خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام نویسنده سرنوشت‌ها...

نام اثر: برگ ریحان
نویسنده: ثنا قاسمی (فَرواک) کاربر انجمن رمان 98
ژانر: تراژدی، معمایی
تعداد فصل: ان‌شاءالله۲ فصل یا بیشتر
ناظر: MaRjAn

خلاصه:

روی برف‌های سفید قدم می‌گذارم.

نفسی می‌کشم...
نه!
اینجا دگر بوی ماه مهر و رفاقت نمی‌دهد...
دگر بوی کاغذ کتاب درسی‌هایمان را نمی‌دهد...
دگر صدای ورق ورق زدن کتاب‌ها نمی‌آید...
دگر کسی نیست از رفتن به آن اتاق گوشه سالن هراس داشته باشد. دگر کسی نیست و اینجا، اصلا شبیه قبل نیست.
میدانی بوی چه می‌دهد؟ با چه صدایی می‌آید؟

بوی خون می‌آید، صدای جیغی گوش خراش می‌آید؛ و آژیر آمبولانس!


در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، SelmA، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 10 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

بیایی و تکانم بدهی...
از خواب بیدار شوم...
بگویی:

- ریحان‌جانم! نترس، من نمردم!


در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، سیده کوثر موسوی، SelmA و 10 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
قسمت اول: *مراسم ختم*

جلوی در کلاس ایستادم و برف‌های روی پالتو سیاه‌رنگ، کلفت و کوتاهم را تکاندم. نفس‌هایم تند شده بود و حالم بسیار عجیب و غریب بود. دست‌هایم را مشت کردم. نفسم گرفته بود، انگار کسی دستش را بر گلویم بگذارد و فشار دهد. دستم را به صورت نوازشی روی گلویم حرکت دادم تا راه نفسم باز شود.
قلبم تالاپ تالاپ می‌زد و بزاق دهانم سریع و پشت سرهم در دهانم جمع می‌شد.
- تق تق...
با صدای خانم تقوی که می‌گفت، بیا داخل، در کلاس را هل دادم و خیره به میزِ اولِ خالیِ سمتِ چپ به آن‌سو رفته و رویش نشستم. نگاهم به کیف لی و آبی‌سیاه کنارم افتاد؛ نگاهم را به سوی دیگری سوق دادم و سعی کردم با تکان دادن پایم خود را آرام کنم که همیشه برعکس آن رخ می‌داد.
- حسینی! پاشو ببین شریعت‌مدار کجا مونده!
چشمانم درشت شد و آب دهانم را قورت دادم. زمزمه بچه‌ها در کلاس پیچید:
- به تو چه!
- چه دبیر گیریه خب رفته دستشویی!
- خدا به‌ داد شریعت‌مدار برسه! این خانم بنی‌اسد خیلی سخت‌گیره.
به طرف بچه‌ها برگشتم و تشر زدم:
- عه ساکت شید! چقدر موج منفی می‌دید!
نفس‌هایم مگر آرام می‌شد؟! دردی در قفسه سـ*ـینه‌ام احساس می‌کردم.
کنار پنجره سمت چپ کلاس، نشسته بودم و سرویس بهداشتی دقیقاً پشت کلاس‌ها بود.
سعی کردم از پنجره بیرون را ببینم که با صدای جیغی، قلبم در سـ*ـینه نَتَپید.
صدای تالاپ تالاپ قدم‌های بچه‌ها، برای پیدا کردن منبع جیغ، مرا به خود آورد و همراه‌شان هم‌قدم شدم.
اما چه هم‌قدمی؟ چه همراهی؟!
من خود را به‌زور روی زمین کشیدم و بقیه تند دویدند و از سالن خارج شدند.
پاهایم یاری نمی‌داد.
صدای جیغ حسینی بود؟
زبانم را روی لبان خشک قلوه‌ای‌ام کشیدم، اما آب‌دهانی نداشتم تا بلکه به ترک‌هایش کمی التیاب ببخشد.
لحظه‌ای احساس کردم جانی در پاهایم نمانده و با زانو در سالن افتادم، بوجارنژاد به سمتم آمد و درحالی که زیر بازوانم را می‌گرفت کمک کرد تا از پله‌های سالن پایین بیایم.
- چت شد؟
دستم را به مقنعه سرمه‌ای‌اش بند کردم، با عجز درحالی که در چشمان مشکی‌اش زل زده بودم نالیدم:
- محدثه! صدای جیغ حسینی بود!
اخم‌هایش درهم رفت و گفت:
- روپاهات وایسا تا ببینیم چه خبر شده!
از سالن خارج شده و وارد حیاط شدیم که جمعیتی از کلاس به سمت من و محدثه هجوم آوردند و درحالی که بیشترشان اشک‌هایشان جاری بود گفتند:
- بوجار ریحانو ببر!
جیغ زدم:
- یعنی چی؟ برید کنار!
و خواستم با دستانم کنارشان بزنم اما یکی از بچه‌های هیکلی مرا سفت گرفت.
تقلا کردم و داد زدم:
- پروانه ولم کن!
فریاد زدم و حنجره‌ام سوخت:
- ولم کن!

از زیر دستش فرار کردم و درحالی که یکی دوبار روی برف‌ها سُر خوردم، به سمت جمعیتی که جلوی سرویس بهداشتی جمع شده بودند، دویدم و به ریحان گفتن هم‌کلاسی‌هایم بی‌اهمیتی کردم.

#پارت_یک
#برگِ_ریحان
#فَرواک


در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: سیده کوثر موسوی، فریان، SelmA و 11 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترها با هیکل‌ و قامت‌های متفاوت جلوی باغچه‌ی مدرسه، جمع شده بودند. مانتو‌هایشان را گرفتم و کشیدم.
راه برایم باز شد و...
دنیا روی سرم آوار شد!
حسینی درحالی که دستان خشکه‌زده و گندمی رنگش را روی گونه‌هایش نهاده بود، هق هق می‌کرد و کنارش...
برف‌ها سرخ شده بودند!
دستی روی شانه نشست و دست دیگری، کمرم را گرفت.
صدای پر از بغض پروانه را شنیدم:
- آروم باش ریحان!
آرام؟!
آرام نبودم؛ اصلا...
می‌توانستم سوگند ببندم، تا عمر دارم، صحنه جسم آغشته به خون رفیقم را فراموش نخواهم کرد!
دست‌ش را از روی شانه و کمرم برداشتم، قدمی جلو رفتم.
نه جیغ می‌زدم، نه گریه می‌کردم، هیچ...
فقط تند تند آب دهانم را قورت می‌دادم. صدای خانم حدادی را شنیدم و با زانو، روی زمین افتادم.
-الو اورژانس؟! اینجا یه مورد...
مقنعه سرمه‌ای رنگش را گرفتم و دیگر صداها برایم مفهوم نبود. چرا که در ذهنم، تنها یک کلمه اکو می‌شد:
- چه شده!؟
تکانش دادم. موهای خرمایی رنگش از مقنعه بیرون زده بود؛ جیزی که او هرگز دوست نداشت.
تکانش دادم و با آرامش اسمش را صدا زدم، تنها اخم‌هایم درهم بود.
- مَلِکا؟ ملکا جان؟!
همه چیز گنگ بود. چرا نمی‌خواستم به عمق مسئله فکر کنم؟ فرار می‌کردم...
آری؛ نمی‌خواستم باور کنم اینجا، روی برف‌های سپیدی که به سرخ آغشته شدند، رفیق ۱۰ساله‌ام بیهوش و بدون حرکت افتاده است. تنها علاقه داشتم این باور را برای خود بسازم.
- ملکا دخترِ غَشی هستش! حتما غش کرده!
این را به زبان آوردم و به خون‌هایی که از مقنعه پاره شده‌اش بیرون زده بود نگاه کردم؛ ادامه دادم:
- و افتاده... افتاده و... و...
لکنت گرفته بودم. تند تند تکانش دادم. حتی اینکه لحظه‌ای بفکر نداشتنش بی‌افتم؛ نه، غیر ممکن بود.
- ملکا! آهای ملکا با توئم! بیدار شو!
انگار حس‌هایم بیدار شدند.
انگار حقیقت برایم روشن شد.
این‌دفعه، جیغ زدم:
- ملکا!
چنگ زدم به مانتویش، دکمه‌های مانتو از فشار انگشتان من از جا درآمدند.
نگاهم به تیشرت زیر مانتویش افتاد، هدیه‌ای که من بدون مناسبت به او داده بودم.
- بیدار شو عوضی! بیدار شو!
اشک‌هایم سرازیر شده بود و خانم بـ*ـو*ستانی، معاون آموزشی دبیرستان، به همکلاسی‌هایم تشر زد:
- مگه نمی‌بینید حالش بده؟ کمک کنید!
و خودش آمد تا مرا از ملکا جدا کند؛ اما بدتر جسم بی‌جانش را در آ*غو*ش کشیدم.
داد زد:
- سعیدی! برو آب‌دارخونه آ‌ب‌قند بیار!
صدای گریه حسینی روی روانم رژه رفته و اذیتم می‌کرد، انگار صدای زجه‌های خودم را نمی‌شنیدم.
به سمت حسینی جهیدم و داد زدم:

- خفه‌شو! مگه چی‌شده اشک تمساح می‌ریزی؟

#پارت_دو
#برگِ_ریحان
#فَرواک


در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 7 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسینی وحشت کرد و روی برف‌ها افتاد که خشکم زد!
این صحنه بسیار برایم آشنا بود.
تلخ، وحشت‌ناک و البته، دردناک...
چرا انقدر از صحنه افتادن حسینی روی برف‌ها ترسیدم و پلک‌هایم شروع به پریدن کردند؟
چرا روی زمین افتادم و توان حرکت دادن بدنم را نداشتم؟
محدثه با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: سیده کوثر موسوی، ~ĤaŊaŊeĤ~، YeGaNeH و 6 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
صورتم را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشتم، نبضش می‌زد؟
به مردی که تند تند کارهایی که ازشان سر در نمی‌آوردم را انجام می‌داد خیره شدم. زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- ملکا پاشو... پاشو بیا این مرده رو مسخره کنیم، بعد تو به من تذکر بدی و بگی اینکارارو نکن. پاشو...
***
بعد از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، YeGaNeH، SelmA و 5 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانم ایزدی تند تند همراه با برانکار قدم برمی‌داشت و من، شل و آهسته می‌شود گفت به دنبالشان کشیده می‌شدم.
- متاسفه؟! خب واسه عمه‌ش متاسف باشه!
اولین صندلی فلزی و سوراخ‌سوراخی که در بین راه بود را انتخاب و خود را رویش پرت کردم. صدای خانم ایزدی می‌آمد؛ آنقدر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، SelmA، سیده کوثر موسوی و 2 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
با زانو روی زمین افتاد و دستش را روی قلبش گذاشت. می‌دانستم مشکل قلبی دارد و در آن اوضاع، به فکر حال او بودم!
دستی شانه‌ام را گرفت و مرا به سمت خود کشید.
به چهره‌اش نگاه کردم، دختر جوانی بود که با نگرانی به صورتم نگاه می‌کرد. زن دیگر نیز خاله اسمان را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، SelmA، سیده کوثر موسوی و 2 نفر دیگر

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
278
امتیاز واکنش
4,239
امتیاز
228
سن
16
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیغ کشید:
- ریحان! بس کن!
***
(زمان حال)
شیشه سرویس بهداشتی، تصویر رنگ پریده‌ام را به نمایش گذاشته بود. گودی زیر چشمانم، خبر از نخوابیدنم می‌داد.
گلویم را فشار دادم:
- این چه دردیه؟! چرا انقدر گلوم درد می‌کنه!
از سرویس بیرون آمدم و پشت به دیوار روی زمین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ برگِ ریحان | ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، SelmA، سیده کوثر موسوی و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا