#پارت2
بالاخره هفته تموم شد و پنجشنبه رسید. کلاس های من شنبه تا سهشنبه بود و سه روز هم تعطیلی داشتم.
صبح پنجشنبه خماری خواب رو با یک دوش آب گرم از خودم دور کردم.
به پدر و مادرم که مشغول صبحانه خوردن بودن، سلامی کردم و روی یکی از صندلی های چرخدار اپن نشستم. پدر دستی به ریش مشکیاش که کمی سفید شده بود کشید و رو به من لبخندی زد و گفت:
- خانم پلیس ما چطوره؟ پشیمون نشدی از اینکه رفتی دانشگاه افسری؟
به چهره مهربون پدرم نگاه کردم و گفتم:
- نه بابا جان. هیچوقت پشیمون نمیشم.
- انشالله
پدرم قاضی پایه یک دادگستری بود یه مرد قانونمند و جدی. همیشه بهم میگفت وارد نظام نشم؛ تو دختری واسه چی میخوای وارد نظام بشی؟ اونم تویی که به هنر علاقه داری؛ نمیدونم این دانشگاه افسری از کجا درآمد.
ولی من درکنار هنر به نظام هم علاقه خاصی داشتم و خانوادم به تصمیمم احترام گذاشتن.
درهمین حال بودم که خواهرم شیرین با موهایی بهم ریخته سلامی کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
- با این لباس خواب مکیموس شبیه این دخترای لوس شدی.
دستی به موهای بهم ریختش کشید و بعد یه خمیازه کوتاه گفت:
- پس لطف کن از این حالتم یه کاریکاتور بکش.
همگی خندیدیم که مادرم گفت:
-از تو، کاریکاتور هم بکشه بازم دلقکی.
شیرین با اخم و تخم روی صندلی رو به رویم نشست و به پدر با حالتی مظلومانه گفت:
- بابا نمیخواین طرفداریم رو بکنید؟
بابا، خندهای به صورتش پاشید و گفت:
- خوب گل دخترم، مادرت و خواهرت راست میگن دیگه.
بعد صبحانه پدرم روی مبل راحتی کرمی رنگ پذیرایی نشست و مشغول برسی یک پرونده شد. مادرم هم موهای لـ*ـخت نسکافهایی رنگش رو جمع کرد و رفت سمت آشپزخونه که برای امروز ناهاری تدارک ببینه.
رو به روی تلوزیون نشستم و مشغول دیدن برنامهای شدم. صدای ساعت ایستاده سفید و بزرگ پذیرایی در فضا پیچید، پاندول طلایی رنگش مدام به چپ و راست حرکت میکرد.و روی ساعت، ۱۰:۳۰ خودنمایی رو نشون میداد.
درهمین حال بودیم که صدای تلفن سلطنتی طلائی رنگ به صدا در آمد؛ مادر از آشپزخونه به تلفن نزدیک شد و جواب داد و گفت:
- بله.
نفهمیدم با کی داشت صحبت میکرد؛ ولی با این حال به مکالمش گوش کردم که گفت:
- باشه عزیزم، ممنون از دعوتت انشاالله خدمت میرسیم.به امید دیدار.
تلفن رو سرجاش گذاشت.
دستی به پیشبندش زد و رو به من و پدر، گفت:
- کوثر ما رو برای تولد علی اکبر دعوت کرده.
ذوق زده دستی زدم و گفتم:
- ایوالله بدجوری دلم مهمونی میخواست..
بابا خطاب به مامانم گفت:
- کی هست حالا؟
- فردا شب.
- خوبه.
از روی مبل بلند شدم و با ذوق دو تا دستهام رو به هم زدم و گفتم:
- با اجازتون من و شیرین میریم بازار برای علی اکبر کادو بخریم.
پدر دستی به موهاش کشید و گفت:
- باشه فقط مواظب باشید.
- چشم.
مادرم نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- کاش میزاشتین شب میرفتین.
-نه مامان شب میخوام یکم درس بخونم بعدم بخوابم.
- باشه هر طور راحتی زود بیا برای ناهار.
- چشم.
رفتم سمت اتاق شیرین و در قهوی رنگ رو زدم و وارد شدم. نگاهی به شیرین کردم که مشغول خوندن درساش بود نزدیکش شدم و گفتم:
- زود آماده شو بریم بازار.
ذوق زده از صندلی چرخ دارش بلند شد و گفت:
- یهدونهای آبجی نفس.
شیرین بر خلاف من عاشق خرید کردن بود ولی من از وقتی یادم میاد حوصله بازار و خرید رو نداشتم؛ وقتایی هم که میرم بازار واسه خودم خیلی کم چیز میز میخرم.
نگاهی به شیرین کردم و گفتم:
- کمتر نمک بریز.
چشمکی زد و گفت:
- اطاعت بانوی من.
- زهرمار؛ زود آماده شو.
دوتایی خندیدیم و از اتاقش رفتم سمت اتاقم.
وارد اتاق نسبتا بزرگم شدم؛ یه اتاق با تم سفید و لیمویی رنگ.
رفتم سمت کمدم یه مانتو کرمی با شلوار مشکی درآوردم و پوشیدم؛ موهای طلایی رنگ و لـ*ـختم رو جمع کردم و شال مشکیای روی سرم نهادم.
رو به روی آیینه قدی اتاقم ایستادم و نگاهی به چهرهام انداختم پوستم روشن بود و نیازی به آرایشی نداشت فقط یه نمه؛ به لـ*ـبهام رژ زدم.
از اتاق خارج شدم و در این موقع بود که شیرین هم از اتاقش خارج شد. نگاهی به خواهرم کردم؛ یه هودی جیگری رنگی پوشیده بود و شال مشکیای روی سرش گذاشته بود.
اون رنگ چشمهاش حالت عسلی رنگ بود ولی موهاش مشکی بود.
دوتایی از مادر و پدرمون خداحافظی کردیم و سوار ماشین ۲۰۶ قرمز رنگم شدیم.
آهنگ مهدی احمدوند رو پلی کردم؛ دوتا خواهر داشتیم واسه خودمون کیف میکردیم.
کمی از مسافت رو طی کردم که ناگهان قلبم تیر کشید.