خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
خلاصه: یکی از فلسفی‌ترین آثار ادبی در ژانر وحشت، رمان «دراکولا»ی برام استوکر است که به وضوح با آثاری که پیش از آن درباره‌ی همین موضوع نوشته شده بود فرق داشت. برام استوکر با استفاده از داستانی درباره‌ خون‌آشامی به نام کنت دراکولا، عمیق‌ترین مسائل متافیزیکی درباره‌ی هستی انسان‌ها را به شیوه‌ای نوین مطرح می‌کند. آدام باروز در این مقاله به کمک نظرات هایدگر در معروف‌ترین اثرش «هستی و زمان» سعی در کاوش درباره‌ی این گونه مسائل دارد. در ابتدا نشان می‌دهد که چطور به کمک مفهوم «خودینگی» در هایدگر می‌توان نشان داد که شکارچیان خون‌آشام در رمان برام استوکر، برخلاف رمان‌های قبل از آن، با فرو کردن میخ‌های چوبی در قلب آنها صرفاً یک موجود وحشی را نمی‌کشتند، بلکه روحِ انسانی اسیر در بدن نامیرای آنها را آزاد می‌کردند. اما در ادامه با نقد فلسفه‌ی هایدگر و این واقعیت که هایدگر به حزب نازی پیوسته بود، نشان می‌دهد که این فلسفه می‌تواند به بیراهه کشانده شود؛ یعنی شاید اینکه شکارچیان خود را هستنده‌های خودینه‌ای می‌پندارند که باید خون‌آشام‌های ناخودینه را بکشند، به نوعی مانند نژادپرستی نازی‌ها تلقی شود.


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با این حال، بزرگترین نوآوری استوکر در این بود که از داستان‌های مربوط به خون‌آشام‌ها برای بررسی پرسش‌های متافیزیکی عمیق‌تر درباره‌ی ماهیت حقیقیت انسان استفاده کرد. استوکر به جای آنکه خون‌آشام را به عنوان هیولای گروتسک و سردی به تصویر بکشد، با در نظر گرفتن هسته‌ی خیری که در جسمی تا ابد نامیرا[۶] و بی‌خدا[۷] گیر افتاده است، به بررسی ترس‌های تراژیک و روانی انسان‌ها پرداخت. چنانچه از عنوان‌های اولیه‌ و موقتی که برای رمانش برگزیده بود معلوم است، ترس از نامیرا شدن، حتی بیشتر از خودِ کاراکتر کنت دراکولا تخیل استوکر را درگیر کرده بود. نخستین عنوان رمانش قرار بود «نامیرای مُرده» باشد و تنها چند هفته مانده به انتشار آن به «نامیرا» تغییر یافت. در واقع، خودِ کنت، به صورت فیزیکی فقط در حدود ۴۰ صفحه از ۳۰۰ صفحه‌ی کتاب وجود دارد. در بقیه‌ی صفحات کتاب به ترس کاراکترهای دیگر از دراکولا و اینکه در نظر آنها چگونه به نظر می‌رسد پرداخته شده است. ترس از نامیرا شدن، داستانِ دراکولا را به صورت منسجمی متقاعدکننده می‌کند.


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
توجه کنید که روشِ کشتنِ استوکر به شدت متفاوت است. در رمانِ اول، شاهدِ سلاخی کردنِ یک حیوانیم، درحالی که در رمانِ استوکر، شاهدِ آزادی روح یک انسانیم. نویسنده‌ی «وارنیِ خون‌آشام» میخ چوبی را صرفاً برای ارزشی که شوکِ وحشتناکِ آن دارد در قلب خون‌آشام فرو می‌کند. این عمل همراه با فریادی‌ست که راوی را از صحنه‌ی شیطانی دور می‌کند و توجه خواننده را به سوی ناظران ماجرا جلب می‌کند تا دیگر مجبور به دیدنِ نتیجه‌ی قتل نباشد. استوکر هم از این فریاد استفاده می‌کند، اما این کار باعث نمی‌شود که خواننده دیگر توجهی به تابوت نداشته باشد. اگر می‌خواستیم این دو صحنه را به صورت سینمایی بازسازی کنیم، در داستانِ وارنی، صحنه‌‌ای را که نمای نزدیکی از صورتِ کلارا را در حال فریاد زدن نشان می‌داد باید به سرعت برش می‌خورد تا شاهد صحنه‌ای طولانی از فرار مردم از کنار آن گور باشیم. در مقابل، در صحنه‌ی استوکر، دوربین بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خون‌آشام درنگ می‌کرد تا ویژگی‌های تغییرشکل‌یافته‌ی او را بزرگ‌نمایی کند. استوکر تغییر در نگرش قاتلانِ خون‌آشام را به تصویر می‌کشد؛ شکارچیان از کسانی که از خون‌آشامان متنفرند و تشنه‌ی خون «چیزهای ناپاک و پلید»اند تبدیل به کسانی می‌شوند که قدرِ «حقیقت»ِ لوسی را می‌دانند. کشتنِ خوش‌آشام از نظر «شکارچیانِ خون‌آشام»ِ استوکر صرفاً برای برآورده کردنِ عطشِ خون یا مبارزه با شیطان نیست، بلکه هدف آنها «آزاد کردن» انسانیتی‌ست که در موجودِ غیرانسانی «اشتباهی»[۱۱] گیر افتاده است.


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مینا هارکر[۱۲] برای افزایش روحیه‌ی شکارچیان، درحالی که دارند آماده‌ی شکارِ کنت در ترانسیلوینیا[۱۳] می‌شوند، به آنها یادآوری می‌کند که باید دلشان برای روح بیچاره‌ای بسوزد که در بدنِ نامیرای کنت گیر افتاده است:

از شما می‌خواهم که در طولِ این ماجرای وحشتناک یک چیز را به خاطر بسپارید. می‌دانم که باید با او بجنگید و او را نابود کنید، همانطور که لوسیِ اشتباهی را نابود کردید تا لوسی حقیقی بتواند به حیات خود در آخرت ادامه دهد؛ اما این کار از روی نفرت نیست. آن روح بیچاره‌ای که این بلا بر سرش آمده است، غمگین‌ترین موجود است. فقط به این فکر کنید که وقتی بخش شرِ وجودش نابود شود، تا بخش نیک وجودش بتواند به حیات روحانی جاودانش ادامه دهد، چقدر خوشحال خواهد شد. دل شما هم باید برای او بسوزد، گرچه این امر نباید جلوی شما را برای نابود کردنش بگیرد. («دراکولا»، صفحه‌ی ۲۶۸ و ۲۶۹)


در رمان‌های خون‌آشامی پیش از «داکولا»، کشتن خون‌آشام توسط شکارچیان به این شکل به تصویر کشیده می‌شد که گویی شکارچیان در حال سلاخی کردن یک حیوان‌اند. اما در رمان دراکولا، شکارچی به این دلیل خون‌آشام را می‌کشد که روح انسانیِ اسیر در جسم نامیرای خون‌آشام را آزاد سازد. درست است که فرو کردنِ میخ چوبی در قلب خون‌آشام‌ها باعثِ مرگشان می‌شود، اما این مرگ درواقع همچون پادزهر گیر افتادن آنها در جایگاهی «اشتباه» است و آنها را دوباره تبدیل به موجوداتی «حقیقی» می‌کند.


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
از نظر مینا، انسانیت امرِ «حقیقی» و خون‌آشام بودن «اشتباه» است. شکارچیان پیش از این دوستش، لوسی وستنرا، را کشته‌اند. فرو کردن میخی چوبی در قلبش باعث شده است تا خون‌آشام بودنش درمان شود، گویی کشتنش پادزهرِ جهت‌گیری «اشتباه» او به سوی خون‌آشام شدن است. لوسیِ مُرده، لوسی «حقیقی»ست، درحالی که تجسم نامیرای او لوسی «اشتباهی»‌ست.

بزرگترین کمکِ استوکر به افسانه‌ی خون‌آشام این بود که توجه ما را نه تنها به خشونت‌های فیزیکی و وحشتناک مکیدنِ خون، بلکه بر ترس روانی نگران‌کننده‌تری معطوف کرد، یعنی ترس از «اشتباه» شدن، مردن، اینکه بخش طبیعی وجود فرد از بین برود و جوهره‌ی «حقیقی» انسان در پوست و استخوانی رنگ‌پریده و نامیرا پوشانده شود. یکی از ویژگی‌های همیشه متقاعدکننده‌ی دراکولا این است که این هیولا عمیق‌ترین باورهای متافیزیکی ما را نابود می‌کند. جاناتان هارکر[۱۴] در ترانسیلوینیا می‌نویسد: «حالا عمقِ زندگی‌ام را می‌شناسم.» («دراکولا»، صفحه‌ی ۴۵) گرچه این دانش برای او ترسناک است، باعث تمایز او از دراکولا می‌شود که زندگی بی‌پایانش هیچ عمقی ندارد. زندگی‌اش از ازل تا ابد، از پرتگاهی به پرتگاه دیگری گسترده شده است. وجه اشتراک تمام انسان‌ها این است که همه روزی می‌میرند؛ زندگیِ خون‌آشام دنباله‌ی متزلزی از خون خوردن‌هایی‌ست که منکرِ این وجه اشتراک است چون باعث نامیرایی او می‌شود. دراکولا در یکی از مکالمه‌های اولیه‌اش با هارکر، تمایلش برای رفتن به لندن را توضیح می‌دهد:


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرزو دارم در خیابان‌های شلوغ لندن بزرگِ شما قدم بزنم، میان جریان و حرکت انسان‌ها باشم و زندگی، دگرگونی‌ها، مرگ و در تمام چیزهایی که انسان‌ها را انسان می‌کند با آنها شریک شوم. («دراکولا»، صفحه‌ی ۲۶)

می‌توان این حرف دراکولا را نگاهی گذرا به خودِ «حقیقی» دفن شده‌ی دراکولا که تقلا می‌کند تا بخشی از انسان‌ها باشد، درخواست موجود تغییرناپذیری برای درکِ تغییر، درخواست موجود نامیرایی برای درکِ مرگ و درخواست موجودی بیگانه برای شریک شدن در جامعه‌ی انسانی دانست.

فلسفه‌ی مرگ

مرگ به ما می‌آموزد تا انسان‌های «حقیقی» باشیم. سی سال بعد، فیلسوفی آلمانی به نام مارتین هایدگر[۱۵] دقیقاً همین درس برگرفته از داستانِ «دراکولا»ی استوکر را تکرار می‌کند. در کل سنت فسلفه‌ی غرب، در کتاب «هستی و زمان» است که مرگ اساسی‌ترین نقش را بر عهده دارد. بینش اصلی که اساسِ مطالعه‌ی هایدگر درباره‌ی هستی‌ست عبارت است از ۱) مرگ نمی‌تواند عملی عمومی باشد و باید به تنهایی با آن مواجه شد و ۲) زندگی بدون مرگ از نظر اگزیستانسیالیستی بی‌معناست.

هایدگر فلسفه‌ی غرب را تغییر نداد ولی امیدوار بود تا بتواند به شکلی رادیکال مرکز تمرکز آن را تغییر دهد. به باور او اشتباه فلسفه‌ی غرب این است که معرفت‌شناسانه است و نه هستی‌شناسانه. این اصطلاحات ظاهر ترسناکی دارند اما در واقع به سادگی می‌توان آنها را تعریف کرد. معرفت‌شناسی مطالعه‌ی این است که چطور چیزهایی را می‌دانیم. هستی‌شناسی مطالعه‌ی این است که (در میان چیزهای دیگر) ما چیستیم. هایدگر می‌نویسد کل سنت فلسفی از افلاطون گرفته تا دکارت و کانت درباره‌ی این است که ما چطور دانشی را درباره‌ی جهان به دست می‌آوریم. مثلاً در کتاب اصلی کانت، «نقد عقل محض»، چنین نتیجه گرفته می‌شود که ما همیشه به کمک مقولات مشخصی مانند زمان و مکان با جهان مادی مواجه می‌شویم، یعنی ایده‌هایی که فراگرفته نمی‌شوند، بلکه شهودی‌اند. هایدگر احساس می‌کرد تمام این‌ها خیلی خوب‌اند، اما دلیل ناموفقیت‌شان این است که ترتیب درست را رعایت نکرده‌اند. چطور می‌توانیم درباره‌ی اینکه چگونه چیزهایی را می‌دانیم صحبت کنیم، درحالی که هنوز تصمیم نگرفته‌ایم که وقتی می‌گوییم «ما» دقیقاً به چه چیزی داریم اشاره می‌کنیم؟ آن «هستنده‌ای» که زمان و مکان را می‌شناسد چیست؟ آیا ویژگی‌های بنیادینی دارد که همه بر سر آنها توافق داشته باشیم؟


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

ZaHRa

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,637
امتیاز واکنش
18,994
امتیاز
373
زمان حضور
74 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
هایدگر استدلال می‌کند که هستی‌شناس او، «هستی‌شناسی بنیادین» است، چون از تمام توضیحات بیولوژیکی و اجتماعی درباره‌ی ماهیت انسان فراتر می‌رود تا به هسته‌ی متافیزیکی اصلی‌تر و عمیق‌تر چیستیِ ما دست یابد. برای آنکه درک کنیم چه چیزی برای هستی بنیادین است، هایدگر پیشنهاد می‌کند که باید آنچه را که در هستی‌مان حقیقتاً «خودینه»[۱۶] است از دانشِ «ناخودینه»‌ی[۱۷] عمومی و هرروزه‌ی هستی جدا کنیم. ما از پیش، عمیقاً می‌دانیم که چه چیزی هستیم، اما تمامِ حواس‌پرتی‌ها و فریب‌های زندگی روزمره این دانش ما را تیره و تار کرده‌اند. بنابراین هایدگر در «هستی و زمان» توضیح می‌دهد که همیشه روشی حقیقی و اشتباه برای «هستی» وجود دارد. در زندگی روزمره‌ی ما که به صورت ماشینی از ساعت ۹ صبح تا ۵ عصر کار می‌کنیم، «از رابـ*ـطه‌ی اولیه و ابتدایی اصلی‌ با هستی‌مان جدا شده‌ایم.»


این واقعیت که فلسفه‌ی غرب از زمان دکارت به این طرف مسئله‌ی شناخت را موضوع محوری خود قرار داده است برای هایدگر جالب بود. اما او با معرفت‌شناسی سنتی مخالف بود و آن را منطبق با واقعیت وضع موجود نمی‌دید. ما وقتی به جهان می‌نگریم از آن جدا نیستیم، بلکه جزء جدایی‌ناپذیر جهانیم؛ و هستیِ ما را بدون حضور در نوعی جهان نمی‌توان به تصور در آورد. راز اصلی، هستی‌ست، نه شناخت. هستی و بودنی که ما از آن آگاهی بی‌واسطه و شبهه‌ناپذیر داریم هستیِ خودمان است. به باورِ هایدگر بهترین نحوه‌ی برخورد با مسئله‌ی وجود دست زدن به تحلیلی پدیدارشناسانه است از این امر که وقتی از وجود خود آگاهیم از چه آگاهیم. و این آغازگر کتاب «هستی و زمان» اوست.
ادامه دارد.
منبع: فلسفیدان


*هایدگر، شکارچیِ خون‌آشام: نامیرایان و هستی‌شناسی بنیادی*

 
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، SelmA، YeGaNeH و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا