خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان: خلاء
ژانر: فانتزی
نویسنده: Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸
خلاصه:
شاید دنیایی دیگر ...

شاید انسان هایی دیگر ...
شاید فضایی پر از هیچ، پر از ناشناخته ها در گوشه‌ای از این جهان پنهان شده باشد!


داستانک خلاء | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 6 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستانک _خلاء_1

اینجا چقدر تاریک است... ترس همچون روح سرگردانی در جسمم نفوذ می‌کند. نفس هایم تند می‌شود. چرا اینقدر اینجا تاریک است؟ انگار تمام ذهنم، تک‌تک سلول های بدنم، جزء به جزء بافت های پوستم از این سوال تشکیل می‌شود. سر خم می‌کنم تا بدن خود را ببینم. چیزی جز تاریکی نصیبم نمی‌شود. همچون رعد و برقی سوال های بی‌پایان در مغزم تزریق می‌شود.
من کی هستم؟ اینجا کجاست؟ چگونه سر از اینجا در آورده‌ام؟
جهل همچون وزیری خود شیرین به همراه پادشاه ترس قصد فتح کردن جانم را کرده‌اند. چرا به یادم نمی‌آید که کی هستم؟ لغات ذهنم به کلماتی اندک محدود شده... انگار افکاری دور سرم پیچ می‌خورد که کلمه‌ای برای بیان آنها پیدا نمی‌کنم. اصلا من به چه فکر می‌کنم؟ فکر چیست؟ این ندانستن اشک هایم را مانند پرده شیشه‌اش به چشمانم می‌اندازد. راستی، اشک چیست؟ انگار مغزم از این سوال شکه می‌شود. گویا کلماتی را بیان می‌کنم که معنی آنها را نمی‌دانم؛ اما چیزی در وجودم مُسرانه خواهان رهایی از این وضعیت است. در حالی که نمی‌دانم چه می‌کنم‌ و چه می‌گویم سعی می‌کنم کمتر سوال کنم تا ترس بیشتر مرا در خود مپیچاند. نمی‌دانم برای چه... اما انگار باید نترسم! نمیدانم چطور‌‌، ولی سرم را به اطراف میگردانم تا شاید کور سوی نوری در این تاریکی مطلق مرا هدایت کند. یک لحظه صبر کن! چرا تاریکی؟! چه کسی گفته کع در تاریکی ایستاده‌ام؟ شاید فقط تصور تاریکی را می‌کنم! هنوز کامل این فکر در سرم نیامده که ناگهان تمام اطرافم را نوری زننده و مطلق فرا می‌گیرد. از ناگهانی این نور حدقه فرضی چشمانم تنگ می‌شود. مغزم دستور می‌دهد که دستم را جلوی چشمانم بگیریم؛ اما دستانم را پیدا نمی‌کنم! نور آنچنان زیاد است که هر لحظه ممکن است چشمانم را آتش بزند. مغزم همچون دانشمند ذوق زده‌ای که به یک کشف بزرگ رسیده دستور می‌دهد عصب های تخیل میزان نور را کمتر کنند. خوب است! حالا بهتر شد. یک چیز اینجا عجیب است. انگار کنترل مغزم دست من نیست. گویی او و من دو موجود جداییم و او از من در همه چیز جلو تر است!
تخیل...

ذهنم در تعریف این کلمه "ابزار قدرتمند" را ارائه می‌دهد؛ و انگار این ابزار قدرتمند را به دست کودکی داده‌اند که کار با آن را نمی‌داند. کاش، انگار، شاید، همه چی ز در "تردید" است! تردید، جهل و ترس‌اند که مرا تشکیل می‌دهد.


داستانک خلاء | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 7 نفر دیگر

Reyhan.t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/21
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
659
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
6 روز 6 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستانک _خلاء_2
کمی که دقت می‌کنم ذرات معلقی را در اطرافم می‌بینم. ذراتی که حس می‌کنم متعلق به من هستند!
من؟
من چیست؟ اما نه... وقت فکر کردن به این کلمه را ندارم. فکر؟ مغزم مشتاق تیک سبز بزرگی روی این کلمه می‌زند. آری، این ذرات معلق در نور "فکر" های من هستند. نور را بیشتر از تاریکی دوست دارم. دوست داشتن...
حس گنگی و عجیبی از این کلمه ساطع می‌شود.
با فکر کردن به این کلمه ذره کوچکی از فاصله دور خود را به من می‌رساند. آنقدر نزدیک، که با من یکی می‌شود. ناگهان تصاویر و حس های مختلفی به من هجوم میاورند. تصاویر متحرکی از یک پیرزن و پیر مرد، و یک دختر مو مشکی خجالتی!
با دیدن آن دختر مو مشکی و زیبا لبخند، غم و دلتنگی را یکجا احساس می‌کنم. انگار که من نباید اینجا باشم؛ باید خود را پیدا کنم... باید پیدا شوم! مغزم خودسرانه دستور ورود تمام ذرات به بدنم را می‌دهد. و من شکه، قبل از آنکه بتوانم با آن مخالفتی بکنم شاهد هجوم تمام محیط اطرافم به طرف خود هستم. ناگهان درد وحشتناکی مرا فرا میگیرد. با ورود هر ذره احساس های مختلف به همراه خاطرات و تصاویر بدنم را می‌دَرَد!
بدنم گنجایش این همه "من" را ندارد. درد هر ثانیه بیشتر می‌شود. به طوری که هر لحظه حس می‌کنم این پایان راه است و دیگر دوام نمی‌آورم. فریاد عاجزانه‌ام بلند می‌شود و همه حا را می‌لرزاند. مغزم دستپاچه از خراب کاری‌ای که کرده خود را کنار می‌کشد. حالا دیگر سلاح تخیل فرمانروایی جز من ندارد. تحملم تمام می‌شود. هر چه می‌گذرد این درد فقط افزایش می‌یابد. این ذرات تمامی ندارند. من فقط یک چیز می‌خوام...پایان!
با این فکر "ابزار قدرتمند" فعال می‌شود و درحالی که هنوز تردید دارم همه چیز تمام می‌شود!


داستانک خلاء | Reyhan.t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا