خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
اسم رمان: اَهِلَّه ماه
ژانر: فانتزی، عاشقانه
اسم نویسنده: هانیه سادات مختاری کاربر انجمن رمان ٩٨
ناظر محترم رمان: M O B I N A
خلاصه رمان:
عواطفشان در هم تنیده، احساساتشان درگیر؛ حال با این‌همه دگرگونی چه خواهند کرد؟ جوانانی که همگی در دنیایی که گویی یک کتاب در حال نوشتن است و خاطرات، موفقیت ها و آدم‌های مهم و عزیز زندگی‌ِشان، ایده پردازی ها و ژانر های یک نویسنده هستند؛ زندگی می‌کنند و زمانی که پرده های خیال از مقابل چشمان‌شان برداشته می‌شود؛ متوجه می‌شوند که باید بجنگند و خود را از این مهلکه نجات دهند.


در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، ~ĤaŊaŊeĤ~، GRIMES و 43 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه رمان:
تاکنون برایت پیش آمده؛ که از ترس از دست دادن پدر و مادرت از خواب بیدار شوی؟ شده ضربان قلب، بالا و پایین شدن قفسه سـ*ـینه‌‌شان را چک کنی؟ حالا با این همه دل‌بستگی، اگر وجود‌شان و دنیایی که درونش زندگی می‌کنی؛ فقط یک خیال بوده باشد چی؟



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 43 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
فصل اول:نگهبان مقدس
(دو ماه پیش)

نمی‌دانم کجا هستم! ترس تمام وجود مرا احاطه کرده است. با سرعت بخشیدن به پاهایم تلاش می‌کنم که خودم را از این بیابان که انگار هیچ پایانی ندارد؛ نجات دهم. پسرکی در تیر‌رسِ نگاهم قرار می‌گیرد با خوشحالی به سمت او حرکت می‌کنم اما هرچه تلاش می‌کنم به او نمی‌رسم و صدای او در حالی که بدن نیمه جان زنی را در آ*غو*ش گرفته است در سرم می‌پیچد:
- مامان، تورو خدا تنهام نذار! من بدون تو چیکار کنم؟
با صدای خنده ای که می‌شنوم سر جای خود می‌ایستم و تلاش بیهوده خود را برای نزدیک شدن به آن پسرک تمام می‌کنم و به سمت منبع صدا که حالا خنده‌هایش تبدیل به قهقهه شده است؛ نگاهی می‌اندازم. دخترِ زیبایی را می‌بینم که با خوشحالی به نامه داخل دستانش نگاه می‌کند و با قهقهه به دور خودش می‌چرخد.
صدای التماس های پسرک که در پشت سرم قرار دارد، بلند تر می‌شود. غم تمام وجودم را فرا می‌گیرد. سرم را پایین می‌اندازم و به پاهای برهنه‌ام که به خاطر دویدن در این بیابان غرق در خون شده‌اند نگاه می‌کنم، با احساس نگاه شخصی که در طرف راستم قرار دارد به آن‌طرف می‌نگرم، پسرک کوچکی را می‌بینم که با ذوق به من می‌گوید:
- اگه تونستی منو بگیری!
با تعجب به او نگاه می‌کنم و هنوز قدم اول را برنداشته بودم که زنی خنده کنان از کنارم می‌گذرد و به دنبال پسرک می‌دود.
با ترس سر جای خود میخکوب می‌شوم.
صداهای اطرافم بلند و بلند تر می‌شوند با آشفتگی به روی زمین می‌نشینم و دستانم را به روی گوش‌هایم میگذارم و سپس شروع به جیغ زدن می‌کنم‌ و صدایی در اعماق ذهنم فریاد می‌زند؛ تو آن‌ها هستی و آن‌ها تو!
داخل اتاقم بیدار می‌شوم؛ به روی تـ*ـخت خوابیده
ام؛ چشم های نیمه بازم را در اطراف اتاق می‌چرخانم. مادرم را در آستانه در اتاق می‌بینم که متوجه بیدار بودن من نشده‌است و گویی دارد با عصبانیت سر شخصی فریاد می‌زند و می‌گوید:
- مثل اینکه متوجه نمی‌شید! دیشب تولد ۲۰ سالگیش بود؛ دارم بهتون می‌گم ارتباط ذهنی‌شون برقرار شده!
چشم‌هایم را کامل باز می‌کنم، خشک بودن گلویم مرا به سرفه می اندازد.
مادرم با استرس نگاهی به من می‌کند و به سمت پارچ و لیوان روی میز می‌رود و بعد از ریختن آب درون لیوان گوشه تـ*ـخت می‌نشیند و لیوان آب را به دهانم نزدیک و کمک می‌کند تا جرعه ای از آن بنوشم.
با چشمانی که از خستگی زیاد به سختی آن‌هارا باز نگه‌داشته‌ام اشاره‌ای به در نیمه باز اتاق می‌کنم و می‌گویم:
- بابا بود؟ دعوا می‌کردید؟
مادرم با اضطراب دستش را به روی پیشانی‌ام می‌گذارد و می‌گوید:
- آره عزیزم. حال خرابت به‌خاطر آرتینه؟ اگه دلت راضی به این وصلت نیست؛ بگو تا با بابات صحبت کنم؛ می‌دونی که ما تورو هیچوقت مجبور به انجام کاری نمی‌کنیم.
نگاهی به صورت تپل مادرم و چشمان عسلی رنگش که نگرانی در آنها نشسته بود می‌اندازم، کسی که ۲۰سال من را به جای مادری که گوشه یتیم خانه رها کرده بود بزرگ کرد؛ برای کم کردن نگرانی‌اش تصمیم می‌گیرم؛ درمورد پریشانی که از دیشب مرا در آ*غو*ش گرفته‌است و حس های عجیبی که تجربه می‌کنم و تحت کنترل من نیستند صحبت نکنم و با تمام انرژی کمی که در من باقی مانده است به لبانم حالت لبخند می‌دهم‌ و می‌گویم:
- به بابا جان هم گفتم؛ مطمئن باشید هیچ اجباری نیست.
مادرم لبخندی می‌زند و سپس دست راستم را نوازش می‌کند و می‌گوید:
- باشه عزیزم، می‌رم برات ناهار بیارم.
و سپس به سمت در اتاق حرکت می‌کند. چشمانم را می‌بندم و به حرف‌های پدرم در شب تولدم فکر می‌کنم؛ به اینکه مجبور به ازدواج نیستم، وصرفا مورد تائید بودن آرتین نباید تنها دلیل جواب مثبت من باشد، و در مقابل حرفی که خودم برای آرام شدن پدرم زدم:
- بابا جان، حس می‌کنم که می‌تونم با آرتین زندگی خوبی را داشته باشم و مطمئن باشید که هیچ اجباری پشت جواب مثبتم نیست.
حرفم دروغ محض بود و حق با پدرم بود. من فقط آرتین را بخاطر مورد تائید بودن و علاقه‌اش به خودم قبول کردم.
آرتین هم مثل پدرم در نیروهای محافظت از شهر کار می‌کرد. از کودکی می شناختمش و می‌دانستم که به من علاقه دارد و داخل دنیای کوچک من همین شناخت و علاقه یک طرفه از جانب او، کافی بود و راه فراری بود، برای حس سربار بودنم در این خانواده دوست داشتنی، حتی اگر این حس غلط باشد!
(زمان حال)
با ضربه محکمی که به میز می‌خورد، از جا می‌پرم و از فکر سرزمینی که ۲۰ سال درونش زندگی کرده‌ام و انسانهایی که ۲۰ سال کنارم بودند بیرون می آیم. و با راشا که با نگرانی آن‌طرف میز ایستاده‌است و به صورتم زل زده؛ چشم در چشم می‌شوم.راشا:
- حالت خوبه آیسان ؟ این چند وقت خیلی می‌ری تو فکر!
و سپس با خنده و شیطنت ذاتی خود ادامه می‌دهد:
- از این می‌ترسی که من رئیس گروه شم؟نترس خانم کوچولو قول می‌دم که بهت سخت نگیرم.
با ناراحتی به چشم‌های شیطون‌اش نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
به این فکر می‌کردم؛ که اگه به صداهای داخل ذهنم گوش نمی‌دادم و وارد اون غار مسخره نمی‌شدم؛ الان پیش خانوادم بودم نه داخل این پایگاه مسخره
‏راشا لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- این افسوسیه که همه ما می‌خوریم؛ ولی خودت که شنیدی سرورانمان چه گفتند!
و سپس سـ*ـینه اش را ستبر می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد و در حالی که صدای‌اش را به تقلید از صدای رئیس پایگاه از حالت عادی خودش کلفت تر کرده است می‌گوید:
- این تقدیر شماست و تقدیر شما قابل تغییر نیست؛ شما باید برای نجات این سرزمین تلاش کنید و آزموده بشید. هرکس که خلاف مقررات عمل کند توبیخ می‌شود.
و همان‌طور که روی صندلی می‌نشیند و برای خود آب می‌ریزد،صدای خود را صاف می‌کند و با خنده می‌گوید:
-بعدش هم اینطوری نگو بانو، شما تاج سر‌ مایی! شما نباشی چراغ اینجا خاموش می‌شه؛ ما می‌خوریم به هم ها!
و سپس سرش را جلو می آورد و با لحنی آرام وجدی می‌گوید:
- ‏میگن نمرات آزمون اول تا دوروز دیگه مشخص می‌شه و من احمق به جای این که نگران خودم باشم!
‏با سر اشاره ای به سمت صندلی های اخر سالن غذا‌‌خوری می‌کند و ادامه می‌دهد:
- نگران هلنم، دیشب به زور موفق شدم با حس ناراحتی که بهم می‌داد مقابله کنم و چند ساعتی رو بخوابم .
با این حرف راشا به سمت جایی که اشاره کرده بود نگاه می‌کنم هلن را می‌بینم که با چشمانی قرمز به میز مقابل‌اش خیره شده است و تلاش می‌کند تا خودش را آرام نشان دهد؛ ولی حس غمی که به خاطر ارتباط ذهنی‌مان به ما انتقال می‌داد ثابت می‌کرد که حالش از روزهای اولی که وارد پایگاه شده،بدتر است!
به سمت راشا برمی‌گردم و می‌گویم:
‏کاش حداقل باهامون حرف می‌زد، تا‌دلیل این همه غم رو متوجه‌می‌شدیم.
با صدای دادی که می‌شنویم؛ نگاه هر دو‌یمان دوباره به سمت آخر سالن کشیده می‌شود‌.


در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 40 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
طوفان درحالی که رگ های گردنش متورم شده و بالای سر هلن ایستاده بود سر او داد می‌زد:
- معلوم هست چه مرگته؟ چند روزه که برامون خواب و خوراک نذاشتی. می‌دونی آزمونم رو بخاطر تو لعنتی خراب کردم؟ چرا من باید عضو گروه 4 نفره شما باشم؟ ببین منو، دوست داری بمیری؟ پس معطل چی هستی؟ خودت و ما‌رو راحت کن!
نگاهم به سمت هلن حرکت می‌کند؛ سرش را پایین انداخته بود و به انگشتان باریک‌ و کشیده‌اش نگاه می‌کرد و به آرامی اشک می‌ریخت. از پشت میز بلند می‌شویم و درحالی که به سمت طوفان و هلن قدم برمی‌داریم؛ صدایم را بلند می‌کنم و خطاب به طوفان می‌گویم:
- طوفان، ساکت شو، نمیفهمی حالش خوب نیست!
طوفان همانطورکه دستانش را مشت کرده بود با نفرت نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- خفه شو بابا بزار نتایج بیان بعد رئیس بازیات رو شروع کن.
راشا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
-هر نتیجه ای هم بیاد مطمئناََ تو هالو رئیس ما نیستی ‏خرابکاری خودت رو موقع مسابقه گردن هلن ننداز.
با این حرف راشا، طوفان که حالا صورتش از عصبانیت زیاد به رنگ بنفش درآمده بود و با موهای طلایی رنگش هارمونی خاصی ایجاد کرده بود؛ خیزی برمی‌دارد تا با مشت به صورت راشا بکوبد که با گرفته شدن دستش توسط یکی از اعضا گروهِ "۱۲"به نام مهرسام، به عقب کشیده می‌شود.
‏مهرسام مسلط و درسکوت سر جای خود می‌ایستد و به نیم رخ طوفان که با عصبانیت به راشا خیره شده است و تلاش می‌کند که دست خود را از دست او آزاد کند نگاه می‌‌کند.
طوفان بعد ازچند دقیقه تلاش بدون نتیجه کم کم عصبانیتش فروکش می‌کند و جای خود را به نفرت می‌دهد و در حالی که دست خود را از دست شل شده مهرسام در می آورد با چشمانش خط و نشانی برای راشا و هلن می‌کشد و با بدرقه کردن ما توسط نگاهایمان به سمت خوابگاه می‌رود.
مهرسام دست راستش را در جیب شلوارش می‌کند و با دست چپش دست خواهر دوقلویش را می‌گیرد و به سمت میزناهار خوری‌شان حرکت می‌کند.
با احساس بازدم گرمی به روی گونه سمت چپم، با گوشه چشم به راشا که سعی دارد در گوشم چیزی بگوید و با ابروهایی بالا رفته به مسیر رفتن مهرسام و خواهرش نگاه می‌کند خیره می‌شوم.
‏راشا:
- آدم عجیبیه!
و درحالی که صدایش را آرام تر می‌کند، می‌گوید:
- به هلن کمک کن که به اتاقش بره من براش آب میارم.
زیر لـ*ـب باشه ای می‌گویم و به سمت هلن حرکت می‌کنم و رو به او می‌گویم:
- هلن جان حالت خوبه؟ بلند شو به اتاقت بریم.
هلن از روی صندلی بلند می‌شود و من برای کمک کردن به پاهای لرزانش، شانه ام را به زیر بـ*ـغلش می‌خزانم و با گذاشتن دستم به دور شانه اش او را که حالا در آ*غو*ش من اشک می‌ریخت به سمت اتاقش هدایت می‌کنم.
چند دقیقه بعد هر دو ما وسط اتاق کوچک هلن که دیوارها و وسایل‌اش مانند دیگر اتاق ها به رنگ سفید بودند می‌ایستیم.
با کمک من به روی تختش می‌نشیند و سپس خودم هم کنارش می‌نشینم.
سکوت طولانی که ایجاد شده بود را می‌شکنم و به سمتش بر‌می‌گردم و می‌گویم:
- خوبی؟
‏بدون اینکه به سمتم نگاهی بی‌اندازد سرش را به معنی خوبم بالا و پایین می‌کند و حس غمی که در قلبم حس می‌کنم را بیشتر می‌کند.
با خوردن دو ضربه به در و شنیدن صدای راشا هر دو به در بسته نگاه می‌کنیم.
‏راشا از آن‌طرف در می‌گوید:
- می‌تونم بیام داخل؟
‏نگاهی به هلن می اندازم و راشای پشت در را خطاب قرار می‌دهم و می‌گویم:
- اره بیا داخل.
‏راشا با ظرف غذا و لیوان آب بین چارچوب در اتاق قرار می‌گیرد و به من نگاهی می اندازد و با چرخاندن سرش به طرف چپ و راست حال هلن را جویا می‌شود.
با بالا بردن شانه هایم به او می‌فهمانم که از حالش خبری ندارم!
راشا با ناراحتی وارد اتاق می‌ شود و به سمت تـ*ـخت حرکت می‌کند و بعد از گذاشتن ظرف غذا روی تـ*ـخت، مقابل هلن روی دو زانو خود می‌نشیند و خطاب به هلن می‌گوید:
- هلن جان حالت خوبه؟کمکی از دست ما برمیاد؟
‏هلن دوباره سرش را به معنای خوبم بالا و پابین می‌‌کند و موهای طلایی رنگش در اطرافش به رقص درمی‌آیند.اما این‌بار راشا مثل من کوتاه نمی‌آید و به حرفش ادامه می‌دهد:
- هلن، وقتی می‌گم خوبی؟ وقتی می‌گم کاری از دست‌مون برمی‌یاد یانه، یعنی می‌دونم حالت خوب نیست! خودت می‌دونی که مـ*ـاچهار نفر از لحاظ احساسات به هم وصلیم و هرلحظه که قلبت از ناراحتی درد می‌گیره قلب ماهم درد می‌گیره. ‏پس بهمون بگو برای چی اینهمه گرفته ای؟ بگو مشکلت چیه؟ تو به تنهایی نمی‌تونی سنگینی این غم رو تحمل کنی.
حرف‌های راشا هم تاثیری روی حرف زدن هلن نمی‌گذارد و فقط باعث می‌شود که هلن با صدای بلندتری گریه کند.
بخاطر غمی که از طرف هلن در قلبم حس می‌کنم ناخوداگاه قطره ای اشک از گوشه چشم سمت راستم به روی گونه‌ام می‌لغزد.‌ دستم را بالا می‌آورم و اشک را از صورتم پاک می‌کنم و خطاب به هلن می‌گویم:
- هلن جان الان خاموشی رو می‌زنند و ما مجبوریم که به اتاقمون بریم. شامت رو بخور و به چیزی فکر نکن و سعی کن استراحت کنی.
‏راشا که هنوز روی دو زانو خود نشسته است و با ناراحتی به چشمان پر از اشک هلن نگاه می‌کند لیوان آب در دستش را میان دستان بی حال هلن می‌گذارد و بعد از چند لحظه که به صورت خیس هلن نگاه می‌کند می‌ایستاد و به سمت در حرکت می‌کند.
همراه او از اتاق هلن خارج می‌شوم و در اتاق را می‌بندم و مقابل راشا می‌ایستم.
راشا نگاهی به صورت غمگینم می‌کند و زیرلب شب بخیر‌ی می‌گوید و بدون اینکه منتظر جواب من باشد به سمت اتاقش در بخش خوابگاه پسران می‌رود. با نگاهم تا زمانی که از دیدم خارج می‌شود بدرقه اش می‌کنم و سپس از اتاق هلن فاصله می‌گیرم و به سمت اتاق خودم در جنوبی ترین قسمت خوابگاه حرکت می‌کنم.
به داخل اتاقم که پا می‌گذارم بدون عوض کردن پیراهن بلند و شلوار خاکستری رنگم که جزئی از اصول این پایگاه بودند خودم را بر روی تـ*ـخت پرت می‌کنم و طولی نمی‌کشد که به خواب عمیقی فرو می‌روم.
با احساس درد شدیدی که در بازویم حس می‌کنم از خواب می‌پرم و درحالی که دست چپم را با دست راستم می‌گیرم در ذهنم صورت راشا را تجسم می‌کنم و بعد از فشردن دکمه اجازه اضطراری برای خارج شدن از اتاق به سمت خوابگاه پسرها می‌دوم.


در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 36 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
(( راشا ))
با صدای باز شدن در اتاق از حالت خوابیده به نشسته تغییر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 36 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
روی تـ*ـخت دراز کشیده بودم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 35 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
از حرکت می ایستم و هلن درحالی که پشت سر من قرار دارد ادامه می‌دهد:
- عاشق شدم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 33 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم

(( طوفان ))
( شب گذشته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 32 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
با سرعت به دویدنم ادامه می‌دهم و به پسر نوجوانی که در سر راهم قرار دارد تنه می‌زنم و سپس درون یک کوچه خودم را از دید مرد مخفی می‌کنم. بعد از اینکه از نبود مرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 33 نفر دیگر

Haniye mokhtari

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/6/22
ارسال ها
29
امتیاز واکنش
1,092
امتیاز
173
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم

((آیسان))
در سکوت به سمت دیوار سمت راست سالن غذا خوری حرکت می‌کنیم و از بین صندلی و میزهای وسط سالن عبور می‌کنیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اَهِلَّه ماه | haniye mokhtari کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، نگار 1373، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 30 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا