- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهرزاد:روزی بود روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچهدار نمیشد. یک روز نذر کرد اگر بچهدار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچهاش ببرد برای ماهیهای دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد. داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال، دو سال، پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: "ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکردهام."
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید: "مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری."
زن گفت: "پسرم! نذر کرده بودم اگر بچهدار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچهام ببرد برای ماهیهای دریا."
پسر گفت: "اینکه غصه ندارد، بخر بده من ببرم."
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید: "پسرجان داری کجا میروی؟"
پسر جواب داد: "مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهیهای دریا."
پیرزن گفت: "ننه جان! ماهی عسل و روغن میخواهد چه کار! آنها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم."
پسر دید پیرزن حرف درستی میزند و گفت: "باشد"
عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت: "الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!"
پسر پرسید "ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟"
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد. داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال، دو سال، پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: "ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکردهام."
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید: "مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری."
زن گفت: "پسرم! نذر کرده بودم اگر بچهدار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچهام ببرد برای ماهیهای دریا."
پسر گفت: "اینکه غصه ندارد، بخر بده من ببرم."
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید: "پسرجان داری کجا میروی؟"
پسر جواب داد: "مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهیهای دریا."
پیرزن گفت: "ننه جان! ماهی عسل و روغن میخواهد چه کار! آنها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم."
پسر دید پیرزن حرف درستی میزند و گفت: "باشد"
عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت: "الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!"
پسر پرسید "ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟"
قصه دختران انار_قسمت اول
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com