خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Fatima.masoumi

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/8/22
ارسال ها
124
امتیاز واکنش
176
امتیاز
103
سن
17
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی بود یکی نبودفرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،فرید به پدربزرگ گفت: "بابا بزرگ... من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم."پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:"آخ جون بابابزرگ... پارک.. بریم بازی کنیم."

و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.فرید گفت: "بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟"پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: "الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان."اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.حسابی خسته و گرسنه شده بودند.فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: "کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون."در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: "هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند."بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.


قصه کودکانه ماجرای فرید و پدربزرگ

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا