خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: حس فلج
نویسنده: نگار 1373 (فاطمه. پ)
ژانر رمان: علمی-تخیلی، جنایی-پلیسی، معمایی
سبک رمان: پادآرمان‌شهری
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
سطح: برگزیده
خلاصه:
در آینده‌ای نه چندان نزدیک در اواخر قرن بیست و یکم، یک کاراگاه ویژه یگان استرنجر، در پس زندگی تکراری و خسته کننده‌ی روزمره‌اش، چیزی ممنوعه کشف کرده که از دیدگاه حکومتی مجازات سنگینی به دنبال دارد و در پی آن، با یک اتفاق ساده، خودش را در منجلابی بزرگ پیدا می‌کند که شاید راه فراری نداشته باشد.

پ.ن:
این رمان قبلاً به شکل دیگه‌ای با همین نام نگارش شده بود، ولی ترجیح دادم شکل نوشتاریش رو تغییر بدم چون اون طور که باید از آب در نیومد. داستان در یه شهر دیستوپیایی خیالی در آینده اتفاق می‌افته که فضای عجیب و بخصوصی داره و اصطلاحاتی که در داستان گفته میشه به مرور زمان توضیح داده میشه.


بـــــــرگزیده رمان حس فلج | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Kameliea_1234، Mohadeseh.f، YeGaNeH و 31 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
حس فلج.png
مقدمه:
همه‌ی ما می‌دانیم که دنیای بزرگ ما، پیشرفت چشمگیری داشته و امنیت جهان با کمک تکنولوژی، در سطح مطلوبی قرار گرفته؛ مامورین ویژه‌ی یگان استرنجرز با تکیه بر تکنولوژی روز و تجهیزات مخصوص این یگان، دنیا را به کام خلافکاران زهر خواهند کرد.
ما می‌خواهیم که به شما مردم عزیز بگوییم که دیگر شعار قدیمی "شهر در امن و امان است" یک رویا نیست و به واقعیت پیوسته. دیگر نیازی نیست که از خلافکاران بترسید، چون این خلافکاران هستند که باید از یگان استرنجرز واهمه داشته باشند.
(نوشته‌های تبلیغاتی کاغذی قدیمی و پوسیده بر روی دیواری مخروبه)
***


بـــــــرگزیده رمان حس فلج | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Kameliea_1234، YeGaNeH، Mahla_Bagheri و 27 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای برخورد دانه‌های باران به سطح آهن قراضه‌های کنار خیابان، گوش‌هایش را پر کرده بود. خیلی از آن‌ها مدت‌ها پیش زنگ زده و از بین رفته بودند و به خاطر باران، جوی‌های آب سرخ رنگی در کنارشان به راه افتاده بود. از زیر همان سرپناهی که ایستاده بود، ریزش باران را تماشا می‌کرد و مکعب شیشه‌ای داخل جیب پالتوی ضدگلوله‌اش را بین انگشتانش می‌لغزاند. با خیالی آسوده سیگار می‌کشید و به این‌که کسی متوجه سیگارش بشود، اهمیتی نمی‌داد. دقایقی به همین منوال گذاشت تا احساس کرد که مکعب در دستش لرزید و یک وجه آن را با شستش با ملایمت فشرد.
- استرنجر* آلفا سی و دو صحبت می‌کنه.
صدای زنانه‌ای از هندزفری کوچکی که در گوشش تعبیه شده بود جواب داد:
- موقعیت را اعلام کنید.
سعی کرد به لحن ماشینی و بی‌روحِ صدا بی‌توجه باشد و با صدای خش‌دارش پاسخ داد:
- خیابان بی-پونصد و سی و چهار، نزدیک تقاطع پنجم.
مکثی به وجود آمد و از روی عادت در ذهنش شروع به شمردن کرد. به عدد که پنج رسید، پکی به سیگارش زد. صدای زنانه در گوشش به او اخطار داد:
- لطفاً سیگار خود را خاموش کنید.
در دلش با خود گفت "گور بابات" و به دستور عمل نکرد. صدای ماشینی انگار که اخطارش را فراموش کرده باشد، دستورالعمل بعدی را برایش صادر کرد:
- محل وقوع جنایت، ساختمان هفتاد و هفتم، طبقه‌ی ششم. گزارش بیشتری در سیستم ثبت نشده، لطفاً به محل وقوع جرم رفته و ربات گزارشگر را فعال کنید.
این بار دیگر خودش سیگارش را با حرص زمین انداخت و آن را با نوک کفشش له کرد. قبل از این‌که دوباره به زیر باران برود، نقاب سیاهش به طور خودکار روی صورتش کشیده شد و خودش هم غیر ارادی، لبه‌ی کلاهش را پایین‌تر کشید. با گام‌های کندی به سمت ماشین سیاهی که مقابلش پارک شده بود رفت و دستش را روی صندوق عقب گذاشت. وقتی صندوق عقب باز شد، با عذاب به مکعب سفید بزرگی که آن‌جا قرار داده شده بود خیره ماند. می‌خواست آن را بردارد که کسی از ماشین پایین پرید و گفت:
- موقعیت تایید شد؟
سرش را بالا گرفت و به مرد نقاب پوشی که لباس‌های مشابهی از جنس کِولار* فوق سبک شده به تن داشت نگاهی انداخت. صورت او هم با نقاب شیشه‌ای سیاهش پوشانده شده بود و صدایش از پشت آن، مکانیکی و مضحک به نظر می‌رسید. با صدایی شبیه همان صدا جوابش را داد:
- آره، دستور دادن که باید ربات گزارشگر رو هم با خودمون ببریم. احتمالاً اوضاع اون بالا خرابه.
همکارش که نمی‌توانست از آن‌جا چهره‌ی ناراضی و گرفته‌اش را ببیند، با سرخوشی جواب داد:
- چه بهتر، کارمون راحته.
با عصبانیت رو به همکارش کرد:
- راحت؟! شوخی می‌کنی؟ این ربات لعنتی به محض فعال شدن از هر چیزی که می‌بینه اطلاعات جمع می‌کنه. هر سری باید کلی از حافظه‌ش رو دستکاری کنم تا کسی به خودمون گیر نده.
صدای خنده‌ی همکارش به مدد نقابش، بی‌جان و یکنواخت شنیده می‌شد. با خودش زیر لـ*ـب غرولند می‌کرد و ربات را که بر خلاف ظاهرش سبک به نظر می‌رسید را برداشت. به پشت سرش چرخید و به اطراف نگاهی انداخت تا نقاب هوشمندش، ساختمان مورد نظر را بین دیگر ساختمان‌ها شناسایی کرد و علامت فلش چشمک‌زنی، باعث شد تا سرش را بالا ببرد و با دیدن طبقه‌ی ششم، آن قسمت از ساختمان با رنگ قرمز علامت‌گذاری شد. با سر به همکارش علامت داد:
- دنبالم بیا.
با هم به سمت همان ساختمان رفتند که نمای رنگ و رو رفته‌ای داشت و باران اسیدی، آن را از ریخت انداخته بود. روی در ورودی، کاغذهای تبلیغاتی زیادی وجود داشت که بر اثر گذر زمان، پوسته پوسته شده و دیگر قابل خواندن نبودند. تنها چیزی که نظرش را جلب کرد و تا حدی قابل شناسایی بود، تبلیغات نسل اول نقاب مخصوص نیروی پلیس بود که همین حالا هم یک نسل هفتمی‌اش روی صورتش قرار داشت. نوشته‌ی روی کاغذ انگار داشت ذوب می‌شد و فرو می‌ریخت: نقاب بلک میرور*، تهدیدی برای جنایتکاران.

____________________
*استرنجر (Stranger): در معنای لغوی به معنای غریبه، بیگانه، اجنبی. در داستان نام افراد یگانی خیالی به این اسم
*کِولار (Kevlar): الیاف مستحکم و کشسان که نوعی از آن برای ساخت جلیقه‌ی ضد گلوله کاربرد دارد
*بلک میرور (Black Mirror): در معنای لغوی به معنی آینه‌ی سیاه. در داستان اشاره به نقاب هوشمند مخصوص یگان استرنجرز که ظاهری براق و آینه مانند دارد


بـــــــرگزیده رمان حس فلج | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Kameliea_1234، YeGaNeH، Mahla_Bagheri و 25 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پا به داخل ساختمان گذاشت و با تمسخر پوزخندی زد. لابی ساختمان دست کمی از وضعیت بیرونی‌اش نداشت و همان‌ قدر شلخته و کثیف به نظر می‌رسید. همکارش با ناامیدی به آسانسور اشاره کرد:
- احتمال سقوطش هست، مجبوریم شیش طبقه رو از پله‌ها بالا بریم.
نیاز به گفتن نداشت، چون خودش هم می‌دید که روی صفحه‌ی مقابلش، علامت قرمزی ظاهر شده بود و هشدار سقوطش را می‌داد. بدون گفتن حرفی سمت راه‌پله‌ی کثیف‌تر از لابی رفت که شنید:
- هی رفیق، نمی‌خوای ربات رو راه بندازی؟
بدون متوقف شدن با کلافگی غرید:
- نمی‌فهمم چرا انقدر به این ربات علاقه داری؟ همون‌جا که لازمه راه‌اندازیش می‌کنم.
یک نفس تا طبقه‌ی دوم بالا رفت و در پاگرد طبقه‌ی سوم، متوجه‌ی زنی شد که داشت هذیان می‌گفت و با حالتی رقت‌انگیز، روی زمین دنبال چیزی می‌گشت. داشت نگاهش می‌کرد که همکارش هم سر رسید و شنید که داشت مودبانه از زن می‌پرسید:
- خانم، کمکی از دست ما ساخته‌س؟
نگاهش را از زن به همکارش چرخاند. سرش را با افسوس برای اون تکان داد:
- اون زن صدات رو نمی‌شنوه.
متحیر شدنش، نشان از آماتور بودنش داشت:
- چرا؟
به خوبی می‌دانست که زن روی زمین دنبال چه چیزی می‌گشت، ولی نمی‌خواست چیزی بگوید. در این باره به نفعش بود که احتیاط به خرج بدهد و فقط با دروغی ساختگی گفت:
- کلاً به منم توجهی نشون نداد. صد در صد حواس‌پرتی داره. بیا بریم‌‌.
همکارش با شنیدن توضیحات، سرش را با غصه پایین انداخت و آهسته گفت:
- زن بیچاره.
بی‌توجه به ناراحتی همکار جوانش، به بالا رفتن از پله‌ها ادامه داد. غصه خوردن برای حواس‌پرت‌ها بی‌فایده بود، مثل هزاران حواس‌پرت دیگری که در این ساختمان‌های کثیف و دور افتاده بی‌هدف به دنبال چیزی می‌گشتند که وجود نداشت. وقتی به طبقه‌ی ششم رسیدند، نقاب به در یکی از واحدها اشاره کرد و روی صفحه، کلمات مقابل چشمانش شناور شدند:
-لطفاً ربات گزارشگر را فعال کنید.
دلش می‌خواست بلایی سر ربات منحوس همراهش بیاورد و در گزارش کارش آن را اتفاقی سهوی ذکر کند، ولی با وجود همکار احمق تازه‌کارش، بهتر بود چنین ریسکی به خرج ندهد. با اکراه زیادی مکعب همراهش را زمین گذاشت و دستکش سیاهش را از دست بیرون کشید. انگشت اشاره‌اش را روی محل سنسور گذاشت و ربات با صدای بوق ظریفی، فعال شد. مکعب ساده تبدیل به موجود چهارپایی شد که به نرمی حرکت می‌کرد و پنج دوربین مختلف در پنج وجه متفاوتش ظاهرش شده بود: چهار دوربین در اطراف و یک دوربین در وجه بالایی آن. ربات هیچ نقطه‌ی کوری به جز وجه زیرینش نداشت.
ربات با ظرافت به سمتش چرخید و دوربین وجه جلویی را به سمت صورت فعال کننده‌اش بالا برد و صبورانه منتظر ماند. آهی از سر خشم کشید، حداقل خوشحال بود که صورتش از پس نقاب سیاهش دیده نمی‌شد. رو به دوربین کرد و با حالت خسته‌ای توضیحات لازم را شرح داد:
- بیست و پنجم فوریه سال ۲۰۸۴، ساعت شانزده و بیست و سه دقیقه. مامور ویژه، بازرس آلفا بی-سی و دو. همراه، بازرس آلفا تی-پنجاه و سه. موقعیت، ساختمان هفتاد و هفتم، واقع در خیابان بی-پونصد و سی و چهار، طبقه‌ی ششم، واحد هفدهم.


بـــــــرگزیده رمان حس فلج | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Kameliea_1234، YeGaNeH، Mahla_Bagheri و 17 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,223
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
ربات با دریافت اطلاعات لازم، خودسرانه دوربین‌هایش را حرکت داد و از تمام زوایا فیلم‌برداری کرد. تا متوجه شد که ربات به او توجهی نشان نمی‌دهد، به سمت درِ مورد نظر رفت و با احتیاط گوش فرا داد. هیچ صدایی به جز وز وز خفیف دستگاه تهویه‌ی هوا در ساختمان وجود نداشت.
نفس عمیقی کشید و دست به سمت غلاف اسلحه‌اش برد. سلاحش را از زیر پالتو بیرون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حس فلج | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Kameliea_1234، YeGaNeH، Mahla_Bagheri و 16 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا