خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

اسم رمان: کابوس با چشمان باز
ژانر: جنایی_مافیایی، عاشقانه
نویسنده: آیدا کاربر انجمن رمان ٩٨
ناظر محترم رمان: M O B I N A
خلاصه:
در گذشته زمانی‌که سیزده سال بیشتر نداشتم. کابوسی بیدادگرانه، بر من تاخت؛ تا خانواده‌ام را برباید و مرا غرق در خون آنان رها سازد. حالا پس از گذشت یازده سال من هنوز با نگریستن به صحنه‌ای آشنا، شنیدن رایحه عطری دل‌انگیز یا حتی صدایی، به کابوس یازده ساله‌ی خود باز می‌گردم اما، تمام این‌ها هیچ‌گاه مانعی بر سر راه من نبود؛ زیرا همان‌گونه که نیچه گفت:« آن کس که چرایی زندگی خود را یافته باشد، با هر چگونگی خواهد ساخت.» من چرایی خود را در گرفتن تقاص خون ریخته شده خانواده‌ام، در نبود دست نوازشگر پدرم یا لالایی های شبانه مادرم یافتم. پس او را یافتم اما، اکنون باید ببخشم و بگذرم از او و آن‌چه کرد تا تنهاتر نشوم؟ یا کینه ده ساله را به ثمر بنشانم؟


V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، نگار 1373 و 39 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
حسادت، انگلی که توی وجود همه‌ی ما ریشه زده.
اما حسادت همه را به یک اندازه هم شکنجه می‌کند؟ مطمئنا نه، آدم‌های خوشبختی هستند که می‌توانند چشم روی این شکنجه ببندند و از آن بگذرند؛ ولی آدم‌های بداقبال نیز هستند، آنان چنان درد می‌کشند که در آخر دستشان را به خون آلوده می‌سازند، چرا که فکر می‌کنند این کار آرامش رفته را باز می‌گرداند اما، سخت در اشتباه هستند.
خون، هرکسی به یک شکل انتقام می‌گیرد؛ یکی به دست قانون یکی هم با کشتن قاتل، و من انتقامم را با نابود کردن تمام آنچه که او زندگی‌اش را صرف ساختنش کرده بود، گرفتم. من خون ریخته شده با خاکستر کردن ثمره‌ی زندگی او گرفتم.
حالا می‌خواهم بگویم، پیش از آن که تمام آنچه که گذشت از یاد همه محو شود. اگر چه زمان زیادی نگذشته اما پس از آن روز که مانند بمب زندگی‌ام را ویران ساخت، زمان شکلی دیگر به خود گرفت. باید بگویم اما نه از آن روز زیرا باران سیلی که خانه‌ام را از بنیان کند، مدت‌ها پیش از آن شروع به باریدن کرده بود.


V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 37 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یکم
فصل اول: چهره دروغین
چهره دروغین باید چیزی که قلب دروغین می‌داند را پنهان کند.
(مکبث، ویلیام شکسپیر)

دی ماه 1400
بدون شک دو ساعت پیش که به بانک حمله کردیم هوایش چنین گرم و مزخرف نبود، اشتباه می‌کردم! این را به دانه‌های عرق سرازیر از سر و رویم بگو. خدای من! بانک بود یا کوره آدم سوزی هیتلر؟ وقتی سیستم گرمایشی افتضاح است، صندلی‌های چرم و وسایل پر زرق و برق به چه درد می‌خورد، همه‌ی آن‌ها به خورد توی سرشان. انگار گرما برای وخیم کردن اوضاع کم بود پس عطر تلخ حسام با رایحه خون در هم آمیخته شدند و حالم را بدتر کردند، این عطر را می‌شناختم اما، از کجا؟ وقتی تک تک اعضای بدنت می‌خواهند از موقعیتی بگریزند، یادآوری خاطرات تلخ یک عطر دیگر اهمیتی ندارد، می‌خواستم از آن جهنم بگریزم اما، ماموران ویژه با لباس سیاه و چهره‌های خشمگین که پشت نقاب مخفی بود، سدی بی‌عبور بودند. ناله‌های مامور زخمی بلند شد و چند زن زدند زیر گریه، این هم از ضربه آخر، طناب نامرئی دور گردنم سفت‌تر شد، مشت به سـ*ـینه کوبیدم شاید راه نفسم باز شود اما چه فایده، لعنتی از آسمان و زمین بلا می‌بارید. صندلی چرم مدیریت را به قصد اتاق گروگان‌ها بدرود گفتم. مگر وظیفه مراقبت از آن‌ها به عهده‌ی کامیار نبود! مشغول چه غلطی بود که از خفه کردن آن‌ها مهم‌تر بود؟ رفتم تا بگویم:
- خفه می‌شید یا خفتون کنم؟
قضیه ساده بود، وقتی صاحب قدرت هستی، می‌توانی بدون عذاب وجدان عصبانیتت را سر ضعیف‌تر از خود بشکنی. می‌خواستم سرشان فریاد بکشم اما، دختری را دیدم هم سن و سال خودم، که موهای مشکی‌اش بی‌مهابا روی صورتش ریخته بودند و او در کنار میز چوبی روی زمین سفید و براق بانک چمباتمه زده بود، با دستان لرزان و بسته جلوی دهانش را گرفته بود و اندک صدایش را سرکوب می‌کرد، با دیدنم چشم در چشم من دوخت، یاد دختری با صورت خون‌آلود و کبود از ذهنم گذشت، نگاه او نیز پر از تنفر بود، تقصیر من بود. صدای بم کامران در هدفون پیچید:
- آترین، آقای ادعا به کمک احتیاج داره، می‌تونی توجه همه رو به خودت جلب کنی؟
همه یعنی همه، بدون استثنا. با لبخند همان‌طور که به سمت در بانک می‌رفتم هودی مشکی‌ام را مرتب کردم. این بهترین فرصت بود، برای رهایی از دست بختکی که با تمام توانش بر گلویم چنگ زده بود و آن را می‌فشرد.کامیار از پشت سر صدایم زد، توجهی نکردم و به صدای غیژ غیژ پوتین قهوه‌ای رنگم گوش سپردم و او را با بیست گروگان در بانک رها کردم. درب شیشه‌ای بانک را بی‌توجه به بمب‌های چشمک زن رویش گشودم، قدم به هوای تازه گذاشتم. با اولین قدم برف نو که از آسمان پلید بر سر شهر سیاه می‌بارید همراه هوای یخ‌زده زمستان به سمتم هجوم آورد. طناب دور گردنم باز شد و سوزِ سرما بر تنم چنگ انداخت؛ تنم می‌لرزید، برای سرما یا اسلحه‌های مامورانی که مرا نشانه گرفته‌ بودند؟
قلبم را هدف گرفته ‌بودند یا سرم را؟ انگار می‌توانستم صدای تک‌تیراندازهای استتار کرده در پشت پنجره‌های ساختمانِ بلند و عظیم مقابل را بشنوم؛ می‌گفتند:
- قربان سوژه در تیررسِ، چی دستور می‌دید؟
سمت دیگر خط، سرگرد جویان چه دستوری صادر کرد؟ دستانم که در میان دستکش‌های مخملی سیاه پنهان شده بود را بالای سر گرفتم و از پشت نقاب جغد سفیدی که پیشانی و چشم‌های سیاهم را در پشت خود پناه داده بود و پرهای سفیدش را تا گونه‌‌های برجسته و بینی‌ام پایین کشیده بود، فریاد کشیدم:
- من مسلح نیستم!
سوزِ سرمای زمستان کمی آرام‌ گرفت. زیر چشمی ‏اطراف را از نظر گذراندم، ماشین‌های سبز و سفید و مشکی پلیس که نور چراغ گردان چندتایی از آن‌ها هنوز روشن بود و همراه با ون‌های سیاه پلیس ویژه تمام جاده‌های منتهی به بانک را مسدود کرده بودند. برف بی‌اعتنا روی لباس سیاه ماموران ویژه که تا دندان مسلح بودند نشسته بود و آن‌ها با غرور دشمن پیش روی خود را با اسلحه‌های آماده به شلیک نشانه گرفته بوند. می‌توانستم مردم هیجان زده را پشت سرشان ببینم، می‌خواستند بدانند چه ماجرای هیجان انگیزی در شرف وقوع است، مستاصلانه موبایل خود را بالا گرفته و مشغول ثبت لحظه بودند. تلاش ماموران امنیتی پرغرور برای متفرق کردن‌شان کاملاً بر باد رفته بود. قدمی جلوتر رفتم و سرگرد جویان جلو آمد و برف روی اورکت‌ مشکی‌اش بر آسفالت خیابان فرو افتاد. انتظار دیدنش را داشتم، او و سرهنگ برای یافتن مدرکی محکمه پسند علیه کامران و آقاخان دنیا را زیر و رو کرده بودند، هرگز چنین فرصتی را از دست نمی‌دادند. سرگرد جویان مثل همیشه کت سرمه‌ای با پیراهنی کمی روشن‌تر از آن به تن داشت و موهای گندمی کوتاهش را به عقب فرستاده بود.


V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، Analy^ و 40 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
خدای من! این مرد هیچ‌گاه تغییر نمی‌کرد،‌ پوشیدن لباس فرم برای او کاری محال بود. در میان ماموران ویژه دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. سرگرد بلندگو به دست، با چهره‌ای آرام و چشمانی بزرگ و بی‌قرار قدم دیگری برداشت و با صدایی که دل‌سوزیِ پدرانه‌ در آن موج می‌زد گفت:
- تصمیم درست و عاقلانه‌ای گرفتی، قول میدم قاضی زمان صدور حکم این رو در نظر بگیره، حالا دستات رو بذار روی سرت و آروم بیا جلو.
نگاهم از انبوه برف که به سرعت می‌بارید و خود را تسلیم زمین می‌کرد، گذشت و مقابل سرگرد ایستاد، آه خدای من! موجب تأسف بود که دوست دیرینه پدرم را تا این حد شکسته می‌دیدم. بر زمین خفتهِ‌ی جلوی بانک نشستم و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد، بلند و رسا فریاد کشیدم:
- بی‌خیال سرگرد نیومدم خودم تسلیم کنم، فقط اومدم برف رو تماشا کنم.
و شاید هم تو را در میان ماموران ببینم! سرگرد جویان ابرو‌های‌ مشکی‌اش را درهم کشید و عصبی خندید:
- می‌تونم دستور بدم بهت شلیک کنن.
سرگرد جویان بود دیگر، در آنی از لحظه صدایش از دل‌سوزیِ پدرانه تهی می‌شد تا آن‌جا که شک می‌کردی اصلا چنین لحنی وجود داشت. بی‌تفاوت شانه‌ بالا انداختم:
- هرجور مایلی سرگرد ولی، مراقب اثر پروانه‌ای باش، چون فقط دستور شلیک به من رو نمیدی، دستور به شلیک به بیست نفر داخل بانک رو هم میدی به همین سادگی.
هوای بی‌روح زمستانه را به درون ریه‌هایم کشیدم و سـ*ـینه‌ام از بی‌رحمی و سردی آن به درد آمد. با صدایی دردمند و مظلوم گفتم:
- سرگرد، دوست دارم باهات رخ به رخ مذاکره کنم، مثل مذاکرات ایران با پنج به علاوه یک ولی، در شرایط یکسان نیستیم؛ تو بلندگو داری و من باید داد بزنم. نظرت چیه شمارت رو بهم بدی تا باهات تماس بگیرم، این‌طوری عدالت رعایت میشه.
پوزخند موذیانه‌ای زد و با موبایل در دستش شماره‌ای را گرفت. لحظه‌ی بعد تلفن داخل بانک به فریاد در آمد و کسی آن را برداشت. سرگرد پشت بلندگو گفت:
- این خانم کوچولو می‌خواد مذاکره کنه، شما چی؟
خانم کوچولو؟! آه خدای من! من دیگر بزرگ شده بودم. با هیجان فریاد کشیدم:
- سرگرد با اونا صحبت نکن، اون‌ها دست‌های فاسد پشت‌ِ پرده هستن. من از رفیقت دستور مذاکره دارم.
با دو دست جلوی دهانم را گرفتم تا هیجانم را از شیطنتی که قصد انجام آن را داشتم پنهان کنم و وانمود کردم کودکی‌ام که به او گفته‌اند چیزی را نباید بگوید ولی، او آن را گفته. # سرگرد بی‌درنگ با چشمان بزرگ و میخ‌کوب شده رویم، تلفن را قطع کرد و بدون فکر شماره‌اش را گفت، در تله‌ام افتاد، پیش‌ از آن‌که چهار رقم آخر را بگوید، دکمه اتصال را زدم و تماس برقرار شد. با بی‌احساسی سرخوشانه‌ گفتم:
- سلام جناب سرگرد، حال و احوال؟ سرگرد، بعد این همه سال هنوز شمارت رو عوض نکردی؟
فهمیده بود قصد آزارش را دارم پس با خشم مردانه‌ی مخصوص به خودش بی‌مقدمه چینی گفت:
- شما بچه‌ها می‌دونید خودتون تو چه دردسری انداختین؟
گوشم را از روی کلاه مشکی روی سرم خاراندم با گیجی گفتم:
- دسر؟! کدوم دسر؟ آهان منظورتون دردسره. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ما اصلا زمان زیادی صرف نقشه کشیدن نکردیم، برعکس صبح بیدار شدیم، دیدیم آدرنالین خونمون افت کرده، گفتیم چی‌کار کنیم؟ چی‌کار نکنیم؟ انگشت کوچیکه گفت بریم دزدی؛ به‌ همین سادگی!
مامور ویژه‌ای که قدش بلند‌تر از بقیه بود جلو آمد و در کنار سرگرد ایستاد، تو را شناختم حتی با نقاب مشکی، که چشمانت پرچم طلایی‌ صلح بود، گرمابخش قلبم. مثل همیشه در کنار سرگرد ایستادی، بی‌صدا زمزمه کردم آروین، آروینِ من، تو آتش عشق در قلبم بودی. سرگرد جویان خونسرد دست چپش را پشت کمر گذاشت و گفت:
- بهتره تا دیر نشده و کسی آسیب جدی ندیده، خودتون رو تسلیم کنید.
لبخند زدم و دامم را گسترش دادم:
- بی‌خیال سرگرد، وزیر خیلی تعریفت رو می‌کرد. راست گفتن: شنیدن، کی بود مانند دیدن.
سرگرد جویان با شنیدن لقب کامران، سر و چانه‌‌ی کوچکش را بالا گرفت، خیره و پرقدرت نگاهم کرد:
- بچه‌بازی بسه، برو به وزیر بگو خود بیاد.
جمله آخر را با چنان تأکید و دستوری ادا کرد که فقط کسی که نیمی از عمر گران خود را در نظام دستور داده می‌توانست این چنین کلمات را محکم بر زبان بیاورد. او در مورد هدف اصلی ما می‌دانست؟ بی‌شک کامران حریف قدرتمندی داشت. با خوش‌حالی دست روی پایم کوبیدم و وانمود کردم در مورد لقب کامران چیزی نمی‌دانستم:
- خدای من شما بهش لقب دادید! چه لقب خفنیه، لقب من چیه؟


V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 38 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
با جدیت گفت:
- خانم کوچولو، یک خانم کوچولو که به‌جای عروسک تفنگ برداشته و فکر کرده خیلی گنده شده. عمویی برو بگو بزرگترت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 29 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
خشم با قرشی آرام زبانه کشید و هیاهویی آرام بلند شد. بی‌تفاوت کمی از لواشکم را خوردم:
- سرگرد ناراحت نشو دیگه! نکنه به‌خاطر این‌که وزیر نیومد مذاکره کنه داری غصه می‌خوری؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 28 نفر دیگر

zeynabeslami

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/22
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
1,824
امتیاز
128
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
7 روز 4 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
حسام با نقاب مشکی روی صورتش از پشت درهای شیشه‌ای چیزی گفت و من از میان تمام کلماتش فقط گمشو را تشخیص دادم.
- خودت گمشو مردک الدنگ، بی‌شعورِ بی‌نفهم.
حسام از پشت در شیشه‌ای بانک لـ*ـب زد شاید هم گفت:
- میگم گمشو بیا تو.
- ها؟ بیام تو؟ عمرا اگه به اون کوره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان کابوس با چشمان باز | zeynabeslami کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 24 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا