- عضویت
- 1/8/22
- ارسال ها
- 124
- امتیاز واکنش
- 176
- امتیاز
- 103
- سن
- 17
- زمان حضور
- 1 روز 5 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.سنجاب، مشغول درست کردن لانه ای توی دل تنه درخت بود.خرگوش فریاد زد: - سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک پشت پیر را دید. لاک پشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:آقای لاکپشت! می توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.خرگوش گفت:
قصه کودکانه خرگوش سفید عجیب
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com