- عضویت
- 9/9/20
- ارسال ها
- 376
- امتیاز واکنش
- 3,432
- امتیاز
- 228
- محل سکونت
- شهر کتاب
- زمان حضور
- 23 روز 3 ساعت 5 دقیقه
به نام خدا
"میهمانی ملکه"
لباس خفاش شکلم که بالهای قرمز داشت را به تن کردم و در آینه قدی بزرگ گوشه خانه به تصویرم که شبیه یک بچه خفاش شده بودم نگاه کردم؛ پدر که دوربین عکاسیاش را آماده کرده بود، روی مبل نشسته بود و منتظر آماده شدن استفانی و چیدن سالن توسط مادر بود."میهمانی ملکه"
موهای نارنجی رنگم را که مثل کدو بالای سرم بسته بودم را نگاه کردم؛ واقعا هالووین مورد علاقهی من است!
مادر که تزئین ریسمان مار شکل روی دیوار را تمام کرده بود، استفانی را صدا زد و منتظر ماند بیاید تا همگی عکس بگیریم.
استفانی که لباس یک شکارچی روح را پوشیده بود، به سمت سالن آمد و روی مبل کنار ما نشست؛ پدر دوربین عکاسی را در دست گرفت و تا یک ساعت کامل درحال عکس گرفتن بودیم! بعد مادر کیک شکلاتیای که با گاناش قرمز رنگ به شکل خون درست کرده بود را آورد و سر میز گذاشت؛ به ساعت نگاه کردم ۹:۲۷ شب بود.
تند تند چنگالم را در کیک فرو میکردم و در دهانم میزاشتم؛ مادر که از حرکتم تعجب کرده بود، بشقابش را روی میز عسلی قهوهای رنگمان گذاشت
-استلا! تو که کیک خیلی دوست داری؛ چرا انقدر با عجله میخوری؟!
کیک گندهای که در دهانم بود را قورت دادم و بشقاب خالی را روی میز گذاشتم
-مادر حواست نیست؟! الان بچهها میآیند دنبالمان!
بعد به استفان که آرام آرام کیکش را میخورد و در گوشی بازی میکرد تشر زدم
-استفان! سریع باش.
"گرومپ گرومپ" این صدای در خانهمان بود که حتما به دست جورجیا، انزو، استیسی و ریان خورده بود. از جایم بلند شدم و دست استفان که درحال درست کردن لوله جارو برقی لباسش بود را گرفتم؛ بعد از پدر و مادر خداحافظی کردم و به سوی بچهها رفتم. استیسی که لباس پروانهای صورتی پوشیده بود و انزو با آن ست کرده بود اما از نوع آبی رنگ و پسرانهاش! جورجیا لباس دختر دراکولا و ریان شبح سیاه؛ به استفان هم نگاه کردم، یعنی لباس من انقدر بد بود؟!
***
ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم؛ استفان در خانه را باز کرد و وارد شد. من هم میخواستم وارد شوم اما صدایی از سمت کدو تنبل گوشه حیاط، توجهم را جلب کرد! به سوی او رفتم و کمی نگاهش کردم اما چیز خاصی نبود و شاید اشتباه کرده بودم! برگشتم و قدمی به سمت خانه برداشتم که ناگهان پایم از سویی کشیده شد و به زمین افتادم؛ جیغی خفیف زدم که این بار دستی که دور پایم حلقه بود مرا روی زمین کشید و به درون کدو تنبل برد؛ جیغهای پشت سرهم و بنفشی میکشیدم اما هرچه بیشتر و بیشتر به درون کدو تنبل فرو میرفتم؛ مثل سرسرهای بود و هرچقدر پایین میرفتم تمام نمیشد! ناگهان با صدای گرومپ، افتادم زمین و درد بدی در بدنم ایجاد شد؛ کمی که به اطراف نگاه کردم متوجه شدم درون یک سیرک هستم که الان، تم هالووین دارد! کدوهای تنبل روی استیج، خفاشهای پلاستیکی آویزان از سقف، صندلیهایی فلزی با دستههایی به شکل سوسک! روی یک صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم؛ آواز ملایمی پخش میشد که فضای خالی سیرک را کمی قابل تحمل تر میکرد. همانطور که به اطراف خیره بودم، با احساس قلقلک روی انگشتان دستم سرم را پایین آوردم و با دیدن شاخکهای سوسک که به عنوان دسته صندلی بود، جیغی کشیدم و بلند شدم؛ با صدای جیغ من خفاشهای رو سقف بالهایشان را باز کردند و ثانیهای بعد همگی به سوی من حمله ور شدند! با تمام توانم جیغ میکشیدم و فرار میکردم؛ از روی استیج بالا رفتم و وارد راهروی پشت سرش شدم. نمیدانستم کجا بروم یا چیکار بکنم! فقط میدانستم اگر لحظهای درنگ کنم، خفاشها من را احاطه کرده و چیزی جز استخوانم باقی نمیماند! خفاشها هر لحظه به من نزدیک تر میشدند و فقط یک ثانیه وقفه لازم بود تا کارم را بسازند!
وارد یکی از اتاقهای راهرو شدم و فورا در را بستم؛ اما لحظه اخر بال یکی از خفاشها لای در گیر کرد و صدایی مثل قرچ داد! دستم را روی سـ*ـینهام گذاشتم و نفس راحتی کشیدم؛ برگشتم تا به اتاقی که در آن بودم نگاهی کنم اما با دیدن صحنه رو به رویم نمیدانستم بروم بیرون و توسط خفاشها تکه تکه شوم یا بمانم داخل و توسط این موجودات فضایی تسخیر! آدمهایی که با چشمهایی کاملا مشکی و لـ*ـبهایی به هم دوخته شده به من زل زده بودند و به خاطر سر و صدای لحظه وارد شدنم به اتاق، همگی سر هایشان به طرف من چرخیده بود؛ یکی از آنها که موهای بلندی داشت لـ*ـبهایش را باز کرد تا حرفی بزند اما نخهای دوخته شده به لـ*ـبهایش پاره شدند و قطرات خون از گوشه گوشه آنها چکه کرد
-استلا! به میهمانی ما خوش آمدی؛ چرا نمیای غذا بخوری؟! بیا بخور و سیر شو؛ ملکه غذای لاغر دوست ندارد!
صدایش آنقدر نازک بود که انگار چنگال را روی بشقابهای چینی میکشیدند! دو نفر از آنها به سویم آمدند؛ فورا به سوی در هجوم بردم و دستیگره آن را بالا و پایین کردم، اما در قفل شده بود! دستانم را گرفتند و به سوی میز بزرگ وسط سالن بردند؛ جیغ میکشیدم و درخواست کمک میکردم
-ولم کنید؛ با من چیکار دارید؟! من دارم خواب میبینم اینها واقعی نیستند! کمک؛ آهای یکی کمکم کند!
بیشتر آنها خندههایی زشت سر میدادند و بعضی در سکوت غذا میخوردند؛ صبر کن ببینم! چه غذایی؟!
به میز نگاه کردم ولی ای کاش چشمهایم مانند آنها کور بود! روی میز از سوسک تا کرم و هشتپا وجود داشت و تعداد زیادی مگس دور آنها جمع شده بود؛ بعضی از آن موجودات با خیال راحت از آنها میخوردند! همان زن که الان رو به روی من نشسته بود به رویم لبخند زد؛ هیچ اثاری از احساس در چشمهای تو خالیاش موج نمیزد!
-مثل اینکه غذارو دوست نداری! اما باید بخوری.
بعد سوتی زد و کدو تنبل روی زمین که بعد از سوت آن، دست و پا در آورده بود بلند شد و به سویم آمد؛ بعد دهانم را به زور باز کرد و کمی از محتویات روی میز را به خوردم داد؛ همان لحظه از طعم بالهای سوسکها و خامی کردمها حالم بهم خورد و هرچه خورده بودم را بالا آوردم! زن که حالا اخمی بر روی چهره داشت به سویم آمد و دستانم را گرفت
-بسیار خب! شاید ملکه غذای لاغر هم دوست داشته باشد!
من را کشان کشان به بیرون از سالن و در محیطی باز که تزئین شده با تم هالووین بود، برد. از درختها ریسههایی به شکل مار آویزان بود و خفاشها و پروانههای سیاه رنگ در آسمان قرمز رنگ پرواز میکردند! مرا به سمتی برد که صدها نفر از این آدمها و همچنین حیواناتی عجیب و غریب در آنجا حضور داشتند؛ یکی از حیوانها خرگوشی چهار برابر من به رنگ سفید بود که سرش به شکل خروس و دمش مثل دم سنجاب! دیگری گاوی با سر کروکدیل و یکی دیگر سگی با چهار سر و پنجههای انسان! صدها حیووان این شکلی در آنجا حضور داشتند؛ زن من را به دست زنبوری که بالهای عقاب شکل و منقار داشت سپرد و زنبور من را در جلوی جمعیت برد و روی سکویی گذاشت. به رو به رو نگاه کردم؛ زنی درشت هیکل که اندازه خانهای ویلایی بود، در بالای مبلی دو برابر خودش نشسته بود و بیرحمانه انسانهایی بیگنـ*ـاه که پی در پی جیغ میکشیدند و دست و پا میزدند را در دهان غول پیکرش میگذاشت؛ حالا که دقت کردم او یک خون آشام بود! زیرا قبل از آنکه خوردن انسانها را شروع کند، اول خون آنها را تا جرعه آخر میمکید و بعد آنها را میخورد! به اطراف نگاه کردم که همه درحال گفتگویی بودند و وقت بود برای فرار من از معرکه مهیا بود! آرام آرام از روی سکو پایین آمدم و از زیر صندلیها گذر کردم؛ همانطور که مواظب بودم زیر دست و پای کسی له نشوم، متوجه شدم که دارم به انتهای مسیر میرسم و هرچه سریع تر میتوانم فرار کنم؛ آهسته آهسته و سـ*ـینه خیز به جلو میرفتم که احساس کردم در هوا معلق هستم! به پایین نگاه کردم، بله من واقعا چندین متر از زمین فاصله داشتم و موجودات روی زمین به من زل زده بودند؛ به وضعیتم نگاه کردم که متوجه شدم در دستان ملکه محسور هستم! با توام توانم جیغ کشیدم و دست و پا زدم تا به پایین بروم؛ ملکه خندهای سر داد که دندانهای نیش گندهاش بدنم را به لرزه در آورد! قرار است من در بین این دندانها خورد شوم؟! و خون بدنم تا جرعه آخر کشیده شود؟
جیغ میکشیدم و درخواست کمک میکردم
-یکی من را نجات دهد؛ الان من را میخورد! کمکم کنید!
ملکه لبخندی شیطانی زد و من را به سوی دهانش برد؛ بوی متعفن خون که از دهانش میآمد حالم را بهم زد! دندانهای نیشش بزرگتر شدند و به سوی گردن من نشانه رفتند؛ چشمهایم را بستم تا لحظه مرگم را نبینم! به یاد مادر، پدر و استفانی افتادم؛ چه روزهای خوبی داشتیم و الان شاید آنها فهمیدهاند که وارد خانه نشدم و دارند دنبالم میگردند! اشکهایم به روی گونههایم سر میخوردند و کل بدنم میلرزید؛ لحظهای بعد با درد بدی که در بدنم ایجاد شد، با تمام توان جیغی سر دادم و نور سفید رنگی به وجود آمد که آنقدر زیاد بود احساس کردم هر لحظه ممکن است چشمهایم آتش بگیرند! چند لحظه بعد، نور کم کم از بین رفت و احساس خفگی بهم رخ داد؛ هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم روزنهای برای تنفس پیدا کنم و بیمحابا دست و پا میزدم و جیغهایی خفه سر میدادم! کم کم خسته شدم و دیگر آخر خط بود؛ اما با کشیده شدن بدنم توسط فردی راه تنفس به ریههایم باز شد و فورا چشمهایم را باز کردم؛ چهره مادر رو به روی صورتم پدیدار شد
-استلا! دخترم نفس عمیق بکش؛ داشتی کابوس میدیدی!
با شنیدن کلمه " کابوس" فهمیدم که تمام آن اتفاقها خوابی بیش نبود؛ و من هنوز زندهام و توسط ملکه خون آشام کشته نشدم! نفسی از روی آسودگی سر دادم و مادر دستی به موهایم کشید
-خوبی استلا؟
لبخندی زدم و سر تکان دادم
-بله! خوبم.
دستی به روی موهایم کشید و لبخندی مهربان زد
-استراحت کن چون قرار است امشب خیلی خسته بشی؛ یادت که نرفته؟ امشب هالووین است!
کلمه هالووین مانند سیخی آهنین بود که در قلبم فرو میرفت! فعلا تا سالها میانه خوبی با هالووین ندارم. شاید هم دیگر اصلا شبهای هالووین خواب به سراغم نیاید!
چند دقیقه بعد که از خوب بودنم مطمعن شد، از اتاق بیرون رفت؛ من هم روی تـ*ـخت دراز کشیدم و پتو را تا پیشانیام بالا کشیدم و توجهی به خفاش پشت پنجره که از شاخه درخت آویزان شده بود، نکردم.
مسابقه هالووز ایونینگ | اختصاصی انجمن رمان۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: