خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: گردباد سرنوشت (جلد دوم درحوالی عشق و انتقام)
نویسنده: مبینا سیستانی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
خواستم فراموشت کنم؛ اما اسیر شدم؛
امان از گردبادی که از جنس سرنوشت باشد.
روز‌ها می‌گذرد
سال‌ها می‌گذرد؛
اما زمانی می‌ایستد که ساعت عاشقی‌ ست و دوباره عاشقت می‌کند.


در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Dojham، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 15 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من برای اولین بار چیزی را پیدا کرده ام
که می‌توانم آن را واقعا دوست داشته باشم
تو را پیدا کرده ام
تو همدم من هستی
بهتر از خودم
فرشته خوب من.
(فروغ خراسانی)


در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Dojham، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 15 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسته و کوفته از مهمونی اومدم.
در حالی که دهنم از خمیازه بسته نمی‌شد، شب بخیری به مامان و بابام گفتم و به سمت اتاقم که طبقه بالا بود، رفتم.
به محض وارد شدنم، کیفم رو روی رخت‌خوابم پرت کردم و رو به روی میز آرایشیم نشستم.
چشم‌های خاکستریم که با سایه دورش ست شده بود، حسابی خسته بود و هر کسی می‌تونست این رو بفهمه.
با کشیدن خمیازه‌ی دیگه، دستم رو به سمت تونر بردم و شروع به پاک کردن آرایشم شدم.
آرایشم رو با تونر پاک کردم و گردنبندم که حالت برگ داشت و زنجیر ظریفی بهش بود رو باز کردم و داخل جعبه جواهراتم گذاشتم.
موهام رو هم یه شونه زدم و به سرعت لباسم رو با تاپ شلوارک گشاد سفیدم عوض کردم.
در حالی که دیگه رمقی برام نمونده بود، به سمت رخت‌ خوابم رفتم و روش دراز کشیدم.
مهمونی امشب خیلی خوب بود؛ کلی با شیرین و دختر عمه سردار حرف زدیم و خندیدم؛ خداروشکر امشب نه مهرداد و نه مارال خواهرش نبودن، و من از دست نگاه بد مهرداد به خودم و گوشه و کنایه‌های مارال راحت بودم.
چون خیلی خسته بودم دست از فکر کردن برداشتم و خوابیدم.
صبح با صدای عذاب آور آلارم گوشیم بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و درحالی که کمرم تیر می‌کشید، ب سمت دستشویی رفتم و بعد چند دقیقه بیرون اومدم.
به سمت میز آرایشیم رفتم بعد از شونه کردن موهای پرکلاغیم، آزاد دورم گذاشتم.
از اتاق خارج شدم و از پله‌های مارپیچی پایین رفتم.
نگاهم رو از مبل‌های خاکستری و پرده‌های ست شده باهاش که به سلیقه من انتخاب شده بود، گرفتم و با مامان که داشت صبحانه می‌خورد، نگاه کردم.
اگه مثل قبل بودم چون حواسش بهم نبود قطعا با صدا بلند سلام می‌کردم که بترسونمش؛ اما حالا نه، نه آهو قبلم نه حوصله دارم.
صندلی رو به عقب کشیدم و نشستم و آروم گفتم:
- سلام صبح بخیر.
اما مامان برعکس من شاداب جوابم رو داد:
-سلام دختر چشم رنگی من؛ بیا صبحانت رو بخور.
ظرف پنیر و پسته ها خشک شده رو جلوم گذاشتم و برای خودم لقمه می‌گرفتم می‌خوردم که مامان خیلی بی‌مقدمه و یهویی گفت:
-نمی خواهی برگردی درست رو تموم کنی؟
خیلی وقت بود نرفته بودم دانشگاه؛ خودمم دلم می خواست درسم رو زود تر تموم کنم و به آروز بچگیم برسم و برای خودم شرکت بزنم!
از فکر بیرون اومدم و گفتم
-چرا، اتفاقا توی فکرش بودم، می‌رم دانشگاه باز برای ادامه درسم.
مامان فنجون قهوه‌اش رو روی میز گذاشت لبخندی زد و گفت:
-آفرین آهو، بهتره از گذشته فاصله بگیری.
و بعدم بلند شد و اومد طرفم بـ*ـو*سه ایی آروم روی سرم زد و رفت.
منم چند لقمه دیگه خوردم بلند شدم و به سمت پله ها رفتم و داخل اتاقم شدم.
به سراغ کمد سفید لباسیم رفتم و درش رو باز کردم یه مانتو دو تیکه به رنگ مشکی خاکستری پوشیدم یه رژلب هلویی هم به لـ*ـبم زدم یه شال خاکستری هم رنگ مانتوم پوشیدم.


در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Dojham، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 17 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشی و سوئیچ ماشینم رو از روی میز کامپیوترم برداشتم و از تاق خارج شدم.
نگاهی به سالن انداختم. مامان که نبود منم بیخیال خبر دادن بهش شدم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا، حرکت کردم.
وسط راه آب و گل مورد علاقه ترمه، گل رز آبی گرفتم.
ماشین رو نزدیک قطعه‌ای که امیر ترمه بود پارک کردم و به سمت مزارشون رفتم.
اول سنگ دوتاشون رو شستم بعدم گل‌هایی که گرفتم رو پر پر کردم و نشستم وسط سنگ دوتاشون.
تنها جایی که راحت بودم آرامش داشتم و فارغ از دنیایی که پر از بدی بی عدالتی بود اینجا بود برای من!
- دلم براتون تنگ شده! اصلا فکر این هستید که کلی آدم دل تنگ تون هستن؟ اصلا فکر این هستید که خیلی تنها شدم؟
اشکام جاری شدن روی صورتم!
بعد از کلی گریه که دلم آروم شد با امیر و ترمه خدافظی کردم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
همین جور بی‌هدف می‌رفتم که گوشی زنگ خورد؛ نیکا بود تماس رو وصل کردم که صداش داخل ماشین پخش شد:
- آهو میای بریم خرید؟
- الان‌؟
- آره.
-باشه نیکا، کجایی بیام دنبالت؟
-خونه خودمون بیا اونجا.
-باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم.
به سرعتم اضافه کردم تا زودتر برسم و به آهنگ بی‌کلامی که پخش می‌‌شد، گوش کردم.
جلو خونه نیکا اینا ترمز زدم که مصادف شد با باز شدن در حیاط توسط نیکا.
نگاهی بهش انداختم مانتو عروسکی یاسی با شلوار قد نود و شال مشکی روی سرش و کیف و کفش یاسی رنگی که با مانتوش ست کرده بود. رنگ یاسی فوق‌العاده بهش میومد سوار ماشین شد و گفت:
-سلام، چطوری؟
ماشین رو راه انداختم و گفت:
-خوبم تو چطوری؟
دستش رو برد سمت ضبط ماشین و آهنگ رو عوض کرد و گفت:
- منم خوبم، برو پاساژ.
سری تکون دادم و ماشین رو به همون پاساژی که گفته بود، کج کردم و رفتم حدوداً ۴۵ دقیقه فاصله بود.
ماشین رو به پارکینگ پاساژ بردم و بعد پارک کردن، پیاده شدیم.
درهای ماشین رو قفل کردم و همراه نیکا به داخل پاساژ رفتیم.
راستش من اصلا چیزی لازم نداشتم ؛ اما وقتی می‌دیدم که نیکا داره شال و مانتو لباساهای باحال تو خونه‌ای می‌خره منم خوشم می‌ومد.
دلم می‌خواست بخرم و منم گاهی وقتا یه چیزایی می‌گرفتم.
بعد از یکی دو ساعت خرید کردن با دست‌های پر از پلاستیک‌های خرید، از پاساژ بیرون اومدیم و به سمت پارکینگ رفتیم.
در ماشین رو باز کردم و پلاستیک های خرید رو رو صندلی عقب گذاشتیم و خودمون هم سوار شدیم.


در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 17 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به آینه جلو ماشین انداختم و شالم که کج شده بود رو درست کردم و بعد ماشین رو روشن کردم و به بدبختی از پارکینگ شلوغ پاساژ اومدم بیرون. ساعت یک ظهر بود و من به شدت گرسنم بود؛ مثل اینکه نیکا هم مثل من گرسنه بود که گفت:
- آهو برو یه رستوران یه چیزی بخوریم، مردم از گشنگی.
سری تکون دادم به معنی اره و بعد چند دقیقه جلو یه رستوران که همون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، ~ĤaŊaŊeĤ~، Mahla_Bagheri و 17 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری از تاسف تکون دادم و ماشین رو از دور برگردون دور زدم و راه خونه آرسین اینا رو در پیش گرفتم.
ماشین رو جلو خونشون نگه داشتم.
نیکا پیاده شد و از عقب پلاستیک‌های خریدش رو برداشت و اومد از شیشه جلو که پایین بود، گفت:
- آهو مرسی که اومدی خدافظ.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- کاری نکردم، سلام برسون خدافظ.
لبخندی زد و به طرف در خونه رفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 16 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رفتم جلو کنار مبل دونفر خاکستری رنگ وایستادم و کنجکاوانه به مامان نگاه کردم و گفتم:
- مامان؟
مثل اینکه اصلا متوجه من نشده بود که از ترس پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ دختر چرا مثل جنی؟
خنده‌ای کردم و نشستم رو روی مبل و گفتم:
- حالا مامان نگفتی قرار کی بیاد؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- خاستگار.
با حرف مامان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 16 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در اتاق باز شد و قامت فاطمه توی چهارچوب در، ظاهر شد:
- آهو خانم پدرتون کارتون داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- برو میام.
رفت بیرون منم بعد از کمی مکث کردن، از رو رخت خواب بلند شدم.
کش و قوسی به خودم دادم تازه از خواب بیدار شده بودم و باز دوباره خوابیده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم ۸ و نیم بود.
پوفی کشیدم داخل دستشویی رفتم. شیر آب یخ رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum، Mahla_Bagheri و 14 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوار شدم و در خونه رو با ریموت باز کردم و حرکت کردم.
ساعت از ده و نیم شب گذشته بود. مقصدم رو نمی‌دونستم؛ اما فقط دلم می‌خواست از خونه‌ای که روزی برام جای امن و آرومی بود دور باشم.
بی هیچ هدف و مقصدی تو خیابون‌ها می‌چرخیدم.
ساعت یازده و نیم شب شد؛ اما من هنوز سرگردان از این خیابون به اون خیابون می‌رفتم.
خسته و کلافه ماشین رو گوشه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum، Mahla_Bagheri و 14 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایا نه، نه، نه خدایا من هنوز ته قلبم آرتا رو می‌خواد چطوری تن بدم به ازدواج با کسی که نمی‌شناسم.
لقمه رو انداختم و با بغضی که جا خوش کرده بود تو گلوم گفتم:
- چرا می‌خواهید بدبختم کنید؟ چرا دارید با زندگی من بازی می‌کنید؟ خیلی سر بارتونم از اینجا می‌رم!
بلند شدم با گریه از پله‌ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم رو تـ*ـخت نشستم صورتم رو با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گردباد سرنوشت (جلد دوم رمان در حوالی عشق و انتقام) | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، ~ĤaŊaŊeĤ~، Tabassoum و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا