پارت اول
فصل اول:نگهبان مقدس
(دو ماه پیش)
نمیدانم کجا هستم! ترس تمام وجود مرا احاطه کرده است. با سرعت بخشیدن به پاهایم تلاش میکنم که خودم را از این بیابان که انگار هیچ پایانی ندارد؛ نجات دهم. پسرکی در تیررسِ نگاهم قرار میگیرد با خوشحالی به سمت او حرکت میکنم اما هرچه تلاش میکنم به او نمیرسم و صدای او در حالی که بدن نیمه جان زنی را در آ*غو*ش گرفته است در سرم میپیچد:
- مامان، تورو خدا تنهام نذار! من بدون تو چیکار کنم؟
با صدای خنده ای که میشنوم سر جای خود میایستم و تلاش بیهوده خود را برای نزدیک شدن به آن پسرک تمام میکنم و به سمت منبع صدا که حالا خندههایش تبدیل به قهقهه شده است؛ نگاهی میاندازم. دخترِ زیبایی را میبینم که با خوشحالی به نامه داخل دستانش نگاه میکند و با قهقهه به دور خودش میچرخد.
صدای التماس های پسرک که در پشت سرم قرار دارد، بلند تر میشود. غم تمام وجودم را فرا میگیرد. سرم را پایین میاندازم و به پاهای برهنهام که به خاطر دویدن در این بیابان غرق در خون شدهاند نگاه میکنم، با احساس نگاه شخصی که در طرف راستم قرار دارد به آنطرف مینگرم، پسرک کوچکی را میبینم که با ذوق به من میگوید:
- اگه تونستی منو بگیری!
با تعجب به او نگاه میکنم و هنوز قدم اول را برنداشته بودم که زنی خنده کنان از کنارم میگذرد و به دنبال پسرک میدود.
با ترس سر جای خود میخکوب میشوم.
صداهای اطرافم بلند و بلند تر میشوند با آشفتگی به روی زمین مینشینم و دستانم را به روی گوشهایم میگذارم و سپس شروع به جیغ زدن میکنم و صدایی در اعماق ذهنم فریاد میزند؛ تو آنها هستی و آنها تو!
داخل اتاقم بیدار میشوم؛ به روی تـ*ـخت خوابیده
ام؛ چشم های نیمه بازم را در اطراف اتاق میچرخانم. مادرم را در آستانه در اتاق میبینم که متوجه بیدار بودن من نشدهاست و گویی دارد با عصبانیت سر شخصی فریاد میزند و میگوید:
- مثل اینکه متوجه نمیشید! دیشب تولد ۲۰ سالگیش بود؛ دارم بهتون میگم ارتباط ذهنیشون برقرار شده!
چشمهایم را کامل باز میکنم، خشک بودن گلویم مرا به سرفه می اندازد.
مادرم با استرس نگاهی به من میکند و به سمت پارچ و لیوان روی میز میرود و بعد از ریختن آب درون لیوان گوشه تـ*ـخت مینشیند و لیوان آب را به دهانم نزدیک و کمک میکند تا جرعه ای از آن بنوشم.
با چشمانی که از خستگی زیاد به سختی آنهارا باز نگهداشتهام اشارهای به در نیمه باز اتاق میکنم و میگویم:
- بابا بود؟ دعوا میکردید؟
مادرم با اضطراب دستش را به روی پیشانیام میگذارد و میگوید:
- آره عزیزم. حال خرابت بهخاطر آرتینه؟ اگه دلت راضی به این وصلت نیست؛ بگو تا با بابات صحبت کنم؛ میدونی که ما تورو هیچوقت مجبور به انجام کاری نمیکنیم.
نگاهی به صورت تپل مادرم و چشمان عسلی رنگش که نگرانی در آنها نشسته بود میاندازم، کسی که ۲۰سال من را به جای مادری که گوشه یتیم خانه رها کرده بود بزرگ کرد؛ برای کم کردن نگرانیاش تصمیم میگیرم؛ درمورد پریشانی که از دیشب مرا در آ*غو*ش گرفتهاست و حس های عجیبی که تجربه میکنم و تحت کنترل من نیستند صحبت نکنم و با تمام انرژی کمی که در من باقی مانده است به لبانم حالت لبخند میدهم و میگویم:
- به بابا جان هم گفتم؛ مطمئن باشید هیچ اجباری نیست.
مادرم لبخندی میزند و سپس دست راستم را نوازش میکند و میگوید:
- باشه عزیزم، میرم برات ناهار بیارم.
و سپس به سمت در اتاق حرکت میکند. چشمانم را میبندم و به حرفهای پدرم در شب تولدم فکر میکنم؛ به اینکه مجبور به ازدواج نیستم، وصرفا مورد تائید بودن آرتین نباید تنها دلیل جواب مثبت من باشد، و در مقابل حرفی که خودم برای آرام شدن پدرم زدم:
- بابا جان، حس میکنم که میتونم با آرتین زندگی خوبی را داشته باشم و مطمئن باشید که هیچ اجباری پشت جواب مثبتم نیست.
حرفم دروغ محض بود و حق با پدرم بود. من فقط آرتین را بخاطر مورد تائید بودن و علاقهاش به خودم قبول کردم.
آرتین هم مثل پدرم در نیروهای محافظت از شهر کار میکرد. از کودکی می شناختمش و میدانستم که به من علاقه دارد و داخل دنیای کوچک من همین شناخت و علاقه یک طرفه از جانب او، کافی بود و راه فراری بود، برای حس سربار بودنم در این خانواده دوست داشتنی، حتی اگر این حس غلط باشد!
(زمان حال)
با ضربه محکمی که به میز میخورد، از جا میپرم و از فکر سرزمینی که ۲۰ سال درونش زندگی کردهام و انسانهایی که ۲۰ سال کنارم بودند بیرون می آیم. و با راشا که با نگرانی آنطرف میز ایستادهاست و به صورتم زل زده؛ چشم در چشم میشوم.راشا:
- حالت خوبه آیسان ؟ این چند وقت خیلی میری تو فکر!
و سپس با خنده و شیطنت ذاتی خود ادامه میدهد:
- از این میترسی که من رئیس گروه شم؟نترس خانم کوچولو قول میدم که بهت سخت نگیرم.
با ناراحتی به چشمهای شیطوناش نگاهی میاندازم و میگویم:
به این فکر میکردم؛ که اگه به صداهای داخل ذهنم گوش نمیدادم و وارد اون غار مسخره نمیشدم؛ الان پیش خانوادم بودم نه داخل این پایگاه مسخره
راشا لبخند تلخی میزند و میگوید:
- این افسوسیه که همه ما میخوریم؛ ولی خودت که شنیدی سرورانمان چه گفتند!
و سپس سـ*ـینه اش را ستبر میکند و سرش را بالا میگیرد و در حالی که صدایاش را به تقلید از صدای رئیس پایگاه از حالت عادی خودش کلفت تر کرده است میگوید:
- این تقدیر شماست و تقدیر شما قابل تغییر نیست؛ شما باید برای نجات این سرزمین تلاش کنید و آزموده بشید. هرکس که خلاف مقررات عمل کند توبیخ میشود.
و همانطور که روی صندلی مینشیند و برای خود آب میریزد،صدای خود را صاف میکند و با خنده میگوید:
-بعدش هم اینطوری نگو بانو، شما تاج سر مایی! شما نباشی چراغ اینجا خاموش میشه؛ ما میخوریم به هم ها!
و سپس سرش را جلو می آورد و با لحنی آرام وجدی میگوید:
- میگن نمرات آزمون اول تا دوروز دیگه مشخص میشه و من احمق به جای این که نگران خودم باشم!
با سر اشاره ای به سمت صندلی های اخر سالن غذاخوری میکند و ادامه میدهد:
- نگران هلنم، دیشب به زور موفق شدم با حس ناراحتی که بهم میداد مقابله کنم و چند ساعتی رو بخوابم .
با این حرف راشا به سمت جایی که اشاره کرده بود نگاه میکنم هلن را میبینم که با چشمانی قرمز به میز مقابلاش خیره شده است و تلاش میکند تا خودش را آرام نشان دهد؛ ولی حس غمی که به خاطر ارتباط ذهنیمان به ما انتقال میداد ثابت میکرد که حالش از روزهای اولی که وارد پایگاه شده،بدتر است!
به سمت راشا برمیگردم و میگویم:
کاش حداقل باهامون حرف میزد، تادلیل این همه غم رو متوجهمیشدیم.
با صدای دادی که میشنویم؛ نگاه هر دویمان دوباره به سمت آخر سالن کشیده میشود.