوم که می گفت:
- مسیح مرا نجات خواهد داد! مسیح مرا نجات خواهد داد!
یه لحظه احساس سوزش شدیدی در شکمم حس کردم و بعد دیدم که چاقویی از پشت در داخل شکمم فرو رفته، چنان فریادی از درد سر دادم که صدایم در تمام آن محیط و حتی جنگل اطراف تيمارستان پخش شده بود.
پشت گوشم، صدای ترسناکی را شنیدم که می گفت:
- یک قربانی جدید داریم! تو مال مایی خرگوش!
محکم با پشت کله ام کوبیدم به صورت آن روانی، و بعد فقط دویدم، دستم را روی شکمم گذاشته بودم و فقط دویدم تا رسیدم به در ورودی تیمارستان، ولی هرچه دستگیره در را می چرخاندم در باز نمی شد.
در همان لحظه سرم را که بالا آوردم، از پشت شیشه در، صورت وحشتناکی را دیدم که چسبیده بود به شیشه و خیره شده بود به من، صورتش را با پوزه بند پوشانده بود، مردمک چشمانش را رگه های خون پر کرده بود و وسط پیشانی اش سوراخ شده بود و از آن خون چکه می کرد.
یه لحظه از انعکاس شیشه دیدم که آن بیمار روانی، از پشت دارد به من نزدیک می شود و کم مانده که چاقویش سرم را بشکافد.
سریع جاخالی دادم و به سمت حیاط پشتی دویدم.

همان‌طور داشتم فرار می کردم، ولی بعد به جایی رسیدم که فقط بن بست بود و روبه رویم یک فنس بلند قرار داشت.
سریع به اطراف نگاه کردم و یک در چوبی را دیدم که به زیرزمین راه داشت.
هرچقدر زور زدم نتوانستم آن را باز کنم، در همان حین، با گوشه چشم آن بیمار روانی را دیدم که دارد به سمتم می دود و یک ساطور بلند دستش بود. در چند قدمی ام بود که بالاخره توانستم در را باز کنم، ولی به محض اینکه داشتم در را می بستم، دیدم که آن روانی دستش را لای در گذاشته، با ناخن های کرم زده اش، داشت صورتم را چنگ می زد.
در همان موقعیت، دیدم که با آن یکی دستم شیء تیزی را لمس کرده ام، هرچه که بود آن را برداشتم و با تمام توان به انگشتان آن روانی ضربه زدم، به طوری که ضربه ام باعث شد که یکی از انگشتان دست او قطع شود و روی پله ها بیفتد.
بالاخره در را رها کرد، ولی در همان موقع صدای وحشتناکش را شنیدم که به شکل هیستریک، با خنده ای کریه گفت:
-اون پایین شیطان منتظرته! لیام آدم خوار منتظرته!


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Elaheh_A، Mobina.85 و 2 نفر دیگر

جغد برفی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/10/22
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
40
امتیاز
133
سن
32
زمان حضور
9 روز 12 ساعت 4 دقیقه
فرصت نشد دیشب تمومش کنم. و الان تنبلی‌ام گرفته. :disappointed:
بی‌چهره
اسپر دست‌هایش را سپر چشم‌هایش کرد، تا مانع ورود گرد و خاکی که باد به هوا بلند کرده بود به آنها شود. همزمان گوشش را تیز کرد تا بشنود پدرش چه می‌گوید.
همانند تقریبا هر روز سال، تندباد از سمت شرق می‌وزید، از تپه‌های شنی. کوه‌های بلندی که ارتفاعات آهن خوانده می‌شدند بر فراز آن تپه‌ها قد برافراشته بودند، و باد سخت با خودش ریگ و شن سرخ‌رنگ را از پیکر آن موجودات باستانی جدا می‌کرد و با خود به سوی پندل‌تاون می‌آورد، تا به سر و صورت معدود رهگذرانی که در آن زمان بیرون خانه‌های‌شان بودند بکوبد، و صدای تلق‌تلق درها و پنجره‌ها را در بیاورد.
چنین چیزی غیرطبیعی نبود، حداقل برای کسانی که تمام عمر خود در پندل‌تاون زندگی کرده و به شرایطش عادت کرده بودند. اما چیزهای ترسناک‌تری نیز در مورد پندل‌تاون وجود داشت، که کمتر کسی به وجودشان اعتراف می‌کرد. غروب که می‌شد، زیر روشنایی رو به زوال خورشید، گویی خون تپه‌ها را می‌پوشاند. و همچنین جنگل دریدوود. این اسم (به معنای بیشه وحشت) به هیچ وجه بی‌مسما نبود. انبوهی از درختان کاج که در غرب شهر، تقریبا در نقطه مقابل تپه‌های شنی سرخ قرار داشتند. در نگاه اول هیچ چیز در مورد آن جنگل غیرطبیعی به نظر نمی‌رسید. هر کسی که به قدر کافی به آنجا نزدیک می‌شد می‌توانست صدای پرندگان را بشنود که در میان آن درخت‌ها آواز می‌خواندند، و اگر چشمان تیزبینی داشت، ببیند که سنجاب‌های رو شاخه‌های درختان مشغول جست و خیز کردن بودند ولی این تنها ظاهر قضیه بود.
چند ساعت از شب که گذشته، صدای جیغ از سوی به گوش می‌رسید. مردم پندل‌تاون، که از چند نسل پیش ساکن آن منطقه بودند، مدت‌ها بود که به این صداها عادت کرده بودند. اما با این حال کمتر کسی جرئت داشت که بعد از تاریک شدن هوا به جنگل نزدیک شود. زمزمه‌هایی بین اهالی شهر وجود داشت که فرد بی‌چهره هنوز در آن نزدیکی است و در جنگل سکونت دارد.
بی‌چهره. جاسپر وسوسه شد که این نام را آهسته به زبان بیاورد، اما جلوی خود را گرفت. به خوبی می‌دانست که نباید چنین کاری کند. افسانه‌هایی وجود داشت که هر کس نام بی‌چهره را به زبان بیاورد، او می‌شنود و آن فرد را زیر نظر می‌گیرد. حتی شکاک‌ترین اهالی شهر که داستان‌های مربوط به بی‌چهره را خرافه می‌دانستند، حاضر به ادای نامش با صدای بلند نبودند. کسانی از اهالی شهر که این نام را به زبان می‌آورند، این کار را با آهسته‌ترین صدای ممکن و در میان جمع انجام می‌دادند.
جاسپر به یاد می‌آورد که در اولین سالی که به مدرسه رفته بود، گروهی از بچه‌های بزرگ‌تر تصمیم گرفته بودند بعد از مدرسه برای اکتشاف به جنگل بروند. جاسپر و چند نفر از بچه‌های کم‌سن‌تر تحت تاثیر هیجان خواسته بودند که با آنها همراه شوند، ولی آنها نپذیرفته بودند. هیچ کدام از آنها هرگز دوباره دیده نشده بودند، به جز سالوادور که دوان دوان و اشک‌ریزان به پندل‌تاون برگشته بود، و گفته بود که آنها پس از کمی پیشروی در جنگل توسط بی‌چهره تعقیب و شکار شده بودند. این اتفاق در منطقه بسیار سر و صدا کرده بود، و حتی یک تیم از کارآگاهان حرفه‌ای از مرکز ایالت فرستاده شده بودند تا در این مورد تحقیق کنند. آنها بعد از تحقیقات بسیار اعلام کرده بودند که آن بچه‌ها توسط گرگ‌ها شکار شده، و بلافاصله از آنجا رفته بودند.
هیچ کدام از اهاای شهر گزارش رسمی تیم کارآگاهان را باور نمی‌کرد، اگرچه بسیاری از آنها به داستانی که پدرو گفته بود هم باور نداشتند. بسیاری از آنها به این باور رسیدند که یک قاتل زنجیره‌ای در میان اهالی شهر وجود دارد، تا بیشتر از ییش به هم پیدا مضنون شوند. عده‌ای هم بودند که فکر می‌کردند پدرو قاتل را می‌شناسد یا با او هم‌دست است. بعد از این همه چرا تنها او طعمه هر کسی یا چیزی که مسئول این قتل‌ها بود نشده بود؟ جاسپر هرگز این نظریه را باور نکرده بود. بعد از این همه او از داستان‌ها شنیده بود که بی‌چهره از بین کسانی که تعقیب کند، ضعیف‌ترین و ترسوترین فرد را نمی‌کشد تا همه چیز را برای بقیه تعریف کند، تا موجب ترس و وحشت آنها شود. و باز طبق همان داستان‌ها، بی‌چهره از ترس دیگران تغذیه می‌کرد. به هر حال این شایعات چند ماه بعد، خوابیده بود، وقتی که پدرو از مدرسه به خانه برنگشته، و چند روز بعد جسدش در میان درختان حاشیه کلیسای بزرگ پندل‌تاون کشف شده بود. این بار نیز گزارش رسمی خودکشی اعلام شده، که به تردیدها دامن زده بود.
جاسپر هرگز نفهمیده بود فردی که خودکشی می‌کند چگونه می‌تواند پوست خود را بکند.
جاسپر آه کشید. تنها کسی که به نظر ترسی از بی‌چهره نداشت پدروی پیر بود. پیرمردی که بعد از گم شدن دو پسرش در جنگل، دچار جنون شده و بیشتر از سی سال بود که هر روز بی‌هدف در پندل‌تاون می‌گشت یا دست کم چیزی بود که اهالی در مورد او می‌پنداشتند. جاسپر و پدرش هرگز باور به خل بودن او نداشتند. او تنها کسی از اهالی منطقه بود که پیش‌بینی‌هایش در مورد باران و وضع هوا با دقت شگفت‌انگیزی درست از آب در می‌آمدند. پدرو بیشتر از هشتاد سال سن داشت. شاید نود.
از میان زوزه‌های باد، به سختی شنید که پدرش گفت: «امروز نمی‌تونم به مدرسه برسونمت. باید مسیر رو با دوچرخه طی کنی.»
«ولی آخه ... ممکنه دیرم شه.
«پس سریع‌تر حرکت کن.»
جاسپر دهانش را برای بحث گشود، اما فورا متوجه شد که بیهوده است، و چیزی نگفت. بعد از این همه پدرش کسی نبود که نظرش را در مورد چیزی تغییر دهد. دست کم نه به راحتی. بعد از چند لحظه جرئت کرد که با احتیاط بپرسد: «ممکنه بدونم چرا؟»
پدرش خیره به او نگریست. زیر نگاه خیره اخمویش، احساس معذب شدن به او دست داد، و به خود پیچید. به خاطر سوالی که پرسیده بود پشیمان شد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، پدرش گفت: «قول داده‌ام به پدرو چند کیسه آرد برسونم، قرار بود که امروز صبح بیاد اینجا و ازم بگیره. ولی از اونجایی که نیومده، خودم باید برم و محموله رو به دستش برسونم.» لحنش ملایم بود، و بعد وقتی متوجه شد نگاه جاسپر به سمت دیگری است، با بدخلقی داد زد: «هی پسر، وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن.»
قلب جاسپر به شدت می‌تپید، جوری که حس می‌کرد ممکن است از سـ*ـینه‌اش بیرون بجهد. دستش را بالا آورد و به بوته‌های حاشیه مزرعه، پشت سر پدرش اشاره کرد. گفت: «اونجا ... فکر کنم یه چیزی اونجا باشه.»
پدرش فورا به آن سمت چرخید. خیره به بوته‌ها گفت: «چیزی نمی‌بینم. فقط بوته‌هایی که در باد تکون می‌خورن.»
جاسپر احساس کرد دهانش خشک شده است. به سختی گفت: «ولی مگه همیشه باد از شرق به غرب نمی‌وزه؟ چرا بوته‌ها برعکس تکون می‌خورن؟»
پدرش لحظه‌ای را به تماشای بوته‌ها گذراند، و بعد بدون اینکه به سمت جاسپر بچرخد، گفت: «دنبالم بیا.»
شن‌کش را برداشت و با قدم‌های آهسته به آن سمت رفت. با چنگک آهنی ابزار شروع به تکان دادن بوته‌ها کرد. سرش را جلو برد و از نزدیک به میان بوته‌ها نگریست، و بعد در جایش خشکش زد. وحشت جاسپر حتی بیشتر از پیش شد و او به سمت پدرش دوید. نفس‌زنان گفت: «چی ... چی شده؟»
پدرش به سمت او برگشت. چشمانش گشاد و صورتش از وحشت سفید شد. گفت: «باید زنگ بزنم به پلیس.» شن‌کش را انداخت و با قدم‌های بلند به سمت خانه رفت.
جاسپر چند لحظه تردید کرد، اما نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد، و جلو رفت و با دست بوته‌ها را کنار زد. بعد آن را دید.
یک جسد. دو چشمش از کاسه در آمده بود. دل و روده‌اش از شکاف درون شکمش بیرون زده بودند. و پوستش کنده شده بود. پای درخت به حالت نشسته قرار گرفته، و با طناب به آن بسته شده بود، به طوری که صرفا در حال ایستاده بماند، و در عین حال باد شدید قادر به تکان دادنش باشد.
جاسپر بی‌اختیار زانو زد و تمام صبحانه‌ای که کمتر از یک ساعت پیش خورده بود را بالا آورد.


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و Elaheh_A

delraw

ویراستار انجمن رمان ۹۸
ویراستار انجمن
  
عضویت
9/7/22
ارسال ها
49
امتیاز واکنش
646
امتیاز
203
سن
21
زمان حضور
18 روز 16 ساعت 3 دقیقه
تیفانی

دخترک نگاه بی حوصله‌اش را از روبه رویش گرفت و سیگار گوشه‌ی لبانش را بین انگشتان باریکش قرار داد و بار دیگر خودش را به خاطر رفتن به آن مهمانی لعنت فرستاد. گویی موزیک بلند و گوش‌خراش آن‌جا همچنان مانند زنگ هشداری در گوش‌هایش می‌پیچد. بار دیگر با بی‌حوصلگی زمزمه کرد:
- حتما مجبوریم به اونجا بریم؟ نمیدونم چرا به حرف شما دونفر گوش کردم.
چلسی که رنگ موهای قرمزش از همه اجزای صورت زیبایش بیشتر به چشم می آمد، گفت:
- وایولت یادت نرفته که امشب جشن هالووینه. بخاطر اینم شده یکم حوصله داشته باش.
وایولت سکوت کرد نه برای آن‌که حرفی برای گفتن نداشت فقط به این دلیل که اعصاب بحث کردن نداشت. او از این جشن بیزار بود و این تنفر حتی از نوع پوشش او نیز به خودی خود، هویدا بود. فقط یک هودی قرمز رنگ تا زانوهایش و شلواری مشکی که به پاهایش چسبیده بود و موهایی که به زور آن را به شکل گوجه بالای سر جمع کرده بود. زیر چشمی نگاهش به دو دوست صمیمش افتاد که لباسی کاملا مناسب جشن پوشیده بودند.
جسیکا با آن لباسی که از رنگ قرمز برای خونی نشان دادنش استفاده کرده بود درحالی که نور زننده صفحه‌ی تلفنش بر روی صورت گریم شده‌اش افتاده بود و او را ترسناک نشان می‌داد، گفت:
- فکر می‌کنم تقریبا نزدیک باشیم.
با آخرین جمله‌ی او بار دیگر سکوت در محوطه حاکم شد. کم کم به جای آن مغازه‌های رنگارنگ تاریکی شب و درختان تنومند نمایان شد. صدای زوزوی باد از بین پنجره‌های ماشین با شدت بیشتری شنیده می‌شد. نگاه همیشگی وایولت به سیگار سوخته شده‌اش افتاد و آن را خاموش کرد و دست به سـ*ـینه به جلو خیره ماند. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و تنها نوری که کمی اطراف را روشن کرده بود، چراغ‌های روشن شده جلوی ماشین بود. با شنیده شدن صدایی همانند زوزه‌ی گرگ ها، ناگهان دخترک به خود لرزید و با تعجب اطراف را نگاه کرد.
- این‌جا گرگ داره؟!
چلسی درحالی که به جلو خیره مانده بود دستانش را کمی بر روی فرمان ماشین جابه جا کرد و با لحن متعجبی گفت:
- گرگ؟! منظورت چیه؟
او نگاه متعجبش را به آن دو انداخت و بزاق دهانش را فرو داد.
- همین الان صدای زوزه‌ی گرگ اومد!
جسیکا به اطراف نگاهی کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- من‌که چیزی نشنیدم.
همین جمله برای به شک افتادنش، کافی بود. شاید توهم زده باشد! بار دیگر به پشت صندلیش تکیه داد و نگاهش به جلو خیره ماند که با صدای تق، تقی کم کم ماشین از حرکت ایستاد و چراغ‌هایش خاموش و محیط غرق در تاریکی شد‌. تاریکی مطلق. چلسی با تعجب نگاهش به فرمان افتاد.
- یعنی چی؟! چرا خاموش شده؟
جسیکا با تشر ادامه داد:
- خوب، استارت بزن.
یک بار، دو بار، سه بار؛ اما فایده‌ای نداشت!
وایولت با بی تفاوتی نگاهی به آن دو انداخت و گفت:
- وایستید برم ببینم چیشده.
و با آخرین جمله‌اش از ماشین پیدا و موجی از سرما بر صورت گرمش برخورد کرد. به اطراف ماشین نگاهی کرد و جلوی آن قرار گرفت. با اشاره به چلسی کاپوت ماشین را بالا داد و چراغ قوه‌ی گوشیش را روشن کرد؛ بلکه بتواند جلو رویش را ببیند. تنها او بود که از این کارها سر در می‌آورد. با کمی کلنجار نفسش را عصبی به بیرون فرستاد. گویی بقییه‌ی راه را باید با پای پیاده طی می‌کردند. کمرش را صاف کرد و یک قدم عقب برداشت؛ ‌ولی با برخورد به یک شی بلند، چشمانش گرد و نفس‌هایش در سـ*ـینه حبس شد. به محض حس گرمای نفس‌های فردی پشت گردنش هینی کشید و به سرعت برگشت اما با جاده‌ی بی انتهایی که در تاریکی غرق بود، روبه رو شد! دستان لرزانش را بر روی قلبش قرار داد و با خیال آسوده چشمانش را برای لحظه‌ای بر روی هم گذاشت. بزاق دهانش را به سختی فرو داد و باز هم به اطرافش نگاهی کرد. صدای خش خش برگ‌هایی که باد آن‌ها را به بازی گرفته بود، بر ترسناک‌تر شدن محیط می‌افزود. به آرامی به جلو برگشت اما با دیدن جعبه‌ی کوچک جلوی چشمانش، بار دیگر تلفیقی از حس‌های تعجب و ترس در وجودش پیچید. دستانش را در ابتدا مشت و با کمی کلنجار رفتن با خود، بلاخره کمی خم شد و جعبه را از روی زمین برداشت. به وضوح صدای بلند تپش قلبش را که محکم بر دیواره‌ی سـ*ـینه‌اش کوبیده می‌شد، می‌شنید. انگشتان لرزانش را به در جعبه نزدیک و آن را به آهستگی برداشت و نور گوشیش را به داخل آن هدایت کرد؛ اما با نمایان شدن چیزی که داخل جعبه بود، چشمانش گرد و لرزه‌ای به تنش افتاد. به آرامی از بین لبان لرزانش، زمزمه کرد:
- ما... . ما منتظرتیم.
مردمک چشمانش به وضوح می‌لرزید و همچنان بین کاغذی که با خون چنین پیامی نوشته شده بود، در چرخش بود. با صدای کسی از جایش پرید.
- وایولت اون بیرون یک ساعته داری چیکار می‌کنی؟
نگاه متعجبش بین صورت جسیکا چرخید و بلاخره کلمات از بین لبانش بزور شنیده شد:
- این.. . اینو توام باید بب... ‌.
و سرش را پایین انداخت تا بار دیگر به جعبه نگاهی بی‌اندازد اما با دیدن دستان خالیش، قلبش به وضوح فرو ریخت. با حیرت به دستانش خیره ماند. آن جعبه، کجاست؟!
به اطرافش نگاهی کرد که جسیکا با بی حوصلگی گفت:
- وایولت، دنبال چی می‌گردی؟!
او مکثی کرد و لبانش را بر روی هم فشرد و دستی به موهایش کشید. یعنی این جعبه هم جزئی از توهماتش بود؟! امکان نداشت! او به چشم، جعبه‌ای قرمز رنگ با نوشته‌ی خونی را دیده بود. امکان نداشت این نیز، توهماتش باشد.
چلسی از ماشین پیاده و کنار آن دو قرار گرفت و گفت:
- استارت زدن فایده نداره. چه مشکلی داره وایولت؟
با شنیدن اسمش تکانی خورد و از افکارش بیرون آمد.
- یکی از دستگاهاش خراب شده و باید تعمیر بشه.
با این حرف چلسی با کلافگی نگاهی به ماشین کرد و هر سه، مکثی کردند. آن‌ها وسط این جاده، در چنین جنگل تاریک و مخوفی گیر افتاده بودند و مه کمی نیز در حال تشکیل شدن بود و مهر تاییدی بر ترسناک شدن ماجرا می‌زد.
به آرامی صدای جسیکا در محیط پیچید:
- ما می‌ریم‌. شاید کلبه‌ای چیزی پیدا کردیم و تونستیم کمک بیاریم.
با تمام شدن حرفش، صدای ترسیده چلسی بلند شد:
- من وارد این جنگل نمیشم. ببین همه جا رو داره مه میگیره. اگه گم بشیم چی؟ اون موقع دیگه راه برگشتی نیست!
جسیکا مکثی کرد. او سعی در مخفی کردن ترس و نگرانیش داشت.
- نمی‌تونیم اینجا بمونیم تا شاید بعد ماه ها، یکی به کمکمون بیاد. پس، مجبوریم.
تنها کسی که سکوت کرده بود، وایولتی بود که دستان مشت شده‌اش را کنارش قرار داده و سرش را پایین، انداخت بود.
جسیکا ادامه داد:
- الان آنتن نداریم اما ممکنه، به این مهمونی که برای جشنه هالووینه نزدیک باشیم. اگه فقط بتونیم ویلاشون رو پیدا کنیم تمومه.
بلاخره لبان وایولت از هم گشوده شد:
- بخاطر یه مهمونی مسخره الان باید جونمون رو وسط بزاریم؟!
جسیکا سرش را پایین انداخت که چلسی به آرامی گفت:
-بیاین ادامه بدیم. نزدیک هم حرکت کنید تا گم نشید.
و خودش با تردید چراغ قوه‌ی گوشیش را روشن کرد و اولین قدمش را برداشت و وارد جنگل شد. پشت او جسیکا به حرکت در آمد و در آخر، وایولت آخرین نگاهش را به ماشین و جاده انداخت و با نگرانی اولین قدمش را برداشت.
کم کم جاده پیش چشمانش مانند کوچک ترین نقطه شد و درختان سر به فلک کشیده دورشان را احاطه کردند‌. با هر قدمشان مه، غلیظ‌تر می‌شد و صدای کوبیده شدن قلبشان به‌وضوح به گوش‌هایش می‌رسید. آرام قطره‌ای که از استرس بر روی پیشانی وایولت جاری شده بود، به کنار چشمش رسید. صدای نفس‌های عمیقشان در محیط پیچیده بود و کمی سکوت آن جا را در هم می‌شکست. بار دیگر با صدای نفس‌های کسی غیر از خودش، گویی پاهایش به زمین چسبیده باشد همان‌جا ایستاد. درحالی که نفس‌های طولانی و پر اضطرابش به گوش‌هایش می‌رسید، به آرامی سرش را به پشت برگرداند و خود را برای دیدن ترسناک‌ترین چیز آماده کرد. چشمانش کم، کم به پشت برگشتند؛ اما با دیدن درختی که در سیاهی شب تیره‌تر به نظر می‌آمد‌ نفس آسوده‌ای کشید. به این باور رسیده بود که تمام آن‌ها زاده‌ی ذهن اوست! و این کمی بر آسودگی خاطرتش تاثیر می‌گذاشت. با دیدن مه که کاملا جلوی چشمانش را فرا گرفته بود به جلو برگشت تا دوستانش را بیابد؛ اما مه اجازه‌ی هیچ گونه دیدنی را به او نمی‌داد. گویی بیناییش را از دست داده باشد! با صدای نگرانی داد زد:
- بچه ها... .
اما صدایی به گوش هایش نرسید! برای بار دوم صدایش در جنگل پیچید:
- چلسی... . جسیکا... .
باز هم صدایی به گوش‌هایش نرسید. این حقیقت تلخ و ترسناک در ذهنش مدام تکرار شد که او در این جنگل، گم شده بود! در مکانی که هیچ جایش را نمی‌شناخت و جز تاریکی که تنها با نور کم چراغ قوه‌اش کمی روشن شده بود، هیچ جایی را نمی‌دید! با تردید اولین قدمش را به سمت ناکجا آباد برداشت و به جلو حرکت کرد. گویی چندین چشمان سرخ رنگ به او خیره و در حال تماشایش بودند و صداهایی که نام او را به آهستگی بر زبان می‌آوردند، در ذهنش می‌پیچید و همین تخیلات فانتزی او، بیشتر ترس در دلش می‌انداخت. به سختی می‌توانست قدم بعدیش را تشخیص دهد و این یعنی با کوچک‌ترین اشتباهی جانش به خطر می‌افتاد. وقتی به اواسط راه رسید، کمی مکث کرد که مه کم کم از جلوی رویش کنار و دیدش، بهتر شد. سرما هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و به‌وضوح بخار گرم نفس‌هایش، را به چشم می‌دید. با دیدن نوری جلوی رویش، چشمانش را کمی ریز کرد. به امید آن‌که دوستانش باشند، قدم هایش را تندتر کرد.
- چلسی، جسیکا... . من اینجام.
با دستان لرزانش، بیشتر گوشی در دستانش را فشرد و با پاهایی که بر اثر ترس کمی به لرزه افتاده بود، قدم برداشت و صدای خش خش برگ‌های زیر پایش، بیشتر از همیشه سکوت جنگل را درهم می‌شکست. آن‌قدری رو به جلو حرکت کرد، که مه کم و کمتر و نوری که از دور دیده بود، بزرگ و بزرگ‌تر شد‌. با دیدن خانه‌ی بزرگی که تم هالووین در آن به چشم می‌خورد، چشمانش برقی زد. به امید ان‌که در این خانه کسی بتواند کمکش کند، به سمت در خانه به راه افتاد و زنگ در را که کمی تار عنکبوت به آن چسبیده بود، فشرد ولی صدایی به گوشش نرسید. دستانش که از سرما قرمز شده بود را مشت کرد و بر در خانه کوبید:
- ببخشید... .کسی خونه هست؟!
با صدای تیک در و باز شدنش، دستانش در هوا متوقف شد. چشمان متعجبش به در نیمه باز و کودکی که در را گشوده بود، خیره ماند. کودکی با لباس سفید و موهای زیبایی که تا شانه‌هایش می‌رسید، به او نگاهی کرد و عروسک در دستانش را بیشتر فشرد.
وایولت که حالا از دیدن شخصی هر چند کوچک در این جنگل آسوده شده بود، نشمرده شروع به صحبت کرد:
- دختر کوچولو، پدر و مادرت کجان؟ من، دوستام رو گم کردم و تلفنم خاموشه. میخوام پیداشون کنم.
لبان کوچک دخترک برای صحبت باز شد و تنها به یک جمله، قناعت کرد:
- هوا سرده، بیا داخل.
وایولت لبانش را بر هم فشرد و با تردید اولین قدمش را به سمت داخل خانه، برداشت. با وارد شدنش اولین چیزی که به چشمانش برخورد کرد تارهای تنیده شده در گوشه و کنار خانه بود و وسایلی که با پارچه‌ای سفید، پوشانده شده بود و این باعث تعجب او شد. چگونه امکان داشت کسانی اینجا زندگی کنند و این خانه، این چنین باشد؟!
با پیچیدن دوباره‌ی صدای دخترک در خانه، رشته‌ی افکارش پاره شد:
- بشین تا واست چایی درست کنم.
و نگاهش به عروسکش که خرس قهوه‌ای رنگی بود افتاد و ادامه داد:
- تیفانی هم چایی می‌خواد. مگه نه تیفانی؟
بار دیگر سکوتی حاکم در محیط شد و دخترک سرش را به آهستگی تکانی داد. گویی عروسک با او صحبت می‌کرد و تنها او صدایش را می‌شنید. به سمت آشپزخانه‌ به حرکت درآمد؛ که وایولت با تعجب از حرکات دخترک گفت:
- پدر و مادرت خونه نیستن؟!
دختر بچه بدون آن‌که جواب او را بدهد، وارد اشپز خانه شد؛ سپس صدای آوازش به گوش او رسید. شعری که برایش واضح و واضح‌تر می‌شد:
- عروسک من گوشه اتاق
بازی می‌کنه
با کدوم یک از ما؟
اون گرسنست
بیا برایش غذا باشیم
اون با دهن بسته می‌خنده
با چشم‌های نابینا می‌بینه
و صدای پای تو رو می‌شنوه
پس بیا همبازیش باشیم
وایولت به آرامی و با تعجب به سمت آشپزخانه، به حرکت درآمد. به محض آن‌که به در آن‌جا و نزدیکی دخترک رسید، چشمانش با دیدن دخترک گرد شد. او با قوری شکسته در حال ریختن چایی خیالی و خواندن شعر برای عروسکش بود و این حالات او ترس در وجود وایولت ایجاد کرد که قدمی عقب بردارد و به سمت در به حرکت درآید ولی تا دستگیره در را برای خارج شدن از آن‌جا به سمت پایین کشید اتفاقی نیوفتاد! بار دیگر آن‌کار را تکرار کرد ولی در تکانی نخورد! گویی کسی آن را قفل کرده باشد.
صدای دخترک به گوشش رسید:
- تیفانی میخواد با تو بازی کنه. پس بیا همبازیش باشیم.
وایولت بزاق دهانش را به سختی فرو داد و تازه نگاهش به لباس خونی شده‌ی دخترک و لبان ترک خورده‌اش، افتاد.
با صدایی که از ترسیده به نظر می آمد، گفت:
- من نمیخوام بازی کنیم. پس در رو... .
اما با دیدن دخترک که رنگ چشمانش به رنگ سرخ تغییر رنگ داده بود، کلمات ما بین لبانش ماند. گویی پاهای وایولت بر زمین چسبیده باشد همان‌جا قرار گرفته بود و به دختر بچه‌ای خیره مانده بود که چهره‌ی اشنایی با آن دختر معصومی که در ابتدا دیده بود، نداشت. کم کم کمر او به سمت پشت خم شد و استخوان‌هایش صدایی داد و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بیرون زد. مردمک وایولت با دید آن صحنه به وضوح لرزید‌. او به طور کامل به پشت خم شد و دستانش را برعکس بر روی زمین گذاشت و با چشمان قرمز رنگش به وایولت خیره شد و با جیغش برعکس به سمتش حمله‌ور شد. بلاخره مغز وایولت به او اجازه‌ی حرکت داد و شروع به دویدن کرد و از پله‌هایی که اولین بار به چشمانش خورده بود، بالا رفت. نفس، نفس می‌زد. گویی قلبش در دهانش می‌تپید.با قرار دادن پاهایش در دومین پله زیر پایش خالی و جیغ خفه‌اش در محیط پیچید. برگشت و نگاهش به پای چپش افتاد که در بین چوب فرو رفته و نور کم، باعث شد رنگ خون را به چشم ببیند. چشمانش را بست و دستانش را بر روی پایش قرار داد تا آن را بیرون بکشد؛ ولی با کشیدنش چوب، بیشتر بین گوشت پایش کشیده و خراشی عمیق در آن ایجاد کرد. نفس‌های طولانیش در محیط پیچید و نگاهش به زخم عمیقی که در مچ پایش ایجاد شده بود، افتاد. سپس به سختی بر روی پایش ایستاد و بار دیگر نگاهی به روبه رو انداخت. صدای دویدن پاهای دخترک، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. به اطرافش نگاهی کرد‌. با دیدن در اولین اتاق سریع آن را باز کرد و بعد محکم پشت سرش بست و کلیدی که بر روی در قرار داشت را چرخاند و چند قدم عقب رفت. دستانش را بر روی دهانش فشرد و با چشمانی ترسیده به دستگیره‌ی در خیره شد که همچنان در حال بالا پایین شدن بود. غرق سردی را بین ستون فقراتش به وضوح حس می‌کرد و دستانش می‌لرزید. بعد از چند دقیقه، بلاخره دستگیره در رها شد و ثابت ایستاد و سکوتی عمیق بار دیگر در محیط حاکم شد‌. چند بار نفس عمیقی کشید و دستش به صورتش برخورد کرد و تازه متوجه شد که به پهنای صورت اشک ریخته بود! برگشت و به اتاق نگاهی انداخت که جلوی چشمش مجسمه‌های زیادی را دید که توسط پارچه‌ی سفید رنگی پوشیده شده بود‌. به وسط مجسمه‌ها نگاهی کرد که چشمش به آیینه‌ی بزرگی که ما بین آن‌ها به چشم می‌خورد، افتاد. بزاق دهانش را به سختی فرو داد و کمی به آیینه نزدیک شد. نور ماه که از همیشه روشن تر به نظر می‌آمد کمی اتاق تاریک را روشن و بر روی شیشه آیینه تابیده بود و به درخشش آن، چندین برابر افزوده بود‌.
نگاهش از آیینه به خودش افتاد و چشمانش را از آن گرفت ولی با حس آن‌که در آخرین نگاهش تصویر همان دخترک را دیده باشد، بار دیگر نگاهی به دورتا دور آیینه کرد. باز هم نگاهش را گرفت ولی در آخرین لحظه بار دیگر چهره‌ی دخترک را احساس کرد‌. دستانش را بر روی چشمانش گذاشت و کمی آن‌ها را بر روی هم فشرد. گویی به چشمان خود اعتماد نداشت! به محض آن‌که دستانش را برداشت بار دیگر به شیشه‌ی آیینه نگاهی کرد؛ ولی باز چهره‌ی خودش را دید! با حس رد شدن کسی از پشت سرش، با ترس و به سرعت برگشت ولی جز تار عنکبوتی که روی دیوار به وضوح دیده می‌شد، چیز دیگری پیدا نبود. ناگهان صدایی به گوشش رسید:
- تق، تق، تق.
گویی کسی با انگشتانش به دیواری با ریتم منظم، ضربه می‌زد. اما نه! این صدا، صدای ضربه به دیوار نبود. این صدا دقیقا در پشت سر او بر شیشه‌ی آیینه، زده می‌شد!
وایولت لبانش را با زبانش تر کرد و چشمانش پر از اشک شد و به ارامی به آن سمت برگشت. موهایش مانع دیدش می‌شد؛ بنابراین آن را با دستان لرزانش کنار و چشمانش با دیدن فرد روبه رویش، گرد شد. به‌ زور بر روی پاهایش ایستاده بود و تنها به شیشه آیینه و تصویری که جلوی چشمانش داخل آن‌جا بود، خیره ماند‌. صورت خونی دخترک و چشمان قرمز رنگش، با موهای پریشان مشکی که نصفه صورتش را پوشانده بود. صدای ترسناکش از بین لبان ترک خورده‌اش که سیاهی آن، به خوبی در آن تاریکی دیده می‌شد، در اتاق پیچید:
- جشن هالووین، مبارک.
وایولت با شتاب برگشت و تا انگشتانش بر روی دستگیره‌ی در قرار گرفت دستی دور مچ پاهایش پیچیده شد. مکثی کرد و به روبه رویش و دری که در فاصله‌ی کمی از آن قرار داشت، خیره ماند. با اولین قطره اشکش نفسش در سـ*ـینه حبس و پاهایش کشیده شد و بر زمین به شدت برخورد کرد، سپس صدای جیغ او در کله محوطه پیچید. با شنیده شدن صدای جیغش، چلسی و جسیکا که در پی او و در نزدیکی آن‌جا قرار داشتند به سمت خانه دویدند و با عجله دستانشان را بر در کوبیدند. بعد از چندین ثانیه و کوبیدن متناوب در توسط آن دو در گشوده و چهره‌ی وایولت، در چهارچوب آن نمایان شد.
چشمان جسیکا گشاد و با لحن متعجبی پرسید:
- وایولت! تو اینجا چیکار میکنی؟ ما دنبالت می‌گشتیم!
او با لبخندی ترسناک بر لبانش در حالی که رنگ آبی چشمانش به سرخی می‌زد به آرامی زمزمه کرد:
- بیاین داخل. تیفانی منتظرتونه.


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻ و Elaheh_A

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با سلام شب همگی به خیر
تاپیک بسته شد.:گل:
روز سه شنبه ۱۴۰۱/۸/۱۷ نتایج اعلام خواهد شد:yumb: :گل::گل::گل:


مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Niuosha.dkw و bitter sea

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 3 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم
سلامی چو بوی ترس بعد از هالووین :bookreadb:
خب این بار با جایزه و اعلام نفراتبرتر اومدم:consolingb:
جایزه نفر اول
عنوان نویسنده برتر:yumb:
تا یک ماه:consolingb:
اشتراک یک ماهه ویژه:yumb:
مدال:yumb:
جایزه نفر دوم
عنوان ترسناک نویس برتر:yumb:
تا یک ماه:consolingb:
مدال:yumb:
جایزه نفر سوم
عنوان ترسناک نویس برتر:yumb:
تا یک ماه
مدال:yumb:
دوستان عزیزم با توجه به این که دسترسی به مدال ها ندارم پس این می‌مونه برای بعد!
و اما نفرات برتر
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نفر اول:consolingb:
Amir.n.81
با کسب نمره 78 از ۱۰۰
نفر دوم
delraw
با کسب نمره 70 از ۱۰۰
نفر سوم
@^مریم رضایی^
با کسب نمره ۶۵ از ۱۰۰
مبارکه :yumb:
تبریک به همگی:yumb:
سپاسگزارم بابت شرکتتون و داستان های زیبای همگی:yumb:
بی نهایت از خوندن داستان هاتون لـ*ـذت بردم.
امیدوارم همگی موفق و مؤید باشید.
تا مسابقات بعدی خداحافظ:bookreadb:



مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، سیده کوثر موسوی، Z.a.H.r.A☆ و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا