- عضویت
- 1/8/22
- ارسال ها
- 124
- امتیاز واکنش
- 176
- امتیاز
- 103
- سن
- 17
- زمان حضور
- 1 روز 5 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی بود یکی نبودخرس کوچولویی بود به نام تدیتدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: "تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟"- "دنبال آخرین ستاره ی پاییز."" برای چی؟"" برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه."جوجه تیغی گفت :"واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته."همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: "تدی... جوجه تیغی... میاین باهم بازی کنیم؟"جوجه تیغی کوچولو گفت: "نه... ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه."خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: "بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!"
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"تدی گفت: "نه...نه... اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه."سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"تدی گفت: "نه...نه... اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه."سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن
قصه کودکانه تدی و ستاره ی آرزو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com